آن سوی دیوار
یادداشت های یک ایرانی از زندگی اش در اسرائیل
Sunday, February 26, 2006
خاطرات یک آموزگار یهودی(2)

٩ اكتبر. امروز تظاهرات پرآشوبى برگزار شد. حدود ده تا از شاگردان كلاس هفتم، دور سيم خاردار اطراف مدرسه ازدحام كردند، در حالی که با خود پلاكاردهايى حمل مى كردند كه برروى آنها با حروف بزرگى نوشته شده بود: " ميمون برو خونه !"
ميمون اسم مستعار من است. ريسمان انضباط در مدرسه از هم گسيخته بود، با مدير مدرسه به مشاوره نشستيم . مربى كهنه كار برايم توضيح داد: "اين‏ها جوانان پيشتاز و مبارزى هستند كه در اين سرزمين زاده شده‏اند، آزاده اند و عقده هاى گالوت را ندارند. اين بچه هاى بومى، آزادى را تنفس مى‏كنند و ما بايد روحيه‏شان را درك كنيم . با روش هاى مرسومِ تنبيه و توبيخ نمى توان به روح و جانشان نزديك شد. اينها فقط به آدم هايى مثل فِلچِك احترام مى گذارند."
فلچك معلم ورزش ماست ، مردى است خوش اندام به وزن ١٣٢ كيلو گرم . در كلاس هاى او به طرز عجيبى هميشه سكوت و نظم حاكم است و ظاهراً حتى والدين بچه ها هم هيچ وقت با اعتراضات خود مزاحمش نمى‏شوند. از مدير پرسيدم : "راستى راز موفقيتش چيه؟ "
مدير گفت : "معلمى تو خونشه. هيچ كس تو كلاسش جيك نمىزنه، در صورتى‏ كه اون هرگز به شاگرداش دست نمى زنه، حتى انگشتم نمى زنه. فقط لگد مى زنه ."
شروع به تمرين حركات دفاعى جودو در يك باشگاه پرورش اندام با دوازده مرد ديگر كردم . اكثر قريب به اتفاقشان معلم بودند. تصميم قطعى دارم كه هيچ كتكى را بى جواب نگذارم. مدير از اين قضيه خبر ندارد.

*****

٢١ اكتبر. از سنديكاى معلمين كه حافظ منافع ماست، خبر دادند كه وزير دارايى با اضافه كردن حق ريسك به حقوقمان مخالفت كرده است، طبق برداشت او، هنوز در جبههء آموزشى وضعيت جنگ، رسمى نشده است. حيف شد، من به همه بدهكارم ، به بقالى ، به باشگاه و همينطور به وكيل كه دارد وصيّتنامه ام را آماده مى‏كند. راستش تصميم گرفتم زاتوپك را از دستور زبان رد كنم، چون در جواب سوالم در امتحان:"خوردم " چه زمانى‏است ؟ جواب داده بود: " زمان گشنگى . "
نيمى از دارايى نقدى ام را كه معادل ٦٢٥ ليره است ، براى آسايشگاه معلمين معلول و بيوه هايى كه شوهرانشان در حين انجام وظيفه در جبههء آموزشى جان داده بودند به ارث گذاشتم . براى مدير تعريف كردم كه ديروز در خيابان از بالاى پشت بام ها به طرفم تيراندازى شد. او پيشنهاد كرد كه در دورهء امتحانات زياد از خانه خارج نشوم .
ضمنا زاتوپك از من نمرهء بد گرفت .

****

٢٢ اكتبر. فراموش كرده بودم كه برادر زاتوپك در ارتش توپچى است . بمباران در ساعات اول صبح شروع شد، اتفاقن داشتيم در مورد پيشگويى هرتصل صحبت مى كرديم. به پناهگاهى رفتيم كه سال ها پيش وقتى كه پسر يك خلبان نيروى هوايى رفوزه شده بود آن را ساخته بودند.
حدود بيست گلولهء توپ در اطراف ساختمان مدرسه منفجر شد.
در ساعات ظهر، مدير با يك پرچم سفيد خارج شد و با ليست شرط هاى شورشيان برگشت : "به زاتوپك نمره خوب بده و از او تقاضاى عفو كن."
فقط جناح راست مدرسه صدمه ديده بود. شاگردان تقاضاى عفوم را نپذيرفتند و چون به نظرشان ساختگى و زوركى مى آمد، مدير را گروگان گرفتند. به وزير آموزش زنگ زدم و از او در مورد تضادهاى موجود در مملكتِ تحصيل اجبارى بازخواست كردم. چطور معلمان ما مى توانند براى شاگردانشان نمونه باشند، وقتى مجبورند، جفت جفت راه بروند مبادا كسى از پشت سر غافلگيرشان كند؟ اين ها مشكلات وجدان يهودى است. آموزگارى كه هر روز كتك مى خورد تأثيرش بر جوانان كاهش مى يابد. وزير قول داد كه موضوع را بررسى كند، ولى دركنارش، ما را از باج خواهى مجدد برحذر داشت.

*****

١٥ نوامبر. از آنچه مى‏ترسيدم به سرم آمد. زاتوپك سرما خورد. امروز دسته اى پليس به كلاس حمله كردند و بنابر شكايت جوان، مرا به جرم بى احتياطى بازداشت كردند. هر چه ادعا كردم كه من پنجره را باز نگذاشته بودم فايده نداشت ، همهء خانواده زاتوپك يك زبان بر عليه من شهادت دادند.
نمايندهء سازمان صليب سرخ در زندان به ديدارم آمد و از من پرسيد كه آيا تا رسيدن روز دادگاه خواسته‏اى دارم يا نه ؟
بر بسترم هراسان و لرزان دراز كشيدم و گفتم : "راه حل تعليم و تربيت ايسرائلى، تدريس بدون دخالت دست است، بدون تماس مستقيم ... معلم بايد تا حدّ ممكن از شاگردانش دور باشد.."
دورِ دور، يك جايى آن بالاها ... مثل يك ديكتاتور.....مثل يك بت ...
*****
١٦ نوامبر. امروز روزنامه را باز كردم و چه ديدم ؟ معجزه .
خطر از سرمان گذشت. تلويزيون آموزشى در راه است. واقعن در آخرين لحظه .
*****
از کتاب "گزیده ی ادبیات معاصر اسرائیل"، چاپ و نشر از شرکت کتاب
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

View My Stats