آن سوی دیوار
یادداشت های یک ایرانی از زندگی اش در اسرائیل
Monday, October 30, 2006
شکر پارۀ اصفهان

وادنگ - ارحام صدر

بچه که بودم نمی‌دانم از کجا ضبط تلویزیونی تئاتر وادنگ ارحام صدر گیرمان آمده‌بود و من و خاله و دائی‌هایم معتاد آن شده‌بودیم. جوری شده‌بود که ما که آبا اجدادمان از کنار اصفهان هم رد نشده‌بودند، در خانه فقط با لهجۀ غلیظ اصفهانی (به خیال خودمان) صحبت می‌کردیم و هر لحظه دنبال بهانه‌ای می‌گشتیم تا به سبک ارحام صدر تکه‌ای بیاندازیم. بعدها "مست" و "من می‌خوام" هم به گنجینه‌مان اضافه شد و جنس‌مان جور. دو سه ماه پیش دوباره همین مجموعه را روی DVD پیدا کردم و گل از گلم شکفت. گفتم حیف است لااقل قسمت‌هایی از آن را با شما تقسیم نکنم.(+ و + و+ و+ و+ )
رضا ارحام صدر را پدر تئاتر کمدی انتقادی ایران می‌نامند، او که در سال 1302 در اصفهان به دنیا آمده، داستان کشف استعدادش را
این طور تعریف می‌کند:
پس از ورود به مدرسۀ ادب كار صحنه اى من از يك مزاح سركلاس آقاى جهانشاه (كه بعدها پدرخانمم شد) آغاز شد. ايشان حضور و غياب مى كردند كه به اسمى به نام عباس پنيرى رسيدند. بعد از چند بار كه اين اسم را صدا كردند و كسى پاسخ نداد، من از ته كلاس گفتم: «آقا، تو خيكن!»
معلم به جای آن که تنبیه‌اش کند او را به اجرای نمایش در مدرسه تشویق‌ می‌کند و همه چیز از همان‌جا آغاز می‌شود. کارش به جایی می‌رسد که به یکی از جاذبه‌های توریستی اصفهان تبدیل می‌شود و بلیت برنامه‌هایش را از چند هفته قبل رزرو می‌کنند. حتی شاه و فرح هم به دیدن تئاترش می‌روند. می‌گوید:
مردم براى حرف هاى انتقادى من در صحنه مدت ها دست مى زدند. يادم مى آيد كه شبى شاه و فرح به ديدن يكى از تئاترهاى ما آمده بودند. در صحنه به بازيگرى كه نقش تعميركار تلويزيون را داشت، گفتم: اين دستگاه خرابه اما هر دستگاهى كه خرابه از بالا خرابه تا پايين ... صداى دست زدن مردم قطع نمى شد. آقاى اقبال كه پشت سر آنها (شاه و فرح) در سالن نشسته بود، بعداً به من گفت كه شاه به نخست وزيرش گفته است: با ارحام چه مى توانيم بكنيم كه روى صحنه از من انتقاد مى كند و مردم هم دست مى زنند!
این جنبۀ انتقادی تئاترها شاید زمانی طرفداران زیادی داشته ولی گاهی نصیحت‌ها و مونولوگ‌ها انقدر طولانی‌ست که حوصلۀ آدم را سر می‌برد. مثل هر اصفهانی فابریکی بداهه‌گویی و حاضر جوابی هنر اصلی ارحام صدر است.
مرحوم منوچهر نوذری دربارۀ حاضر جوابی‌های ارحام صدر بر سر صحنه گفته بود:
ارحام در یک تئاتر پدر و پسرى را آشتى مى داد. گفت: بوبوسش! طرف شل مى‌بوسید. گفت: «این که از فحشم بدتر شد که. ماچ مى باس صدا بدد مثى چه‌چه بلبل». بعد خودش رفت ته سن. لب هایش را غنچه کرد که بیاید یاد بدهد. یکى از تهرانى هاى حاضر درسالن صداى موچ را درآورد. آن صدا تمام نشده بود که گفت: «این همسایه هاى خنگى ما یاد گرفتن و تو یاد نگرفتى؟»
ارحام صدر در سینما هم نقش‌های زیادی ایفا کرده که به نظر من بهترین آنها "شب نشینی در جهنم" و "جوجه فکلی"‌ست.
محمد علی کشاور او را بهترین بازیگر کمدی سینما و تئاتر ایران خوانده، البته این روزها تا جایی که من می‌شناسم بهزاد محمدی(نمونۀ کار) و دار و دستۀ مهران مدیری هم بد نیستند.
اخیراً فیلم مستندی به نام "شکرپاره" در بارۀ زندگی ارحام صدر ساخته شده که امیدوارم به زودی زیارتش نصیبمان شود.
بد نیست این پست را با فرازهایی از تکه‌های ارحام صدر با لهجۀ شیرین اصفهانی قاصدک به پایان ببریم.
برو تو آینه نیگا کون بیبین چًقًد به خوشگلی بده‌کاری.
تو منی یا تو کاسه ماس؟
هم این دنیا خر تو خره‌س، هم اون دنیا خر تو خره‌س.
یارو اومه‌د پشتک بزنه‌د پیشتک زد
شوما دو دٔفه وزٍک کرده‌ین؟
همچین ننه‌یا تو هیچ ننه‌دونی پیدا نیمی‌شه‌د.
شوما چیزی ازدون می‌ریزه‌د؟
چند تا بچه داری؟ هف تا؟ خٌب دوتا شا بخور
تو تخمی سگ نیستی تخمی بلبلی

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Saturday, October 28, 2006
نیت های خیر - قسمت دوم
حالا اين صورت مال من بود و وقتى به پيرمرد خنديد، صورتش مثل نقاشى هاى آدم هاى مقدس روى ديواركليسا نورانى شده‌بود. نگاهم را از روى نشانه برداشتم . به انگشتم‏ كه روى ماشه بود نگاه كردم. اين كار را نخواهد كرد، نمى توانم خودم را گول بزنم، انگشتم اين كار را نخواهد كرد. اسلحه را قفل كردم، گلنگدن را كشيدم و فشنگ را خارج كردم .
اسلحه ام را توى چمدان گذاشتم و به طرف رستوران رفتم. اين در اصل ديگر يك اسلحه نبود، دوباره تبديل به پنج قطعهء بى ضرر شده بود. روبه روى گريس نشستم و قهوه سفارش دادم. او فوراً مرا شناخت. آخرين بار كه مرا ديده بود يازده ساله بودم، ولى او بدون هيچ مشكلى مرا شناخت. او حتى اسمم را به خاطر داشت. پاكت را با پول روى ميز گذاشتم و به او گفتم كه يك نفر مرا اجير كرده كه او را بكشم.
سعى كردم خودم را خونسرد نشان بدهم، وانمود كنم كه فكر انجام قتل ‏حتى لحظه اى هم‏ به ذهنم خطور نكرده است.
گريس لبخندى زد و گفت كه قضيه را مى داند، خودش پاكت را فرستاده و مى خواهد بميرد. اعتراف مى كنم كه از جوابش يکه خوردم. زبانم به لكنت افتاد. گفتم چرا؟ پرسيدم آيا دچار بيمارى لاعلاجى شده؟ خنديد و گفت :" بيمارى؟ تقريباً." بعد دوباره آن تشنج گوشهء لبش كه از پنجره ديده بودم نمايان شد و شروع به صحبت كرد: "من از بچگى بيمارم. با وجود اينكه نشانه هاى بارزى داشت، هيچ كس سعى نكرد آن را درمان كند. هميشه اسباب بازى هايم را به بچه هاى ديگر مى دادم. هرگز دروغ نگفتم، هرگز دزدى نكردم. حتى موقع كتك كارى هاى توى حياط مدرسه هيچوقت وسوسه نشدم عكس‏العمل نشان بدهم، هميشه طرف ديگر صورتم را براى سيلى جلو مى آوردم. خوش قلبى افراطى من با گذشت سال ها بدتر شد، ولى هيچ كس نمى خواست كمك كند. اگر مثلاً، به طرز افراطى بد بودم، مرا فوراً پيش روانشناس مى بردند و سعى مى كردند جلويم را بگيرند. ولى وقتى خوب هستى چى؟ براى جامعه خيلى راحت است كه نيازهاى خود را به قيمت تحسين كردن و چند آفرين و باريكلا گفتن تأمين كند. من به سقوط خود ادامه دادم. اين روزها ديگر نمى توانم غذا بخورم بدون اين كه بعد از گاز اول دنبال ‏كسى بگردم كه از خودم گرسنه تر باشد تا غذايم را به او بدهم. شب ها نمي‌توانم بخوابم. چطور می شود حتى به خوابيدن فكر كرد، وقتى در چند مترى خانه ات در نيويورك آدم ها روى نيمكت خيابان ها از سرما يخ مى زنند."
تشنج دوباره به گوشه لبش بازگشت ، همهء بدنش مى لرزيد. "من ديگر نمی توانم به اين صورت ادامه بدهم، بدون خواب، بدون غذا، بدون عشق. وقتى در اطرافت اين همه رنج هست، چه وقتى براى عشق باقى مى‏ماند؟ اين يك كابوس است. ببين، من هيچ وقت نخواستم اين طور باشم. اين مثل جن زدگى است، با اين تفاوت كه به جاى شيطان، فرشته بر وجودت مسلط مى شود. لعنتى، دست كم اگر اين شيطان بود، كسى تا به حال كارم را تمام كرده بود، ولى به اين صورت؟ "
گريس آه كوتاهى كشيد و چشمانش را بست. بعد ادامه داد:
"گوش كن، همۀ پول اينجاست، برش دار. برو روى يك بالكن يا پشت بام و تمامش كن. من نمی توانم اين كار را با خودم بكنم، و هر روز قضيه دارد برايم سخت تر مى شود. براى من همين پول فرستادن و اين صحبت ها، خيلى طاقت فرساست، خيلى. مطمئن نيستم كه ديگر قدرتش را داشته باشم دوباره اين كار را بكنم. خواهش مى كنم تمامش كن، التماس مى كنم ."
به او نگاه كردم، به صورت زجر كشيده اش، درست مثل مسيح مصلوب، خود مسيح. هيچ نگفتم نمى دانستم چه بگويم . من معمولاً هميشه جمله درست را توى آستينم دارم ، فرق نمى كند طرفم كه باشد، كشيشى كه اعتراف مى شنود، فاحشه اى كه در بار نشسته ، يا مامور FBI . ولى با او؟ با او دوباره همان بچۀ ترسان يتيم خانه شده بودم كه در مقابل هر حركت ناگهانى خودش را جمع مى كرد. او آدم خوبى بود، بهترين آدم ها، من هيچ‌وقت نمى‏توانستم او را بكشم . فايده اى نداشت، انگشتم واقعاً خم نمى شد. بالاخره زير لب گفتم : "متأسفم آقاى گريس ، من واقعاً .........."
او لبخند زد: "تو واقعاً نمى توانى مرا بكشى . عيبى ندارد ، تو اوليش نيستى ، می دانى؟ دو تاى ديگر هم قبل از تو پاكت را به من برگردانده اند، ظاهراً اين هم قسمتى از نفرين است. فقط در مورد تو با توجه به يتيم‌خانه و ساير قضايا ، پيش خودم اميدوار بودم كه بتوانى به نوعى جبران كنى."
در حالى كه اشك درچشمانم جمع شده بود، زير لب گفتم : "متأسفم آقاى گريس، اگر مى‌توانستم ...."
گفت : "عيبى ندارد. دركت مى كنم . مهم نيست . صورت حساب را ول كن." وقتى اسكناس را در دستم ديد پوزخند زد و گفت: "من حساب مى كنم ، با من بحث نكن. من آخر ناچارم حساب كنم، تو مى دانى كه اين يك جور مرض است."
اسكناس چروك خورده را به جيبم برگرداندم. تشكر كردم و رفتم. هنوز چند قدم دور نشده‌بودم که صدايم كرد، اسلحه را فراموش كرده بودم.
برگشتم و آن را برداشتم، زير لب فحش دادم. مثل يك آماتور رفتار كرده بودم .
سه روز بعد از آن در دالاس به يك سناتور شليك كردم، تيراندازى مشكلى بود، فاصلهء دويست ياردى، نيم‏ تنه، باد هم مى وزيد. او قبل از آنكه به زمين بخورد، تمام کرده بود.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Friday, October 27, 2006
ترانۀ شبات - شارل آزناوور

Charles Aznavour - LA BOHEME

هنرمند امروز خواننده، بازیگر، شاعر و آهنگ‌ساز معروف فرانسوی "شارل آزناوور" است. او در سال 1924 با نام شاهنور واریناگ آزناووریان در پاریس و از پدر و مادری ارمنی به دنیا آمد. در کودکی با تئاتر آشنا شد و از 9 سالگی به خواندن بر روی سن پرداخت. بعدها با ادیت پیاف آشنا شد و با او در تور فرانسه و امریکا همراه گشت. او را فرانک سیناترای فرانسه نامیده‌اند ولی به نظر من بهتر است سیناترا را آزناوور امریکا بنامند. در یک رأی‌گیری سراسری که در سال 1999 توسط CNN و مجلۀ تایم برگزار شد آزناوور را به عنوان خوانندۀ قرن حتی در ردۀ بالاتری از الویس پریسلی انتخاب کردند(حتماً بلد بوده چگونه رأی جمع کند). آخرین آلبومش با نام "من سفر می‌کنم" که در سن 80 سالگی اجرا کرده، با استقبال زیادی رو به رو شده‌است.
چند
ترانه و کلیپ (+ و + و + و + و +) از آناوور انتخاب کرده‌ام از جمله ترانۀ "She" که در فیلم ناتینگ هیل هم اجرا می‌شود و در اصل کار آزناوور است و ترانۀ "مادر یهودی"(ئیدیشه مامه) که یکی از محبوب‌ترین ترانه‌های یهودیان اشکنازی‌ست که اصل آن به زبان ئیدیش است و به زبان‌های زیادی از جمله فرانسوی ترجمه شده. اجرای ئیدیش-انگلیسی کُنی فرانسیس را می‌توانید اینجا بشنوید، ترجمۀ ترانه هم اینجاست.
از صفت‌هایی که به مادران یهودی نسبت می‌دهند و دربارۀ آن صدها جوک ساخته شده نگرانی دائمی، حمایت بیش از حد (در حد وسواس) و کودک انگاشتن فرزندانش تا روز مرگ است. وودی آلن در فیلم‌هایش اشاره‌های بامزه‌ای به این قضیه دارد.
چند نمونه:
اگر مادر میکل آنژ یهودی بود:
"تو چرا نمی‌تونی مثل بقیۀ بچه‌ها روی دیوار نقاشی کنی، می‌دونی تمیز کردن سقف چقدر سخته؟"
اگر مادر ادیسون یهودی بود:
"بهت افتخار می‌کنم که لامپ برق رو اختراع کردی، حالا لطفاً خاموشش کن و برو بگیر بخواب!"
یه بار یه مرد یهودی به مادرش زنگ می‌زنه. می‌گه: "خب مادر حالت چطوره؟" مادرش می‌گه : "خوب نیستم، خبلی ضعیف شدم." پسر: "چرا؟!!" مادر: "دو هفته است هیچی نخوردم." پسر: "خدای من آخه چرا؟" مادر: "نمی‌خواستم وقتی زنگ می‌زنی با دهن پر جواب بدم!!!!!"
این تبلیغ "دورکس" هم با الهام از همین قضیه و با استفاده از همین ترانه ساخته شده.(+18)

شبات شالوم

پ.ن. دوست خوبمان نیما اکبرپور در وبلاگ عصیان مطلبی در بارۀ انتخاب داوران بهترین وبلاگ دویچه وله نوشته که نمی شود ناخوانده گذاشت.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Thursday, October 26, 2006
نیت های خیر - قسمت اول
بر و بچه‌هایی که وبلاگ لیسا را می‌خوانند احتمالاً با اسم اِتگار کِرِت آشنا هستند. او یکی از نویسندگان محبوب نسل جوان است که کارهایش به چندین زبان ترجمه شده و در خارج از اسرائیل هم طرف‌دارانی دارد. او از سال 96 در دانشگاه تل-آویو فیلم نامه نویسی تدریس می کند. چند سال پیش که می‌خواستم چند تا از کارهایش را ترجمه کنم، برای کسب اجازه با او تماس گرفتم. از این که داستان‌هایش به فارسی ترجمه می‌شود کلی ذوق کرد و با طنز خاص خودش گفت: "شاید از این راه یه عروس خوب ایرانی هم برام پیدا بشه." حالا ازدواج کرده و یک پسر چشم آبی دارد. چون شخصاً کارهایش را دوست دارم، گفتم شما هم بی‌نصیب نمانید.

نيّت هاى خير

پاكت نامهء ضخيمى در صندوق پست انتظارم را مى كشيد. آن را بازكردم و پول ها را شمردم. داخل پاكت يادداشتى شامل اسم هدف، جايى كه بتوانم پيدايش كنم و عكس پاسپورتى اش بود. فحش دادم . نمى دانم چرا، من حرفه اى هستم و يك حرفه اى نبايد اينگونه رفتار كند، ولى فحش، ناخواسته از دهانم در رفت. لازم نبود اسمش را بخوانم، از روى عكس او را شناختم. گريس، پاتريك گريس . برندهء جايزهء صلح نوبل . يك آدم خوب . شايد تنها آدم خوبى كه من در تمام عمرم شناختم ، به احتمال زياد بهترين آدم دنيا.
من با پاتريك گريس فقط يك بار ملاقات كردم، آن هم در يتيم خانه اى در آتلانتا . آنجا با ما مثل حيوانات رفتار مى كردند، تمام سال در كثافت غلت مى خورديم، به ما به زور كمى غذا مى دادند و اگر كسى دهان باز مى كرد، شلاق مى خورد. خيلى وقت ها هم وقتى دهانت بسته مى ماند شلاق مى خوردى.
روزى كه قرار بود گريس بيايد، ما را شستند، هم ما را و هم آن كثافت‏خانه را كه اسمش را يتيم خانه گذاشته بودند. قبل از اينكه او وارد شود، مدير راهنمايى مان كرد: "هر كى اعتراض كنه، كتك مفصلى مى‏خوره ." ما هم به اندازه كافى از او كتك خورده بوديم كه بدانيم شوخى نمى كند. وقتى گريس وارد اطاقمان شد، همه مثل برّه ساكت شديم . گريس سعى كرد با ما حرف بزند، ولى چندان جوابى نشنيد. هر بچه‏اى كه هديه اش را مى گرفت تشكرى مى كرد و به طرف تختش برمى گشت .
من اسباب نشانه گيرى هديه گرفتم. وقتى تشكر كردم ، او دستش را به طرف صورتم دراز كرد. خودم را جمع كردم ، فكر كردم مى خواهد سيلی بزند. گريس به آرامى موهايم را از روى صورتم كنار زد و بدون آنكه حرفى بزند پيراهنم را بالا كشيد. آن موقع ها خيلى دهانم را باز مى كردم ، گريس مى توانست اين را از روى وضعيت پشتم بفهمد. در ابتدا ساكت شد، بعد چند بار اسم مسيح را تكرار كرد. بالاخره پيراهنم را پايين آورد و مرا بغل كرد. وقتى بغلم كرد به من قول داد كه ديگر كسى روى من دست بلند نخواهد كرد. من ، البته كه حرفش را باور نكردم. مردم بيخودى به كسى محبت نمى كنند، آن موقع همه چيز به نظرم نوعى كلك مى آمد. مى ترسيدم كه در يك چشم به هم زدن كمربندش را در بياورد و شلاقم بزند. در تمام مدتى كه بغلم كرده بود، فقط دلم مى خواست كه برود. او رفت و عصر همان روز مدير و همه پرسنل را عوض كردند. از آن به بعد ديگر كسى دست روى من بلند نكرد.
ديگر پاتريك گريس را نديدم ولى درباره اش در روزنامه ها زياد مى خواندم. دربارهء آدم هايى كه كمكشان كرده بود و كارهاى خيرى كه انجام مى داد. او مرد خوبى بود، شايد بهترين مرد دنيا. تنها آدمى بود كه در اين دنياى كثيف، حق بر گردنم داشت و من تا دو ساعت ديگر بايد او را مى ديدم و گلوله اى درمغزش خالى مى كردم.
من سى و يك ساله‏ام و در طى دوران كار ى‏ام تا به حال بيست و نه قرار داد بسته و همه را به انجام رسانده ام . بيست و شش تا از آنها را در همان ضربه اول. من هيچ‌وقت سعى نمى كنم آدم هايى را كه مى كشم درك كنم. هيچ وقت نمى پرسم چرا؟ كار، كار است، و همان‌طور كه گفتم من حرفه اى هستم . اسمم خوب در رفته و در حرفۀ من خوش‌نامی تنها چيزى است كه اهميت دارد.
چرا كه در شغل ما نمى شود در روزنامه ها تبليغ كرد يا به صاحبان كارت هاى اعتبارى تخفيف داد. تنها چيزى كه مشترى ها را جلب مى كند اطمينان از اين است كه كار انجام خواهد شد. به همين خاطر هميشه دقت مى كردم كه هيچ سفارشى را باطل نكنم . كسى كه سابقۀ مرا بررسى كند، فقط مشتری هاى راضى خواهد يافت . مشترى هاى راضى و اجساد.
اطاقى رو به خيابان، درست مقابل رستوران اجاره كردم . به صاحب‌خانه گفتم كه باقى وسايلم روز دوشنبه مى رسد، و براى دو ماه بيعانه دادم . تا زمان رسيدنش، نيم ساعتى وقت داشتم. اسلحه را سر هم و دوربين مادون قرمز را تنظيم كردم . هنوز بيست و شش دقيقه وقت داشتم.
سيگارى روشن كردم. سعى كردم به چيزى فكر نكنم. سيگار تمام شد، ته سيگار را به گوشۀ اطاق پرت كردم . چه كسى مى خواهد چنين آدمى را بكشد؟ فقط خود شيطان يا يك ديوانه. من گريس را مى شناسم ، وقتى بچه بودم او مرا بغل كرده، ولى كار، كار است. اگر يك بار به احساساتت اجازۀ دخالت بدهى، ديگر كارت تمام است. از فرش گوشۀ اطاق دود بلند شد. از جا بلند شدم و ته سيگار را له كردم . هجده دقيقه ديگر، هجده دقيقه ديگر و همين. سعى كردم به فوتبال فكر كنم، به مارينو، به فاحشۀ كنار خيابان چهل و دوم كه روى صندلى جلويى ماشين زانو مى زند. سعى كردم به هيچ چيز فكر نكنم.
او به موقع رسيد، او را از پشت سر از روى طرز راه رفتن و موهايش كه به شانه هايش مى‌رسيد تشخيص دادم. روى يكى از صندلى هاى بيرون رستوران ، در روشن ترين جاها نشست، طورى كه صورتش مستقيماً به طرف من بود. زاويه عالى و فاصله مناسب بود. مى‌توانستم اين گلوله را با چشمان بسته شليك كنم. نقطه قرمزنشانه گيرى با انحراف كمى به سمت چپ، روى شقيقه اش افتاده بود . آن را كمى به سمت راست كشيدم و نفسم را حبس كردم.
در همين لحظه پيرمردى بى خانمان، با همهء زندگى‏اش كه داخل يك ساك بود، از آنجا رد شد، شهر پر از اين جور آدم ها است. در پياده روى كنار خيابان، دسته يكى از ساك هايش پاره شد. ساك روى زمين افتاد و همه جور آت و آشغال از آن روى پياده رو غلطيد. ديدم كه بدن گريس آرام نيست، يك نوع تشنج در گوشه لبش ديده مى شد، فورا بلند شد تا كمك كند. او زانو زد و همهء روزنامه ها و جعبه هاى خالى كنسرو را به داخل ساك برگرداند. نشانه در تمام اين مدت بر او قفل مانده بود. حالا ديگر صورتش مال من بود. نقطهء قرمز نشانه گيرى مثل يك خال هندى در وسط پيشانی اش شناور بود.
ادامه دارد...
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Wednesday, October 25, 2006
نامزدبازی در ملاء عام

سنگام - دوست دوست نارَها

دوست دوست نارَها، یار یار نارها
زندگی همه دراگ، اعتبار نارها

بالاخره نامزدهای مسابقۀ بین المللی بهترین وبلاگ هم اعلام شدند. با کمال تعجب "آن سوی دیوار" در دو بخش وبلاگ فارسی و جهانی نامزد شده گر چه دوست مهربانی که آن را معرفی کرده اسمش را طوری نوشته (An Soie Diwar)که خودم هم در نگاه اول و دوم نتوانستم پیدایش کنم. می‌گویند دوران نامزدی دوران شیرینی‌ست، ولی وقتی عروسی نزدیک می‌شود کم کم اجداد آدم جلوی چشمش می‌آیند. مشکل ما این است که عروس ده تا نامزد دارد و برای به دست آوردنش باید از هفت خان رستم گذشت، باید مردم را راضی کنی که نه تنها داماد خوبی هستی و خوشبختش می‌کنی بلکه از بقیه بهتری تا به تو رأی بدهند. حالا اگر نامزدهای دیگر را هم دوست داشته‌باشی و بدانی که نسبت به آنها برتری خاصی نداری حکایت فیلم
سنگام می‌شود. انتظارش هم مثل سنگام(236 دقیقه) طولانی‌ست.
همۀ این‌ها را گفتم که بگویم اگر این وبلاگ را شایسته می‌دانید تردید شایسته نیست، فوراً به
اینجا بروید و وبلاگ مرا با رأی خود مزین فرمایید.
فراموش نکنید که این وبلاگ در دو بخش نامزد شده، اگر در بخش فارسی کاندید بهتری می‌شناسید(من می‌شناسم) لا اقل در بخش جهانی به یکی از دو وبلاگ‌ فارسی‌زبان که برای اولین بار به این بخش راه یافته‌اند رأی بدهید، چون بقیه به زبان های بیگانه هستند و نمی توانید از کیفیت شان مطمئن باشید! اسپانیولی‌ها و پرتغالی‌ها با فاصلۀ زیادی جلو هستند.
خلاصه بیایید با
راج کاپور بخوانیم:
دوست دوست نارَها یار یار نارَها

عید فطر بر اهلش مبارک باد.

پ.ن. دقت کنید در سال 1964 یک پیانو به تنهایی چند صدا از خودش در می آورد.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Sunday, October 22, 2006
درد دل یک اقلیت مذهبی سابق
اگر خاطرتان باشد نوشته بودم که یکی از عادت‌های مرسوم جشن سایه‌بان‌ها مهمانی‌بازی‌ست. دو سه هفتۀ پیش که به یکی از این مهمانی‌ها رفته‌بودم، بعد از شام صاحب‌خانه که یک مرد حدوداً 70 سالۀ ایرانی بود شروع به تعریف کرد:
سال‌ها پیش در چهارراه مولوی مغازۀ پارچه‌فروشی داشتم و مشتری‌های زیادی از همۀ دین‌ها و فرقه‌ها از من خرید می‌کردند و طبق رسم آن زمان بیشتر نسیه می‌بردند، یکی از این مشتری‌ها خانوادۀ حاجی نیکو‌کاری بود که خیرش به همه می‌رسید و مورد احترام مردم بود. زد و یک روز خبر دادند که حاجی ورشکست شده و با اهل و عیال به یکی از شهرستان‌ها کوچ کرده. از قضا زن حاجی مبلغی به من بدهکار بود، من هم که دیدم ورشکست شده‌اند دیگر پاپی موضوع نشدم. ده سالی گذشت، یک روز خانمی در مغازه آمد و گفت خانم فلانی به من زنگ زده و گفته به تو بگویم هر وقت از شاه‌عبدالعظیم رد شدی به این آدرس سری بزن با تو کار دارم. هر چه فکر کردم یادم نیامد این خانم کیست. کاغذ را گرفتم و در جیبم گذاشتم. روزی خانمم را ترک موتور سوار کرده‌بودم و داشتیم برای خانه خرید می‌کردیم، نمی‌دانم چه شد که از حوالی شاه عبدالعظیم سر در آوردیم. به خانمم گفتم حالا که تا اینجا آمده‌ایم بیا سری هم به این آدرس بزنیم شاید می‌خواهند پارچه سفارش بدهند. به دنبال آدرس وارد کوچه‌ای شدیم، دیدم داخل کوچه حجله گذاشته‌اند، گویا جوانی شهید شده‌بود. داشتم دنبال پلاک خانه می‌گشتم که خانمی از پنجره‌ای صدا زد: "بزازی! وایسا" ایستادم تا با پسرش بیرون آمدند، پرسیدم قضیه چیست؟ معلوم شد که این‌ها زن و پسر همان حاجی نیکوکار هستند که چند سالی‌ست فوت کرده و حجله مربوط به پسر دیگر حاجی‌ست که در جبهه شهید شده. اشک در چشمانم جمع شده‌بود. زن‌حاجی با خوش‌رویی گفت: "بزازی ما به تو بدهکاریم. من حساب تو را فراموش کرده‌بودم و وقتی یادم آمد دیگر دیر شده‌بود." پسرش دسته‌ای اسکناس که خیلی بیشتر از مبلغی بود که به من بدهکار بودند از جیبش درآورد و به من داد. عکس برادر شهیدش جلوی چشمم بود و انقدر متأثر بودم که نمی‌خواستم پول را قبول کنم. خلاصه با خواهش و تمنا و دست آخر با تهدید مرا راضی کردند که پول را قبول کنم. می‌خواهم بگویم که در ایران از این جور آدم‌های خوب کم نبودند.
داماد همان آقا که مردی تقریباً چهل ساله بود، رویی ترش کرد و گفت: ما که خوبی ازشان ندیدیم. بچه که بودیم گاهی وقتی از مدرسۀ کلیمی‌ها بر می‌گشتیم یک دسته بچه لات جلوی‌ مان را می‌گرفتند و بعد از لک و لیچار گفتن کتکی هم به ما می‌زدند، همیشه می‌ترسیدیم تنها در کوچه راه برویم. آنهایی هم که به ظاهر با ما خوب بودند و اظهار دوستی می‌کردند پشت سرمان وقتی می‌خواستند مارا آدرس بدهند می‌گفتند پسر جهوده!!
به یاد بچگی خودم افتادم، من هم بعضی از این برخوردها را شاید در ابعاد کوچک‌تر تجربه کرده‌ام ولی در کنارش دوستانی مسلمان و مومن و نمازخوان داشتم که برایم مظهر پاکی وصمیمیت بودند و مثل برادر دوستم داشتند. راستش در مرحلۀ خاصی از زندگی تصمیم گرفتم تا زمانی که مجبور نشده‌ام کیش و مذهبم را فاش نکنم. آخر هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد در اقلیت باشد. مشکل وقتی جدی می‌شد که با کسی صمیمی می‌شدم و نمی‌خواستم چیزی را از او پنهان کنم. با هزار بدبختی خودم را راضی می‌کردم و وقتی می‌گفتم عکس‌العمل‌ها بر دو دسته بودند، آنها که شاید ظاهراً کک‌شان هم نمی‌گزید و آنها که شوکه می‌شدند و نمی‌توانستند ظاهرشان را حفظ کنند. بعضی‌ها در حالی که غم‌زده سرشان را گرفته بودند می‌گفتند آخر چطور ممکن است؟ تو اصلاً شبیه آنها نیستی!! نمی‌دانستم این را توهین فرض کنم یا تعریف! مگر آنها شاخ دارند یا دم؟ عده‌ای هم سعی می‌کردند راضی‌ام کنند مشَرَف بشوم، آخر حیف من بود!!
حالا به مملکتی آمده‌ام که در آن دیگر یک اقلیت مذهبی نیستم، اعترافش دردناک است ولی این موضوع به آدم آرامش می‌دهد. حالا دیگر چیزی برای پنهان کردن ندارم و این تنها داستان من نیست.
ناگفته نماند که دوست روسی داشتم که می‌گفت: "در روسیه یهودی خطابمان می‌کردند اینجا می‌گویند روسی. بی‌خود نیست می‌گویند همه چیز نسبی‌ست." امیدوارم هر وقت به اقلیتی برمی خورم بتوانم با او مثل آن دوستانی رفتار کنم که مرا در آغوش خود پذیرفتند.
در این مدت چند نوشتۀ جالب در این زمینه خوانده‌ام که مرا به فکر واداشتند. اولین آنها نوشتۀ رویا حکاکیان نویسندۀ کتاب "سفر از سرزمین نه" بود به نام "
هالوکاست خوانی در تهران"، که به همین قضیه با دید وسیع‌تری می‌پردازد، پدر رویا ناظم مدرسۀ ما بود. نوشتۀ "حقوقدان پاریسی" که از خاطرات کودکی و تحصیلش در مدرسۀ کلیمی‌ها و برخوردش با همسایه‌های اقلیت مذهبی نوشته خیلی به دلم نشست. مطلب وبلاگ سفید هم که از همکلاسی‌اش که یک جوان یهودی ارتدکس است یاد کرده‌ خواندنی‌ست. خواندن این نوشتۀ "از یاد مبر که زندگی زیباست" دربارۀ برخوردش با زنی یهودی و ایرانی تبار در کافه‌ای در آلمان است، هم خالی از لطف نیست.
رامین فراهانی فیلم ساز ایرانی ساکن هلند فیلم مستندی ساخته دربارۀ یهودیان ایران که در نوع خود بی نظیر است، مصاحبۀ او را در ارتباط با این فیلم می توانید در وبلاگ متنوع و دوست داشتنی اش بخوانید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Friday, October 20, 2006
ترانۀ شبات - اَیا کُرِم

تابستان-ایا کُرِم

هنرمند امروزدختر جوان با استعدادی ست به نام ایا کرم که اولین آلبومش را امسال بیرون داده و همۀ آهنگها ومتن ترانه ها ی این آلبوم کار خودش است. کارش مرا تا حدی به یاد دایدو می اندازد.
کلیپ تابستان شاید از نظر هنری خیلی بی بو و خاصیت باشد ولی فعلاً تنها کلیپ موجود از این خواننده در این اطراف است.
این هم تعدادی
ترانه از اَیا تا خستگی راه پیمایی از تن تان خارج شود.
یکی از ترانه های بامزه اش به نام "یوناتان شپیرا" این طور شروع می شود:

دختری 24 ساله با قد یک متر و شصت و خرده ای
و چشمان سبز و موی تقریباً کوتاه
دنبال همزادی می گردد که به هیجانش بیاورد
یک داماد مورد نیاز است، لباس عروس از قبل آماده است

شبات شالوم

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Thursday, October 19, 2006
معجون عشق
دیشب با سه تا از دوستان اسرائیلی‌ام(دو دختر و یک پسر) که جوان‌ترین‌شان 60 ساله است ولی همه به خرگوش انرژایزر گفته‌اند زکی، برای تماشای اُپرا در فضای آزاد به ساحل تل-آویو رفتم. چند سالی‌ست سازمان اپرای اسرائیل برای آشنایی بیشتر مردم کوچه و خیابان و شهروندانی که دور از مرکز زندگی می‌کنند با هنرهای نمایشی پروژه‌ای راه انداخته که در آن خود مردم بعد از یک دورۀ آموزشی کوتاه مدت به عنوان بازیگر در کنار بازیگران حرفه‌ای در نمایش شرکت می‌کنند. این پروژه تا به حال با استقبال زیادی روبه‌رو شده و عامه را به هنرهایی مثل اُپرا که در نگاه اول و دوم به نظر خیلی نامأنوس می‌آیند علاقه‌مند کرده.
اما این بار نوبت هم‌کاری با معلولین بود. دیشب حدود 100 نفر معلول جسمی و ذهنی اُپرای "معجون عشق" را که از ایتالیایی به عبری ترجمه شده‌بود در کنار هنرپیشه‌های حرفه‌ای با زیبایی کم نظیری اجرا کردند. لباس‌ها، صحنه‌های رقص دسته جمعی با ویلچر و سرودخوانی بچه‌های اُوتیست مو بر بدنم راست کرد. خانمی که در عکس می‌بینید با زوج غیر معلولش قطعات بدیعی اجرا کردند. او یک رقصندۀ حرفه‌ای روی ویلچر است که در مسابقات بین‌المللی هم شرکت می‌کند.
به خاطر معلولیت صد در صد شرکت‌کننده‌ها و تعدادشان اسم فستیوال را گذاشته‌اند "صددرصد هنر". می‌گویند در اُپرا اجباری نداری هر چه می‌خوانند بفهمی، ولی دروغ چرا من همه را فهمیدم جز قسمت‌هایی که نقش اول زن که صدایی شدیداً جیغانو داشت، اجرا می‌کرد. باز جای شکرش باقی‌ست که بر خلاف معمول بیشتر اُپراها در این یکی کسی کشته نشد.
راستی خبردار شدم که دوستی بامعرفت وبلاگم را برای شرکت در مسابقۀ وبلاگ نویسی رادیو صدای آلمان معرفی کرده، ظاهراً روز دوشنبه فهرست کسانی را که به مرحلۀ نهایی رسیده اند اعلام می کنند. به نظر شما شانس این که وبلاگ من را میان این همه وبلاگ خواندنی رقمی حساب کنند چقدر است؟ امیدی هست یا ول معطلم؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Tuesday, October 17, 2006
بعضی از مردان رئیس جمهور
همان طور که در خبرها خوانده‌اید مدتی‌ست که رئیس جمهور اسرائیل مُشه کتساو کاری جز پاسخ‌گویی به بازجویان پلیس ندارد. اینجا هر شب در اخبار می‌بینیم که چگونه ماشین پلیس اول صبح وارد کاخ ریاست‌جمهوری می‌شود و دم دمای غروب از آن بیرون می‌آید. آن طور که ما شنیدیم قضیه از آنجا شروع شد که یک روز مُشه کتساو مشاور حقوقی دولت (که نظرش می‌تواند سرنوشت هر دولت‌مردی را عوض کند) را صدا زد و برایش نواری پخش کرد که از مضمون آن این طور برمی‌آمد که یکی از منشی‌های سابق کتساو می‌خواهد از او اخاذی کند. مشاور هم فوراً تقاضای بازجویی از همۀ کسانی که با این موضوع ارتباطی دارند کرد که کتساو یکی از آنها بود. منشی مربوطه توسط وکیلش اعلام کرد که زمانی که در دفتر کتساو کار می‌کرده مورد سو استفادۀ جنسی قرار گرفته و در این هیر و ویر چند زن دیگر هم که قبلاً در دفتر کتساو کار کرده‌بودند به لیست شاکیان اضافه شدند. وکلای کتساو گفتند که دشمنان سیاسی او چون می بینند دورۀ ریاست جمهوری‌اش رو به اتمام است و می‌ترسند به عالم سیاست برگردد و لیکود را به دست بگیرد برایش پاپوش دوخته‌اند.
خلاصه آبروی مقام ریاست جمهوری (اگر چیزی از آن مانده باشد) که قرار است مقامی تشریفاتی باشد شدیداً در خطر است. کتساو هم‌چنان ادعای بی‌گناهی می‌کند و حاضر به کناره‌گیری نیست ولی صدای نماینده‌های پارلمان مخصوصاً فمینست‌ها شدیداً درآمده و بعید نیست همین روزها با اکثریت آرا خلعش کنند.
فعلاً مرحلۀ بازجویی به پایان رسیده، پلیس اعلام کرده که شواهدی برای اعلام جرم وجود دارد و یک سری جرم دیگر هم ردیف کرده ولی تصمیم آخر با همان مشاور حقوقی‌ دولت با مشورت دادستانی‌ست و آنها برای بررسی پرونده مدتی فرصت خواسته‌اند.
ایرانی‌های اینجا که کتساو همیشه برایشان افتخاری محسوب می‌شده در بد مخمصه‌ای گیر کرده‌اند. البته تا زمانی که مجرم بودن کسی در دادگاه ثابت نشود او را باید بی‌گناه شمرد ولی چنین لکه‌هایی بر دامن حیثیت آدم‌ها در چشم مردم با هیچ آب ژاولی پاک نمی‌شود چه برسد با حکم دادگاه.
چگونگی انتخاب کتساو به عنوان رئیس جمهور هم برای خودش داستانی دارد. در اسرائیل رئیس جمهور توسط پارلمان و با یک اکثریت عادی انتخاب می‌شود. قبلاً دورۀ رئیس جمهوری دو دورۀ 5 ساله بود ولی از سال 98 آن را به یک دورۀ 7 ساله تبدیل کردند. وظیفۀ رئیس جمهور به طور عمده دست دادن با خارجی‌ها، مسافرت، امضا کردن پای حکم بخشش زندانی‌ها و کارنامۀ سفیران و موضع‌گیری نکردن در امور سیاسی‌ست. اگر وقت داشت می‌تواند به امور عام‌المنفعه مثل رسیدگی به شکایت شهروندان و عیادت از بیماران هم بپردازد.
در سال 2000 وقتی قرار شد رئیس جمهور انتخاب شود تقریباً همه مطمئن بودند که پارلمان شیمعون پِرِز را به خاطر سابقه و وجهۀ بین‌المللی‌اش انتخاب خواهد کرد ولی بخت این بار هم با پرز که به بازندۀ همیشگی(لوزر) معروف است یاری نکرد و یکی از حزب‌ها که قول داده بود به او رأی بدهد(به گمانم شَس) نظرش را عوض کرد و به نمایندۀ لیکود یعنی کتساو که به عقیدۀ من برای خالی نبودن عریضه نامزدش کرده‌بودند رأی داد.
کتساو آن زمان به مودب‌ترین نمایندۀ پارلمان معروف بود و همه او را آدمی خودساخته می‌دانستند که در 24 سالگی شهردار شده‌ و پله‌های ترقی را تا وزارت با سرعت طی کرده‌است. او رابطۀ خوبی هم با نمایندگان شاخه‌های مختلف سیاسی داشت ولی هیچ‌کس فکر نمی‌کرد در این سن رئیس جمهور شود، آن هم زمانی که پیش‌کسوتانی مثل پرتص هنوز نفس می‌کشند.
کتساو در سال‌های ریاست جمهوری چهرۀ بدی از خود نشان نداد و در میان مردم کوچه و بازار محبوب بود ولی بعضی از برنامه‌های طنز تلویزیونی او را عامی و بی‌سواد می‌خواندند و هیچ انتقادی را از او دریغ نمی‌کردند. حالا که این قضایا پیش آمده بعضی از رسانه‌ها پیشاپیش حکمش را صادر کرده و حلوایش را پخته‌اند. خداوکیلی کتساو آخرین آدمی بود که فکر می کردم این وصله ها به او بچسبد.
به نظر می‌رسد که همین روزها شاهد انتخاب رئیس جمهور جدید باشیم، صحبت‌هایی هم راجع به تغییر نظام حکومتی شده که فعلاً لنگ در هواست. باز هم نام بازندۀ همیشگی به عنوان یکی از نامزدها مطرح است ولی این بار گمان نکنم خودش تا میلیون درصد مطمئن نباشد که انتخاب می‌شود به چنین خفتی تن بدهد.


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Friday, October 13, 2006
ترانۀ شبات - نانا موسکوری

نانا موسکوری در سال‌های نه چندان نزدیک در یونان به دنیا آمد ولی بعدها چنان جهانی شد که کسی موطنش را به خاطر نمی‌آورد. او تا به حال حدود 1500 ترانه به 15 زبان خوانده و بیش از 300 میلیون صفحه و دیسک فروخته‌است. نانا سبک موسیقی خاصی ندارد، هر چه دم دستش بیاید می‌خواند و از لهجه مهجه هم خبری نیست. مارک تجارتی‌اش عینک بزرگ و موهای صاف مشکی‌ست و هر کس بتواند مچش را بدون عینک بگیرد جایزه دارد. (
+)
تعدادی کلیپ(
+و+) و ترانه به زبان‌های مختلف از نانا موسکوری ببینید و بشنوید.
اجرای قشنگ ترانۀ "غروب گل‌های سرخ"(عِرِو شِل َشوشَنیم) که یکی از معروف‌ترین ترانه‌های عبری‌ست را از دست ندهید. ترجمه‌اش کم و بیش این است:

غروب گل‌های سرخ

غروب گل‌های سرخ
بیا تا با هم به بوستان برویم
تا مُر، کُندُر و عطر گل‌ها
زیر پایت فرش شوند

شب به آهستگی فرود می‌آید
و نسیم گل سرخ می‌وزد
بیا تا برایت آهسته
ترانۀ عشق بخوانم

سحر هنگام کبوتر می‌خواند
و شبنم بر موهایت می‌نشیند
لب‌هایت برای صبح به گل سرخی می‌ماند
که من برای خودم می چینم

به عنوان امتیاز آدرس حدود
بیست ترانه به زبان اسپانیولی را هم ضمیمه می‌کنم تا مشتری شوید.
شبات شالوم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Thursday, October 12, 2006
جمال مرحوم جمالزاده


این فیلمِ قسمتی از گپی دوستانه بین سید محمدعلی جمالزاده، از پیش‌گامان داستان نویسی نو فارسی در سن 102 سالگی و پسر سفیر سابق ایران در ژنو است. ظاهراً پسر سفیر سابق که مشتاق بوده دربارۀ پدر مرحومش بیشتر بداند به ژنو رفته تا با دوست او یعنی جمالزاده دیدار کند (قسمت های دیگر+ و +).
آدم باورش نمی‌شود که در این سن کسی بتواند گذشته را به این روشنی به خاطر بیاورد. چیز عجیب دیگری که توی چشم می‌زند فارسی سلیس آدمی‌ست که در مجموع بیش از پانزده شانزده سال از زندگی‌اش را در وطن نبوده‌است. بیشتر ما بعد از دو سه سال دوری از وطن می‌شویم شترگاوپلنگی که نه زبان مادری‌مان را درست صحبت می‌کنیم و نه زبان سرزمین میزبان را. البته یکی از انتقادهایی که از او شده این است که در هیچ یک از داستان‌هایش یادی از خارج از ایران که بیشتر عمرش را در آن گذرانده نکرده، انگار بند نافی که او را به وطن متصل می‌کند هیچ‌گاه بریده نشده باشد.
نمی‌دانم افسانه است یا حقیقت ولی
جایی نوشته‌اند وقتی جمالزاده در سن 107 سالگی در ژنو دچار بیماری و نسیان شده بود، در بستر مرگ گفته بود: " همه وحشتم اين است که جايي، يک داستان نيم تمام نوشته شده داشته باشم که فراموشش کرده ام . ."
جمالزاده در سال 1997 میلادی جهان فانی را بدرود گفت. روحش شاد.

پ.ن. وقتی دنبال نام جمالزاده در وِب می‌گشتم متوجه شدم که
بخش فارسی دانشنامۀ آزاد ویکی‌پدیا دارد کم‌کم به همت عده‌ای جان می‌گیرد ولی هنوز راه درازی در پیش دارد. همان‌طور که می‌دانید هر کسی می‌تواند با کمی وقت و حوصله به تکمیل آن کمک کند. نمونه‌اش همین صفحۀ جمالزاده و نویسندگان دیگر که ناقص است. ترجمۀ این مقالات به زبان‌های دیگر هم می‌تواند قدم مثبتی باشد در شناساندن بهتر فرهنگ ایران به دنیا. در این مورد مطلبی در یکی از وبلاگ‌ها خواندم ولی متأسفانه حافظۀ جمالزاده را ندارم که به یاد بیاورم کجا بود.
پ.پ.ن. فایل صوتی "
فارسی شکر است" داستان معروف جمالزاده.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Tuesday, October 10, 2006
جشن سوکوت

از آنجا که ظاهراً خداوند تبارک و تعالی نمی‌خواسته که بنی اسرائیل لحظه‌ای بی‌کار بنشینند، دائم سرشان را با فرایض دینی و جشن‌های ریز و درشت که قوانین شرعی نه چندان آسانی دارند گرم کرده‌است.
همیشه این وقت سال از کوچه و خیابان‌های دیار فعلی ما که می‌گذری (مخصوصاً در مناطق مذهبی‌نشین) در حیاط و پارکینگ یا بالکن خانه‌ها با صحنۀ نامأنوسی مواجه می‌شوی. اطاقک‌هایی با دیوارهای پارچه‌ای یا چوبی و سقفی که از شاخ و برگ درخت یا حصیر پوشانده شده از هر گوشه‌ای سرک می‌کشند.
نام این اتاقک‌ها سوکا (سایه‌بان) و نماد یک جشن هفت روزۀ مذهبی‌ به نام جشن سوکوت (سایه‌بان‌ها) است.
سوکوت یکی از اعیاد سه‌گانه‌ای ست که در تورات ذکر شده، جایی که آمده:
« هفت روز در سوكا ساكن شويد، تمام افراد بني اسرائيل در سوكا سكونت كنند، براي اينكه تمام دوره ها و نسلهاي شما بدانند كه بني اسرائيل را در سوكا (سايبان) ساكن كردم»
آگاهان می‌گویند منظور از سایه‌بان، ابرهایی بوده که بنی‌اسرائیل را چهل سال در بیابان از گزند آفتاب سوزان و انواع و اقسام بلاهای طبیعی محافظت می‌کرده‌است.
فلسفه‌های دیگری هم به ساختن و نشستن در سوکا نسبت می‌دهند مثل هم‌دردی با خیابان یا بیابان خواب‌ها و آنهایی که سقف محکمی بالای سرشان ندارند.
مثل همیشه مذهبی‌ها قضیه را خیلی جدی می‌گیرند یعنی در این هفت روز در سوکا غذا می‌خورند، عبادت می‌کنند، می‌خوابند و خیلی وقت‌ها هم سرما می‌خورند. پذیرایی از مهمان در سوکا یکی از مراسم زیبای این جشن است. داستان فیلم نیمه کمدی و محشر "
اوشپیزین"(مهمان‌ها) در روزهای همین جشن اتفاق می‌افتد.
یکی دیگر از نماد‌های این جشن چهار محصول است که شامل ترنج، شاخۀ درخت مورد، شاخۀ درخت بید و شاخۀ درخت خرما می‌شود. می‌گویند هر یک نماد یک نوع از مردم دنیاست و آنها که کارشان درست است به ترنج شبیه‌اند چون هم بو دارد و هم خاصیت.
سکولارها مثل همیشه جنبۀ شاد و راحت قضیه را می‌چسبند، بعضی‌ها سوکا هم می‌سازند و آن را با کمک بچه‌ها که مدرسه‌شان تعطیل است تزئین می‌کنند، ولی استفادۀ مذهبی خاصی از آن نمی‌کنند و صرفاً دکوری می‌شود در حیاط خانه. حتی رستوران‌ها سوکاهایی در فضای آزاد بنا می‌کنند تا هر که خواست در آن غذا بخورد.
معمولاً بیشتر فستیوال‌های رقص و موسیقی مهم در همین روزها برگزار می‌شود تا جشن مذهبی بعدی، حنوکا که ترانه‌ها، سرودها و جنگولک بازی‌های خاص خودش را دارد.

این هم فیلم آموزش ساخت سوکا برای مبتدیان!

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Friday, October 06, 2006
ترانۀ شبات - هَراِل سکَعت

وَ تو- هرال سکعت


لیدیز اند جنتلمن با خواننده و ترانۀ سال آشنا شوید. اسمش "هَراِل سکَعت"(چه اسم سختی) است، بیست و چهار سال بیشتر ندارد و استعدادش اولین بار در برنامۀ "ستاره متولد می‌شود" که کپی اسرائیلی American Idol است کشف شده‌است. پسر با کلاسی‌‌ست و بچه‌ها خیلی دوستش دارند.
مثل همیشه برای تان تعدادی کلیپ(
+ و +و + و +) و فایل صوتی تهیه کرده‌ام که امیدوارم به هدر نرود.
دوستانی که مثل من هوادار ماریزا هستند
این کلیپ را از دست ندهند.
شبات شالوم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
راست فتنه انگیز
دوستان حتماً این پست من را به نام پرچم بازی که دربارۀ عکس دو شرکت‌کنندۀ ایرانی و اسرائیلی در المپیاد ریاضی امسال بود به یاد دارند. نیما همدانی رجا که فکر می‌کنم زمانی دست اندر کار انتخاب تیم‌های شرکت‌کننده ایران در المپیاد بوده، متن جالبی در این رابطه در وبلاگ خواندنی اش کاساندرا نوشته به نام "دروغ مصلحت‌آمیز" که در آن پیام‌هایی هم برای من و خوانندگانم دارد. خواندنش را شدیداً توصیه می‌کنم.
فکر می‌کنم من برای جملۀ "اگر از روی
عکس‌ها و محاسن آقایان قضاوت کنیم، اکثر قریب به اتفاق شرکت کنندگان ایرانی از برادران مکتبی بوده اند" یک عذرخواهی به همه بدهکارم. به نظر می‌آید بدون شناخت درست از جوانان امروز ایران از روی ظاهر قضاوت کردم.
یکی از قهرمان‌های داستان یعنی آن آقا پسر گل در عکس،
جوابیه‌ای برای نویسندۀ این مدح‌نامه نوشته که پشت پردۀ ماجرا را کاملاً روشن می‌کند. صداقتش ستودنی‌ست گفتم که پسر گلی ست.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Thursday, October 05, 2006
جانوری به نام بورات

اخیراً دولت قزاقستان حدود چهل میلیون دلار برای ساخت فیلمی حماسی به نام "توماد" که دربارۀ مقاومت مردم قزاقستان در مقابل تجاوز مغول‌هاست هزینه کرده‌ تا به گفتۀ رئیس جمهورش "نظربایف" غرور ملی و میهن‌پرستی قزاق‌ها را تقویت کند. از قرار این مبلغ بیش از هزینه‌های کل صنعت سینمای قزاقستان در یک سال است ولی وقتی پای غرور ملی وسط باشد پول چه ارزشی دارد؟
پس از جدایی از اتحاد جماهیر شوروی سال‌هاست که قزاقستان مثل بقیۀ جمهوری‌های نوپا تلاش می‌کند به عنوان یک کشور مستقل جهانگردها را به سوی خود جلب کند تا منبع درآمدی باشند برای این کشور ولی مدتی‌ست یک کمدین انگلیسی بی‌رحم با آفریدن نقش یک خبرنگار خیالی از قزاقستان به نام "بورات" وجهۀ این کشور را بدجوری به خطر انداخته‌. این کمدین پررو که فارغ‌التحصیل کمبریج هم هست، "ساشا بارون کوهن" خالق و بازیگر نقش "علی‌جی" در "شوی علی‌جی" ست که کارش را ابتدا در انگلیس شروع کرده و حالا در شبکۀ امریکاییHBO برنامه دارد. بد نیست بدانید که مادرش یک خانم ایرانی‌الاصل اسرائیلی است.
بورات به عنوان یک خبرنگار که از یک فرهنگ بیگانه آمده به خود اجازه می‌دهد هر سئوالی که دلش می‌خواهد از مخاطبانش (که از جعلی بودنش اطلاعی ندارند) بپرسد و در عین حال که به فرهنگ قزاقستان گند می‌زند، فرهنگ مخاطبان امریکایی‌اش را به سخره می‌گیرد. درلابه لای حرف‌هایش قزاقستان را جایی نشان می‌دهد که در آن نوشابۀ ملی‌ ادرار اسب است، از نظر طبقۀ اجتماعی، سگ‌ها و زن‌ها در یک رده قرار دارند و موی عورت از صادرات مهم است. (+و+و+(18+))
دولت‌مردان غیور قزاقستان هم که خونشان از این بازی‌ها به جوش آمده بیکار ننشسته‌اند، آنها ساشا کهن را متهم به تحقیر مردم قزاقستان و تهدید به شکایت قانونی کرده‌ و برای خنثی‌سازی تبلیغات مضرش اقدام به پخش پیام‌های تبلیغاتی در ستایش فرهنگ و طبیعت قزاقستان در شبکه‌های تلویزیونی و مجلات معتبر امریکا کرده اند.
دست بر قضا درست نزدیک به وقتی که فیلم سینمایی جدید بورات به نام"بورات: یادگیری فرهنگ امریکایی برای پیشبرد ملت شریف قزاقستان" قرار است در امریکا پخش شود (نوامبر)، نظربایف تصمیم به دیدار رسمی از امریکا گرفته و بهترین فرصت را برای ساشا کهن برای تبلیغ فیلمش ایجاد کرده‌است‌. دو سه روز پیش وقتی نظربایف به دیدار بوش می‌رود، بورات چند بلیت سینما دست می‌گیرد و به در کاخ سفید می‌رود تا به گفتۀ خودش بوش و چند تن از شخصیت‌های مهم امریکایی از جمله "اُ. جی. سیمپسون" را به دیدن فیلمش دعوت کند. وقتی سخنگوی مطبوعاتی قزاقستان در مصاحبه‌ای می‌گوید: "قزاقستانِ بورات یک جای خیالی‌ست و بهتر است آن را بوراتستان بنامیم." بورات یک مصاحبۀ مطبوعاتی راه می‌اندازد و در آن اعلام می‌کند این شخص یک ازبکی‌ست که خود را سخنگوی قزاقستان جا زده.
شخصاً خیلی از کارهای ساشا کوهن را دوست دارم ولی فکر می‌کنم این بار ترمزش بریده(اگر هرگز ترمزی داشته)، خلاصه ببینید یک کمدین پررو چگونه می‌تواند با در دست داشتن رگ خواب رسانه‌ها یک ملت را برای فروش بهتر فیلم خود آلت دست کند. فکر می‌کنم اگر این کار را با یکی از اقوام هم‌وطن خودمان کرده‌بود الان خونش مباح بود.
راستی دوستانی که سریال کمدی MAD TV را می‌بینند حتماً شخصیت "موفاز، رانندۀ کامیون افسردۀ ایرانی" که نقش او را مایکل مکدونالد بازی می‌کرد را به یاد دارند. به نظر من شباهت ظاهری اش با بورات غیر قابل انکار است. همیشه در ابتدای میان پرده یک نفر پیش موفاز از زندگی‌اش شکایت می‌کند و بعد موفاز کلافه می‌شود و شروع می‌کند از بدبختی‌هاش گفتن تا طرف به غلط کردن می‌افتد! برای من و دوستانم این صحنه یادآور خاطرات دیگری هم هست. (من هم حدود شش ماه یکی از این ماس‌ماسک‌ها را یدک ‌کشیدم، اصلاً کیف نداشت)

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Wednesday, October 04, 2006
جادوی خیابانی جولیان بیوِر

کسی نیست که تصاویر این نقاشی های خیابانی را ندیده باشد، چیزی که برای من جالب بود این است که همۀ آنها کار یک هنرمند انگلیسی ساکن بلژیک به نام جولیان بیور است.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

View My Stats