چند روز پیش سالگرد فوت مادربزرگم خورشید خانم بود، از اون روز فکرش از سرم بیرون نمیره. یادم میاد گاهی که بدون کیف و دفتر و کتاب به دیدنش میرفتم بهم میگفت: "دُم بریده مشقات کو؟" .
چون آفتابو خیلی دوست داشت اسمشو گذاشته بودم گل آفتابگردون ، همیشه میرفت کنار پنجره مینشست، میگفت هر کاری میکنم جونم گرم نمیشه. صحنهای که چارقدشو از سرش برمیداشت و اون موهای نقرهایش رو زیر آفتاب شونه میزد برای من زیباترین تابلوی نقاشی دنیا بود. بابابزرگ که هیچ وقت دست از شوخیهاش برنمیداشت وقتی میخواست سر به سرش بذاره بهش میگفت چشم مُرَنجی (به زبان کاشی یعنی چشم گنجشکی). خورشیدخانم هم اول بهش اخم می کرد ولی بعدش یواشکی لبخند میزد.
بابابزرگ عادتهای جالب دیگهای هم داشت همیشه منتظر بود که کسی شروع کنه به قول خودش دربارۀ بچههاش چسی بیاد، اول با دقت گوش میکرد و سر تکون میداد، بعد ناگهان سلاح مخفیاش را از قلاف بیرون میکشید و میگفت: "منم پنج تا از بچههام دکترن، چهارتاشون دکترطبن، یکیشونم دکتر مهندسه!" بعد بادی به غبغب مینداخت و از صحنه دور میشد. این براش بزرگترین کِیف دنیا بود، ولی خورشیدخانم با اونکه بچهها رو درسختترین شرایط توی یه اتاق و یه پستو در محلـه سیروس تهران بزرگ کرده بود و بزرگترین مشوقشون برای تحصیل بود هیچوقت به کسی پز نمیداد.
غذاهاش بیشتر آش و آبگوشت و شفته کدو و اینجور چیزا بود، که متاسفانه باب میل همه نبود، وقتی یکی از بچههاش از غذاهای تکراری خسته میشد و بهش میگفت خورشیدخانم سگپز. میخندید و جواب میداد: "جون زنت بیا برو!".
گاهی که دلش برای بچههاش که آوارۀ دنیا شدهبودن تنگ میشد با اون لهجـه کاشی شیرینش بهم میگفت: "من
آواز پریسا رو دوست دارم، نوارشو برام بذار" گاهی هم ازم میخواست براش فال حافظ بگیرم، به امید اینکه بهش مژده بده که بازهم عزیزانشو خواهد دید.
سالها پیش در چنین روزهایی از پشت همون پنجرۀ آفتابگیر دیدم چه جوری گذاشتنش توی آمبولانس و بردنش بیمارستان. فکر نمیکردم این آخرین دیدارمون باشه، چه زمستون سختی بود.