آن سوی دیوار
یادداشت های یک ایرانی از زندگی اش در اسرائیل
Wednesday, April 04, 2007
تپلی

ترجمۀ داستان کوتاه تپلی نوشتۀ نویسندۀ باحال اسرائیلی اتگار کرت را که قبلاً هم داستانی از او پست کرده بودم را بخوانید و نظرخواهی را فراموش نکنید.
تپلى
جا خوردم؟ البته كه جا خوردم. فکرشو بکن، تو با يه دختر مي رى بيرون . قرار اول، قراردوم، اين ور رستوران، اون ور سينما و هميشه در طى روز. بعد شروع مى كنين با هم خوابيدن، رابطهء جنسى تون حرف نداره، احساس هم كم كم از راه مى رسه. اون وقت يه روز دختره گريه كنون مي‌آد سراغت و تو بغلش مى كنى، آرومش مى كنى، بهت مى گه كه ديگه اينجورى نمى تونه ادامه بده، كه يه رازى داره، نه يه راز الكى بلکه يه چيز تاريك، يه نفرين، يه چيزى كه هميشه مى خواسته بهت بگه ولى جرأتشو نداشته. همين چيز، مثل دو تُن بار رو دوشش سنگينى مى كنه. حتماً بايد بهت بگه، ولى مى دونه كه وقتى رازشو فاش كنه، ولش مى كنى، حقم دارى ولش کنی. درست بعد از اين حرف دوباره می زنه زيرگريه. تو ميگى : "من ولت نمى كنم باور كن، من دوستت دارم ." شايد تو ظاهراً كمى آشفته به نظر بياى، ولى واقعاً آشفته نيستى، اگرم باشى بيشتر به خاطر گريه هاشه، تا به خاطر رازش. تجربه بهت ياد داده كه اكثر رازهايى كه هر دفعه باعث داغون شدن زن ها مى شه، چيزى بيشتر از خوابيدن با حيوانات، با افراد خانواده يا با كسى كه بابتش بهشون پول داده نيست. هميشه زن ها آخر سر ميگن : "من يه فاحشه ام ." و تو بغلشون مى كنى و مي‌گى : "نه تو نيستى، تو نيستى. "يا اگه بازم به گريه ادامه بدن ميگى: "هيسسسسسسسسس .... "
دختره اصرار مى كنه: "واقعا چيز خيلى وحشتناكيه ." انگار، آرامش تو رو كه انقدرسعى مى‌كنى ازش پنهون كنى حس كرده. تو بهش مى گى: "وقتى تو دلت مي‌گى شايد به نظرت وحشت‌ناك بياد، ولى اين به خاطر برگشت صداست، همون لحظه اى كه بريزيش بيرون مى‌بينى كه به اون بدى ها هم كه فكر مى كردى نيست." و اون تقريباً حرفتو باور مى كنه، مكثى مى كنه و مى گه: "اگه بهت بگم كه من شب ها تبديل به يه مرد چاق و پشمالو و بدون گردن، با يه انگشتر طلا روى انگشت كوچيكم مى شم، بازم منو دوست خواهى داشت؟" و تو جواب مى دى:"مسلّمه." چون چى ديگه مى تونى بگى؟ بگی نه؟ اون فقط داره امتحانت مى‌کنه ببينه واقعا بى قيد و شرط دوستش دارى، و تو هميشه از اين جور امتحان ها سر بلند بيرون ‏اومدى .
جداً وقتى اينو بهش مى گى، مثل موم نرم مى شه و با هم وسط سالن مى خوابين. بعدش همين جورى تو بغل هم مى مونين، اون گريه مى كنه، چون سبك شده ، تو هم گريه مى كنى ولى نمى دونى چرا!
و اون اين بار مثل هميشه پا نمى شه بره خونه. شبو پيش تو مى مونه. تو توى رخت‌خواب بيدار مى مونى، به هيكل قشنگش نگاه مى كنى، به غروب آفتاب، به ماه كه معلوم نيست يه دفعه از كجا پيداش شده، و به نور نقره اى كه تنشو لمس مى‏كنه و موهاشو كه روى پشتش افتاده نوازش مى كنى .
در عرض كمتر از پنج دقيقه كنار خودت روى تخت يه مرد تپل و قد كوتاه پيدا مى كنى. مرده از جاش بلند مى شه، بهت لبخند مى زنه و نيمه خجل لباس مى پوشه.
اون از اطاق می ره بيرون و تو بهت زده پشت سرش راه مى افتى. الان توى سالنه و داره با انگشت هاى تپلش با كنترل تلويزيون بازى مى كنه ، داره برنامه هاى ورزشى مى‏بينه. فوتبال جام باشگاه‌هاى اروپا. وقتى بازيكن ها اشتباه مى كنن فحش رکيک مى ده، وقتى گل مى زنن بلند مى شه و داد مى زنه: گللللللللللل. بعد از بازى بهت مى گه كه چقدر دهنش خشك شده و شكمش خاليه. هوس يه سيخ جوجه كباب كرده، ولى به بَرّه هم حاضره اكتفا كنه. تو باهاش سوار ماشين مى شى و مى بريش يه رستوران كه خودش خوب مى شناسه. اين وضعيت جديد آزارت مى ده، ولى واقعاً نمى دونى چه كار بايد بكنى، مركز تصميم گيريت فلج شده. وقتى وارد اتوبان مى شين دستت مثل روبات دنده عوض مى كنه، و اون روى صندلى بغل دستت مى شينه و با انگشتر طلاش روى داشبرد رنگ مى گيره. سر چهار راه پنجره رو مى كشه پايين، بهت يه چشمك مى زنه و به طرف دختر سربازى كه منتظر ماشين وايساده داد مى زنه: "جيگر، مى خواى مثل بز اون عقب بارت بزنيم ؟"
بعدش توى رستوران، تو اونقدر باهاش كباب مى خورى كه شكمت باد مى كنه، و اون از هر لقمه اش لذت مى بره و مثل بچه ها مى خنده. تو تموم مدت به خودت مى گى اين فقط يه خوابه، درسته كه خواب عجيبيه، ولى از اون هاييه كه زود تموم ميشه.
توى راه ازش مى پرسى كجا مى خواد پياده بشه و اون خودشو به كوچهء على چپ مى زنه، ولى خيلى بيچاره و بى پناه به نظر مياد. بالاخره مجبور مى شى با خودت ببريش خونه . ساعت تقريبا سه بعد از نصف شبه، بهش مى گى من می رم بخوابم، و اون برات دست تكون مى ده و به كانال FASHION TV خيره مى شه. صبح خسته و كوفته با كمى دل درد ازخواب پا ميشى و دختره تو سالن هنوز داره چرت مى زنه. ولى تا تو دوش مى گيرى، از جاش بلند شده . اون با احساس گناه بغلت مى كنه و تو خجل تر از اونى كه بتونى چيزى بگى .
زمان مى گذره و شما هنوز با هم هستين . روابط جنسيتون هر روز بهتر و بهتر می شه، اون ديگه جوون نيست، تو هم همين‌طور، و يه دفعه مى بينى كه دارى راجع به بچه حرف مي‌زنى.
شب ها تو و تپلى با هم می رين خوشگذرونى ، جورى كه به عمرت انقدر خوش نگذروندى . اون تو رو می بره رستوران ها و كاباره هايى كه قبلاً حتى اسمشونم نشنيدى، شما با هم روى ميزها می رقصين، بشقاب مى شكنين و جورى كيف مى كنين ، كه انگار فردايى نيست. طرف خيلى آدم با حاليه، فقط يه كمى بد دهنه، مخصوصاً با زن ها. بعضى وقت ها يه چيزهايى بهشون ميندازه كه دلت مى خواد آب بشى برى تو زمين . ولى جدا از اين، باهاش بودن جداً كيف داره. قبل از آشنايى با اون، علاقه اى به فوتبال نداشتى، ولى حالا همه تيم ها رو مى‌شناسى. هر وقت تيم مورد علاقه‌تون برنده می شه، حس مى كنى انگار يكى از آرزوهات برآورده شده. اين احساس فوق العاده ايه، مخصوصاً براى كسى مثل تو كه اكثر وقت ها خودشم نمی دونه چى مى‏خواد. همين جورى هر شب، خسته و كوفته كنار تپلى جلوى بازی هاى ليگ آرژانتين به خواب می رى و صبح ها دوباره كنار زنى خوشگل و باگذشت، كه اونم رو بى اندازه دوست دارى، بيدار مى شى .


Labels:

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

View My Stats