آن سوی دیوار
یادداشت های یک ایرانی از زندگی اش در اسرائیل
Sunday, September 24, 2006
داستان شوفار-قسمت اول
این داستان کوتاه را از کتاب "مادربزرگ را نخندانید" نوشتۀ "اَهَرون الموگ" ترجمه کرده ام، تا حدودی شبیه "قصه های مجید" خودمان است و شدیداً با حال و هوای این روزها سازگاری دارد.
داستان شوفار
مادرم تابستان ها هرپنج شنبه رخت مى شست و ما بچه ها همیشه وقتی كيف به دوش ازمدرسه برمى گشتيم، هم صدا برايش باشوق وذوق وداد و فرياد تعريف مى‌كرديم:
امروز پرس اول نصف تخم مرغ با مايونزخورديم، پرس دوم شيربرنج و پرس سوم به عنوان دسركيك داشتيم. مادرخوب به قصۀ سه پرس‏غذاى ما گوش مى داد و ازآن سوى بخارى كه از رخت‌ها بلند می‌شد لبخند تلخ وشيرينى مى زد.
من درناهارخورى مدرسه، اين رستوران زيبا و پربركت لذيذترين‏غذاهاى دوران كودكي‌ام را خوردم. صبح ها درراه مدرسه، به آرامى قدم مى زدم و غرق در فكرعجايب شگفت انگيز ناهارخورى مى شدم. رايحه اش را از دورحس مى كردم و سعى مى كردم حدس بزنم كاركنان ناهارخورى با آن روپوش‌هاى سپيدشان ‏روى ميز چه خوراكى هايى خواهند گذاشت! بريده هاى نازك نان تازه، سالاد بادمجان با پيازداغ، سوپ سبزى با لوبيا، نصف تخم مرغ با مايونز. به اينجا كه مى رسيدم نفسم بند مى آمد و براى آرام كردن‏ خودم نفس عميقى مى كشيدم، مايونز! - كلمۀ جادويى كودكى من. آن زمان دراسرائیل مايونز چيز جديدى بود، انقلابى ترين غذايى بود كه شكم گرسنه ام مى شناخت. من با آن هيكل نحيف ولاغر، سركلاس كسالت آور حساب مى نشستم، به ارقام عجيب وغريبى كه معلم روى تخته سياه مى نوشت خيره مى شدم و درخيال به بشقاب كوچك روى ميزودوست عزيزم نصف تخم مرغ بامايونزكه درآن دورها انتظارم را مى كشيد، فكر مى‌كردم .
روزهاى جنگ جهانى دوم بود، روزهايى سخت وتاريك. مدير مدرسه عادت داشت قبل ازغذا براى بچه ها درمورد مسائل روزازقبيل كشتى‌هاى مهاجران كه درتاريكى شب به ساحل رسيده بودند، زمين‌هايى كه "صندوق ملی" درصحراى "نِگِو"خريده بود، آبادى‌هايى كه درجليل احداث می‌شد و.. سخن‌رانى كند. او دررأس ميزمى‌ايستاد و برايمان نطق مى كرد و ما ساكت مى نشستيم و باچشمان گرسنه به نصف تخم مرغ كه با آرامش در مايونزشناور بود نگاه مى كرديم.
مديروقتى مى‌ديد كه ما حرف‌هايش را با دقت چندانی دنبال نمى‌كنيم، با زنگوله كوچكى كه دردست داشت بيدارمان مى كرد، تا بازچشمان خسته مان را برگردانيم و به روزنه دهانش خيره شويم.
مدير هميشه فقط دربارۀ وقايع بزرگى كه درزندگي‌مان روى مى داد صحبت نمى‌كرد. گاهى سخنرانى اش را به وقايع روزمره مدرسه مثل شكستن شيشه‌ها، خراب كردن ميزوصندلى‌ها، انجام ندادن تكاليف و مسائلى ازاين قبيل كه درهرمدرسه عادى‏ رایج است اختصاص مى داد.
آن وقت بود كه شاهد برگزارى مراسم جريمه قبل ازناهارمى شديم. شاگردى كه درحال شيشه شكستن گيرمى‌افتاد، از پرس اصلى غذا محروم مى شد. كسى كه تكليفش را انجام نداده بود، پرس وسطى را ازدست مى داد، واگرشاگردى دررسيدن به مدرسه تأخيرمى كرد يا بعد از زنگ تفريح به موقع وارد كلاس نمى شد مجبور بود از پرس سوم صرف نظركند. مدير مدرسه دستورمى داد غذاهاى تحريم شده را همراه با يك كف مرتب، به بچه هاى ممتازهمان روز، يا مهمانانى كه به مدرسه دعوت شده بودند بدهند، و اگرچنين مواردى پيدا نمى شد، فراش مدرسه و افراد خانواده اش برنده غذاى بى صاحب مى شدند.
بچه بودم و خیال‌باف، با درخت ها وسنگ ها حرف مى زدم و در كنار ويترين هرمغازه اى كه توجه ام راجلب مى كرد متوقف مى شدم. بدبختانه‏ ازآنجا كه گردش كنان به مدرسه مى رفتم و به موقع به زنگ نمى رسيدم، خیلی وقت‌ها نصف تخم مرغ را ازمن مى گرفتند وآن را به شاگرد ديگرى كه به خوبى شعرى حفظ كرده، مسئله اى حل كرده، يا براى "صندوق ملی" پولى جمع كرده بود، مى دادند. درچنين روزهايى دل‌شكسته وسرافكنده به‏ خانه برمى گشتم، درطول راه مابين حياط خانه هاى بزرگ پرسه مى زدم، ازدرخت‌هاى توت بالا مى رفتم و با چشم گريان روياى انتقام مى ديدم. گاهى درتخيلاتم مبالغه مى كردم و به آينده‌اى درخشان مى انديشيدم، به روزى كه آقاى خودم بشوم وكسى نتواند نصف تخم مرغ با مايونزم را ازمن بگيرد. آن روزها هنوزجرأت نداشتم درمورد يك تخم مرغ كامل فكركنم .
تابستان‏ها پدرم شروع به آماده كردن خود براى روزهاى توبه مى كرد. او كه پيش نمازكنيساى محله مان بود، تمرين آوازمى كرد تابتواند مزاميرو قطعات زيباى سليحوت را با صداى خوش بخواند.
به خاطر روزهاى توبه من تمام تابستان را درجَوعبادت و نماز و سرودهای مذهبى مى‌گذراندم و وقتى همه دوستانم مشغول فوتبال بودند، يا به كناردريا مى رفتند، من‏ بايد براى كمك به پدرم‏ درمقابلش مى‏ايستادم و به نمازش درقسمت‌هاى لازم همان طوركه جماعت كنيسا به پيش نمازپاسخ مى دهند، پا سخ مى دادم .....
درخاتمه پدرم شوفار كوچكى را كه درخانه داشت برمى داشت، آن را با دو دست بلند كرده و به دهانش نزديك مى كرد، لب‌هايش را به آن مى چسباند و گاه مقطع وگاه پيوسته درآن مى دميد.
ادامه دارد...
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

View My Stats