آن سوی دیوار
یادداشت های یک ایرانی از زندگی اش در اسرائیل
Monday, September 25, 2006
داستان شوفار-قسمت دوم

گاهى همسايه‌هاى بالايى‏مان وحشت زده مى شدند، يك بار كه اصلاً فكركرده بودند كه عرب هاى يافو
دوباره شورش كرده اند وآمده اند تا قتل عام‌مان كنند، بيچاره‌ها اسباب واثاثيه شان را به دست گرفته وهراسان ازپله ها پايين دويده بودند.
این جور موقع‌ها پدرم شوفار را به آنها نشان داده وآرام‌شان مى كرد، بعد دوباره درآن مى دميد و ديوارهاى خانه رابه لرزه درمى آورد. وقتى ماه اِلول فرا مى رسيد، سال تحصيلى دوباره آغازمى شد وازآنجا كه من بايد صبح سحربا پدرم براى انجام مراسم سليحوت بيدارمى شدم، هميشه خسته وكوفته به مدرسه مى رسيدم. يك روزصبح پدرم ازمن خواست، كه سرراه مدرسه شوفارشاخ قوچ كنيساى محله يمنى‌ها را گرفته وبرايش ببرم. اين شوفار بزرگ و باشكوهى بود كه صداى سنگين و رعب انگيزى داشت، وبا اين وجود به خاطردهانه پهنش، نواختنش آسان بود. پدرم شجره نامه اين شوفاررا برايم تعريف كرده بود. مى‏دانستم كه آن را ازشاخ قوچ كوه هاى يهودا ساخته اند، و پدربزرگم‏ آن را خريده و به كنيساى محله يمنى‌ها تقديم كرده است.
ازاين كه با شوفار به مدرسه مى رفتم خوشحال بودم. پيش خودم تصورمى كردم‏ كه چطوربچه ها با كنجكاوى وحسادت به من نگاه خواهند كرد. پدرم دستورداده بود كه شوفاررا دركيفم پنهان كنم و تا به خانه برنگشته ام آن را به احدى نشان ندهم .
آن شب تا صبح‏ درخواب غلت مى زدم وصداى شوفار مى شنيدم. درخواب شوفار بزرگ محله يمنى‌ها و پدربزرگم ربى حييم صديق را دیدم كه با ريش سفيدش كه در باد مى لرزيد به زيارت اورشليم مى رود تا شوفارى بيابد كه با نوايش مسيح موعود را بياورد.
ازاتفاقاتى كه آن روزبرايم افتاد چيز زيادى به خاطر ندارم. فقط به ياد دارم كه تمام صبح آن روزمثل ديوانه ها سرگردان بودم و شوفاربه دست دركوچه ها پرسه مى‌زدم، عابران مى ايستادند و با تعجب نگاهم مى كردند. حتی دختر بچه‌اى بادست مرا به مادرش نشان داد و گفت: "مامان ببين! يه بچه با شوفار."
درآن روزماه الول خيلى ديربه مدرسه رسيدم. مى دانستم موقع ناهارچه مجازاتى انتظارم رامى كشد ولى برايم مهم نبود. درمقابلِ شوفار پدربزرگم كه ازشاخ قوچ سرزمين موريا ساخته شده، يك پرس غذا چه ارزشى دارد؟
وقت ناهارشد. صداى زنگ مدرسه بچه ها را به سالن ناهارخورى دعوت كرد. دست به سينه دراطراف ميز نشستيم و مدير مدرسه با صداى بلند اعلام كرد: "با شاگردى كه دير به مدرسه بيايد چه مى كنيم؟" و بچه ها دسته جمعى جواب دادند: "ازپرس دوم محرومش مى كنيم."
بدبختانه بازهم از نصف تخم مرغ با مايونزمحروم شدم . ازسرميزبلند شدم، به كلاس رفتم و آنجا افسرده وغمگين نشستم. درحالى كه شكمم ازگرسنگى غرغرمى كرد و صداى برخورد قاشق و چنگال‏ها و ملچ ملوچ بچه ها درگوشم زنگ مى زد، شوفار را ازكيفم درآوردم و ازشدت سرخوردگى كارعجيبى كردم:
شوفاربزرگ را با دو دست بلند كردم وهمان طوركه پيش پدرم ديده بودم، لب‌هايم رابه آن چسباندم و باقدرت درآن دميدم. بچه ها باشنيدن صداى شوفاركه درسالن هاى خالى مدرسه پيچيده بود، حسابى خودشان را باختند. آنها با وحشت ازجايشان پريده و ازترس جان‌شان كه مبادا ديوارهاى مدرسه برسرشان خراب شود پا به فرارگذاشتند. مدير كه او هم شوكه شده بود، از جا بلند شده وزنگوله اش را بى نتيجه براى آرام كردن آشوب تكان مى داد. كسى صداى زنگوله را نشنيد و فراش كه با
جارويش آمده بود كه فرارى ها را دستگيركند، مجبورشد زنگ بزرگ را به نشانه تعطيل مدرسه به صدا درآورد.
من با سرعت به طرف حياط مدرسه دويدم ولى كسى آنجا نبود. همه فراركرده بودند يا به خانه هايشان برگشته بودند. درحياط متروك شوفار به دست پرسه زدم و بهت‌زده اطرافم را نگاه كردم. سكوت عجيبى حاكم بود انگار كه دراوج هياهوى يك روزعادى، شبات نازل شده باشد.
درخت‌هاى اكاليپتوس بى صدا درباد مى جنبيدند انگاركه دارند براى هم قصه مى‌گويند، ومن بى صدا درحالى كه شوفاربزرگ در دستم بود به خانه ‏برمى گشتم .
پایان
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

View My Stats