بچه که بودم نزدیک خانهمان پرورشگاهی بود که بالای ساختمانش نوشته شدهبود:
خللپذیر بود هر بنا که میبینی - به جز بنای محبت که خالی از خلل است
حالا هر وقت یکی از افراد خانوادۀ بنای را در حال هنرنمایی میبینم یاد این شعر و آن پرورشگاه میافتم!
اجداد این خانواده سالها پیش از ایران مهاجرت کردهاند ولی بنا بر اصل "یک بار ایرانی، همیشه ایرانی" بنایها هر وقت جایی صحبت میشود خودشان را به قول اینجاییها پارسی میدانند و یکجورهایی میخواهند خودشان را به ما بچسبانند! ما هم که بخیل نیستیم، مونوپلی هم برای ایرانی بودن وجود ندارد، اینها هم که معروف و خوشنامند پس بگذاریم حالشان را بکنند. و اینک معرفی:
یوسی بنای- پیشکسوت فامیل است و بین هنرهایش میشود از بازیگری، نمایشنامهنویسی، کارگردانی و خوانندگی نام برد. او حدود هفتاد و خیلی سال دارد و برندۀ جایزۀ اسرائیل است که مهمترین جایزۀ ملی اینجاست. یوسی هنوز خیلی فعال است، روی صحنه میرود و دیسک و کتاب منتشر میکند. از آن دسته آدمهایی است که راوی به دنیا آمدهاند و خودش میگوید آنرا از پدربزرگش به ارث برده که روزهای گرم تابستان در حیاط خانهای در محلۀ بخارائیهای اورشلیم مینشسته، نوهها را دور خودش جمع میکرده و به هر کدام قاچ کوچکی هندوانه میداده و بزرگترین قاچ را خودش برمیداشته. اگر کسی بیشتر میخواسته میگفته همهاش همان مزه را میدهد! بعد براشان قصههای کهن ایرانی میگفته.
بقیه از چپ به راست :
اِهود بنای- آهنگساز، ترانهسرا و خوانندۀ محبوب من. کمی هم شبیه آقا فرهاد کافه گینزبورگ خودمان است، نه؟
اِویَتار، اُرنا و مِئیر بنای- خواهر و برادرند. اُرنا از محبوبترین کمدینهای زن اینجا و استاد تقلید است. برنامۀ طنز سیاسی تلویزیونی که در آن بازی میکند به نام "سرزمین باشکوه" پربینندهترین برنامۀ تلویزیون است. برادرها هم همکار پسرعموهایشان، اهود و یووال هستند. یووال راکیست است.
این خانواده یک پدیده است، همۀ افراد آن هنرمندان طراز اولند و تازه چندتای دیگر هم هستند که جا نیست عکسشان را بگذارم.
ترانۀ "من و سیمون و موئیز کوچک" از یوسی بنای:
گاهی که با خودم خلوت میکنم به کوچههای کودکیام برمیگردم
به جوانیام که با گذشت سالها ناپدید شدو به دوستان قدیمیام
به رنگها و صداها برمیگردم و به آن چشمان درشت و معصوم
به محله قدیمی، به درخت توت و به آن بادبادک قرمزی که به نخی بسته بود
من و سیمون و موئیز کوچک بچه بودیم و از آن زمان سالها گذشته
نمایشهای روزانۀ سینما رکس را به یاد میآورم و صدای ناقوس کلیسا را که از دور میآمد
و اینکه چگونه دنبال کبوترها میدویدیم و میخواستیم با آنها تا ابرها پرواز کنیم
در زمین بازیِ بچهها روی تابها به همۀ دخترها قول وفاداری میدادیم
گرگم به هوا و خرپلیس بازی میکردیم، ولی آنروزها جنگها همه مَجازی بودند
با کفشهای شبات و کلاه بره و با عبری قشنگ و سلیس
روی ابری از بالش میتاختیم و با تفنگ چوب پنبهای کشتیها را غرق میکردیم
من تارزان بودم و سیمون، اِرول فلین و موئیز کوچک مثل گونگادین میپرید
و در شبهای بسیار سرد زمستان خودمان را با رویاهایمان میپوشاندیم
از آن زمان سالها میگذرد، حالا شهر بزرگ شده
از سیمون هیچ خبری نیست و نمیدانم چه بر سرموئیز کوچک آمده
سینما رکس هم دیگر وجود ندارد
ولی من هنوز وقتی با خودم خلوت میکنم، به کوچههای کودکیام برمیگردم
ترانۀ "عشق بیست ساله" از یوسی بنای(موزیکش از یک ترانۀ فرانسویست)
ترانۀ "شتاب کن" از اهود بنای (شاید متن آنرا در قسمت نظرات بنویسم)
ترانۀ "باهم" از مئیر بنای و ترانۀ "قطار نیمه شب قاهره" از یووال بنای
این ترانه ها را به شهریار عزیزم که یکی از همین روزها متولد شده تقدیم می کنم و می دانم که از هیچ کدام خوشش نخواهد آمد.چه کنیم آزار است دیگر.