آن سوی دیوار
یادداشت های یک ایرانی از زندگی اش در اسرائیل
Monday, April 03, 2006
سوهان و روح(2)

از بعد از حادثه فوق الذكرهميشه در حال آماده باش بوديم. گاهى تمرين‌هاى غافلگير كننده ترتيب مى داديم. توى تخت مى خوابيديم و زنم فرياد مى زد: موريس! من توى بالكن مى پريدم - زنم همه چيزها را از روى ديوار جمع مى كرد- نردبان اضطرارى را زير تخت گذاشته بوديم و يالله !
اسم عمليات را به خاطر قسمت آويزان كردن آن گذاشته بوديم: عمليات هامان. بعد ازدو هفته تمرين طاقت‏فرسا، نتايجمان بدك نبود: آويزان كردن كراهت، به اضافه پاك كردن ردپاها، دو ونيم دقيقه طول مى كشيد كه براى خودش ركورد ورزشى-هنرى قابل توجهى محسوب مى شد.
در آن روز شنبه پر مصيبت وقتى موريس زنگ زد، نفس راحتى كشيديم. عموى زنم خبرداد كه اگر مزاحمتى نيست، مى خواهد بعدازظهر به ديدنمان بيايد. بالاخره مى‌توانستيم در کمال آرامش خودمان را آماده کنيم. براى خودمان يك نمايش حسابى راه انداختيم. دو تا چراغ پايه دار برداشتم، آن ها را با سلوفان به رنگ هاى زرد و سبزو قرمز پوشاندم و در دو طرف تابلو ايستاندمشان تا عمو ببيند ما تاچه حد به تابلويش احترام مى‌گذاريم.
زنم با گشاده دستى گل هاى خوشبويى را اطراف قاب طلايى پخش كرد. با خوشحالى به تابلو نگاه كرديم :
تا به حال چنين چيز تهوع آورى نديده بوديم.
در ساعت شش زنگ در را زدند. زنم رقص كنان به استقبال عمويش رفت. براى تكميل كار، با لبخندى شيطانى، نور نورافكن ها را مستقيما روى بزها و مادرهاى رخت شور انداختم. تا اينكه درباز شد و دكترپرلموتر، مدير كل وزارت فرهنگ به اتفاق همسرش وارد شد.
من آنجا زير تابلوى نورانى ايستاده بودم و زنم پشت مهمانان محترممان كاملا محو شده و فقط دو چشم بى فروغش در هوا شناور مانده بود. دكتر پرلموتر از دوستان ارزشمند ما، آدمى تحصيل كرده و باذوق بود، و زنش مديريت يك گالرى هنرى را به عهده داشت. آنها وارد اتاق شدند، فورا جا خوردند و براى لحظه اى به نظر مى‌آمد كه دكتر پرلموتر دارد پس مى افتد. من از جانب خودم سعى مى كردم طورى بايستم كه بزها ديده نشوند.
يك نفرزمزمه كرد: به به ، عجب سورپريزخوبى، بفرمايين بنشينين ....
دكتر پرلموتر عينكش را پاك كرد و موفق نشد كلمه اى از دهانش خارج كند. كاش لااقل گلها اطراف قاب نبودند.........
خانم پرلموتر زير لبى گفت: آپارتمان قشنگى دارين، انواع .........تابلوها...........
به روشنى احساس كردم كه شاگردان يشيوا دارند پشت سرم رقص حاسيدى مى كنند. چند دقيقه اى روى سنجاقهاى سكوت سنگين نشستيم، درحالى كه مهمانانمان چشم از آن چيز برنمى داشتند. زنم با پايش نورافكن ها را از برق بيرون كشيد. ولى از شكم رباى به پايين تابلو هنوز نورانى مانده بود.
دكترپرلموتر از شدت سردرد ليوانى آب خواست. زنم از آشپزخانه برگشت و دزدكى يادداشتى به من داد كه در آن نوشته بود: افرييم! زرنگ باش!
بالاخره خانم پرلموتر دهان بازكرد: ببخشيد كه سرزده اومديم، شوهرم مى‌خواست باهاتون در مورد يك سلسه سخنرانى اضطرارى در آمريكا صحبت كنه ....
دكتر پرلموتر از جا بلند شد: مهم نيست، راستش ديگه چندان هم اضطرارى نيست ...
حس كردم كه بايد درباره تابلو توضيح بدهم والا از عالم فرهنگ و هنر پاك خواهم شد. زنم جرات كرد و آهسته گفت: شما حتما تعحب كردين كه چطور اين تابلو پيش ما رسيده!
آنها ايستادند: واقعا چطور؟
آن وقت بود كه عمو موريس از در وارد شد. او را به مهمانانمان معرفى كرديم. ديديم كه تاثير خوبى برآنها گذاشت. دكتر پرلموتر به زنم يادآورى كرد: مى‌خواستين يه چيزى در باره تابلو بگين.
زنم آهسته گفت: بله ، افرييم ، با شماهستن ..
نگاهى به زن فراريم، به زوج بى حركت پرلموتر، به نخبگانى كه درسايه آسياب نشسته بودند و به عمو موريس كه سرشار از خوشى و رضايت بود، انداختم .
سرم را پايين انداختم و نجوا كردم : تابلوى قشنگيه، سبُك، قلم مويى و پر بيان، پراز خورشيد، روغن .............درضمن اينو عمو موريس برامون آورده ...
خانم پرلموتر پرسيد: شما تابلو جمع مى كنين؟
موريس با خنده اى بخشاينده جواب داد: نه از اين جور تابلوها، من شخصا مينياتور دوست دارم. ولى متاسفانه بهتون برنخوره بچه ها اگه دارم اينو رك مى گم، مى‌دونستم كه جوون هاى امروزى با اون سليقه هاى مزخرفشون، همچين آشغال‏هاى گنده‌اى رو ترجيح مى دن ......
درحالى كه قيچى را از كشو در مى آوردم وسط حرفش پريدم : نه اتفاقا، ما به تابلوهاى كوچيك هم تا حد خاصى علاقه داريم ...
با اين حرف قيچى را در ساحل رود فرو كردم و سه تا گاو و كمى ابر بريدم. بعد از آن كشتى با دونوازنده دركنارش بريده شد. شادى پر تلاطمى مرا مثل آتش فرا گرفت و همه وجودم پر از قدرت نهفته اى شد. تيغه را با خنده اى پر طنين در تور ماهى گيرى فرو كردم و رباى را بيرون آوردم . آسياب با يكى ازنخبه ها جفت شد... بزها به برميتصوا رفتند... ماه با رختهاى شسته بيرون آمد.وقتى كار را با سرمستى هنرى تمام كردم، در خانه تنها بوديم، زنم كمى ترسان ولى با خيال راحت كار هنری‌ام را مرتب مى كرد. او در عرض يك ربع ساعت، سى و دو تابلو جمع كرد، قرار است يك گالرى بازكنيم.
از کتاب "گزیدۀ ادبیات معاصر اسرائیل" ترجمه و تألیف خودم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

View My Stats