آن سوی دیوار
یادداشت های یک ایرانی از زندگی اش در اسرائیل
Thursday, March 30, 2006
سوهان و روح(1)
تا حالا شده کسی که با او رودربایستی دارید برایتان تابلویی، مجسمه ای، ساعتی چیزی کادو بیاورد که آن را نپسندید و ندانید چه خاکی بر سرش بریزید؟ برای من بارها پیش آمده، نمونه آخرش در روز انتخابات بود، برای همین فکر می کنم داستان زیر داستان همه ما باشد.
سوهان و روح نوشته افراییم کیشون
آن روز هم مثل روزهاى ديگر آن سالِ بارانى شروع شد. هوا نيمه ابرى تا دلپذير و درياى مديترانه آرام بود. ظاهرا هيچ تغييرو تحولى در افق ديده نمى شد. ولى در حوالى ظهر كاميون بزرگى كنار منزلمان توقف كرد و پير مرد كوچك اندامى كه همان موريس، عموى من از جانب زنم باشد از آن پياده شد. موريس گفت: شنيدم كه به خونه جديد اسباب كشى كردين، براتون يك تابلوى رنگ و روغن كادو آوردم .
پس از آن به دو حمال قلچماق علامت داد تا كادو را از پله ها بالا ببرند. ماكه تا عمق وجودمان ذوق كرديم.
موريس پير، چشم وچراغ خانواده زنم است، مردى است ثروتمند كه درطبقه آدم‌هاى بانفوذ، نفوذ دارد. در واقع او كمى در امر كادو آوردن تأخير كرده بود، ولى نفس آمدنش افتخار بزرگى محسوب مى شد. تابلو به تنهايى مساحت چهار مترمربع را اشغال مى كرد، قابى طلايى به سبك گوتيك - اروتيك داشت و به رسوم و سنن قوم يهود اشاره مى كرد. در سمت راست تابلو، دهكده‏اى يهودى در گالوت، شايد هم در كابوس ديده مى شد، كه مناظر طبيعى چشم گيرى با يك عالمه آب و آسمان و ابرهاى بشاش احاطه اش كرده بودند، در قسمت بالا خورشيد دراندازه طبيعى‏اش و در پايين تعدادى بز و گاو ديده مى شدند، يك رباى دو سفر تورا در دست داشت و شاگردان يشيوا و چند تايى نخبه مذهبى همراهى‏اش مى كردند، و پسر جوانى كه به سن بلوغ رسيده بود براى برميتصوايش آماده مى شد. علاوه بر اين ها آسياب هاى بادى، نوازندگان يهودى، ماه، يك عروسى، و مادران زحمت كشى كه در كنار نهر رخت مى شستند و در سمت چپ دريايى بزرگ با يك تور ماهيگيرى و كشتى بادبانى ، و در زمينه آن پرندگان و آمريكا ديده مى شد. به عمرمان چنين كراهت متمركزى نديده بوديم و همه اين ها در قابى مربعى، به سبك نئو پريميتيو و با رنگ هاى تكنيكالر سالم و قوى نقاشى شده بود.
به موريس گفتيم : واقعا جذابه، جدا كه خجالتمون دادين .
موريس گفت: چه حرفها، من ديگه پيرم ، نميتونم كه كلكسيونمو با خودم تو قبر ببرم ...
بعد از اينكه موريس -عمويم فقط از جانب زنم - رفت، جلوى آن لاشه هنرى چند بعدى نشسستيم و روح افسرده تراژدى يهود برما مستولى شد. انگار كه همه خانه پر از بز، ابر و شاگردان مينياتورى يشيوا شده بود. با افكارى انتقام جويانه در پايين تابلو به دنبال اسم تبهكار گشتيم، ولى امضاى اين آدم‏خوش سليقه كاملامحو شده بود. پيشنهاد كردم كه اين زشتى مربعى شكل را بى معطلى بسوزانيم ، ولى همسر دلبندم توجه ام را به حساسيت معروف نزديكان سالخورده جلب كرد: موريس هرگز اين بى هرمتى را به ما نخواهد بخشيد. به هر حال توافق كرديم كه چشم هيچ آدميزادى نبايد به اين تابلو بيفتد، و براى همين آن را به بالكن كشيدم و طرف رنگ شده اش را به ديوار تكيه دادم .
براى مدت مديدى موضوع را فراموش كرديم، فراموشى طبع آدميزاد است. در واقع، تابلو از پشت آنقدرها هم بد نبود. كم كم به منظره پارچه بزرگ و براق توى بالكن عادت كرديم، و حتى پيچكى هم بطور غريزى شروع به بالا رفتن از آن كرد.
ولى با اين حال زنم گاه گاهى از تختخواب بلند مى شد و در تاريكى شب نجوا مى‌كرد: اگه يه روز موريس سرزده به ديدنمون بياد چى مى شه؟
و من خواب آلوده جواب مى دادم: نمياد، واسه چى بياد؟
آمد.
ظهرآن روز را تا آخر عمرمان فراموش نمى كنيم. داشتيم آخرين پرس غذايمان را مى خورديم، كه ناگهان زنگ زدند. بلند شدم و در را بازكردم. موريس بود، تابلوى كذايى در بالكن رو به ديوارچرت مى زد. زنم نشسته بود و پودينگ مى خورد و موريس اينجا بود.
عموى زنم پرسيد حالتان چطور است و به سوى تقدير گام برداشت. در يك آن - بايد مرا هم درك كنيد- در وجودم اين نياز شعله ور شد كه از ميان در باز خانه بيرون پريده و در مه غليظ ناپديد شوم.
ولى در همين لحظه چهره سفيد زنم در آستانه در نمايان شد و صفير كشيد:
ببخشيد ، من بايد كمى جمع وجور كنم ....شما فعلا اينجا با هم گپ بزنيد.....
در وسط هال ايستاديم و گپ زديم . از توى اتاق صداى قدم هاى سنگينى مى آمد، كمى بعد زنم از وسط هال گذشت ونردبان را از توى حمام با خود بيرون كشيد. هرگز نگاهش را فراموش نخواهم كرد. بعد از مدت كوتاهى صداى وحشتناكى از داخل اتاق شنيده شد، انگار که سقف پايين آمده باشد. بعد از آن صداى ضعيفی از وسط صحنه بيرون آمد: بفرماييد، ميتونين بياين تو........
وارد شديم . زنم بى جان روى كاناپه دراز كشيده بود. كادوى عمو موريس آن بالاها به هيچ آويزان بود. تابلو نصف پنجره را پوشانده بود. ولى به جز اين به نظر بسيار انعطاف پذير مى آمد، چون دو تابلوى كوچك و يك ساعت كوكو زيرش باقى مانده بودند، كه اززير بوم نقاشى، بالاى كوه ها ايجاد برجستگى مى كردند. تابلو هنوز داشت تاب مى خورد....
عمو از رسيدگى فداكارانه ما به تابلوش حسابى تعجب كرده بود، با اين وجود اشاره كرد كه اتاق بيش از حد تاريك است. از او خواستيم كه ديگر بدون خبر قبلى به ديدارمان نيايد، چون مى خواهيم براى پذيرايى از او آماده باشيم .
گفت : چه حرفها، مگه چى بايد واسه پذيرايى از پيرمردى مثل من آماده كرد؟ چاى و كيك .....
ادامه دارد....
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

View My Stats