بگویم خدا این مورفی را چه کار کند با آن قانونهایش. از همان اول بسمالله هر چیزی که امکان داشت دچار مشکل شود، شد. نادیدۀ ما به پرواز دومش نرسید، مجبور شد دو هواپیمای دیگر سوار شود و با ساعتها تأخیر رسید. در این هیر و ویر چمدانش هم گم شد. این آخری از همه دردناکتر بود چون سوغاتیهای من هم آنجا بودند(لااقل اینطور می گفت). از این طرف، چیزی نمانده بود که من هم سر قرار نرسم، ولی با هر بدبختی بود رسیدم.
لحظات اول دیدار کمی غریب بود، اول بفهمی نفهمی به چهرۀ هم دقیق شدیم بعد خیلی زود کاشف به عمل آمد که من تنها کسی نیستم که فقط عکسهای خوب و رتوش شدهاش را برای دیگران میفرستد. ای فتوشاپ چه جنایتها که به نام تو انجام نشدهاست. قبل از این که شوک روانی او که پیشبینیاش را کردهبودم به عکسالعمل فیزیکی تبدیل شود، سعی کردم پیشدستی کنم. پرسیدم: "من چقدر به عکسهام شبیهم؟" او هم مودبانه جواب داد: "اصلاً تفاوتی نداری، من چی؟" نامودبانه جواب دادم: "بستگی داره به کدومشون!" این طوری توانستم تا حدودی حواسش را از خودم منحرف و به خودش جلب کنم.
رفتیم گوشۀ کافۀ هتل نشستیم، طوری نشستم که طرف فتوژنیک صورتم رو به او باشد. مدتی طول کشید تا به وضعیت موجود عادت کنم و صدای آشنا با حرکات سه بُعدی صورت نیمهآشنا در ذهنم مَچ شود. با کمال تعجب چند دقیقهای نگذشتهبود که دوباره شدیم همان رفقای نادیده که هیچ وقت حرف کم نمیآورند و صحبتمان مثل رودی جاری شد، از طرف او به طرف من. حالا دیگر چهرۀ جدید نادیده هم یک جورهایی به دل مینشست.
راستش وقتی شنیدم سوغاتیهایم در چمدانِ گمشده بوده بد جوری توی ذوقم خورد، داشتم با خودم شش و بش میکردم که هدایایش را بدهم یا ندهم که از فرودگاه زنگ زدند و گفتند که به احتمال زیاد چمدانش را تا فردا برایش میآورند. یکی از هدایایی که برایش آورده بودم کتاب کذایی خودم بود که چندین جلدش روی دستم مانده، پشتش نوشتم: "به نادیدۀ عزیزم، تا مدرک دیگری داشته باشد که به دوستیام افتخار کند." بعد برای این که کمی به نحوۀ فارسی خواندنش بخندم آن را دستش دادم. چشمتان روز بد نبیند، تقریباً به راحتی خواند. رنگم پرید، در ادامۀ سیاست پیشدستی فوراً برایش توضیح دادم که در وبلاگم راجع به دیده و نادیده چه چیزهایی نوشتهام و سلام شما را رساندم.
بعد رفتیم بیرون برای ناهار، در راه تبادل فرهنگی داشتیم، متوجه شدم که در پرتغال پیادهها به جای پیادهرو از توی خیابان راه میروند و رنگ قرمز چراغ راهنمایی برایشان رنگی است مثل رنگهای دیگر. طفلک هر کاری میکرد میترسید نکند خلاف عرف اینجا باشد، به او طرز حوموس خوردن را یاد دادم و برایش توضیح دادم که اینجا رسم است که بار اول دخترها پول میز را حساب می کنند، ولی این یکی را باور نکرد.
سعی کردم از او تعریف و تمجید کنم تا در جواب چیزی دربارۀ من بگوید که در این پست برای شما بنویسم ولی نم پس نداد. آخر سر مجبور شدم مستقیماً بگویم اگر خوانندههایم بپرسند نظرش چه بود چه جوابی بدهم؟ گفت: "بگو، بروید از خودش بپرسید!". حیف که هنوز سوغاتیهایم را نگرفتهبودم وگرنه یک چیزی بهش میگفتم!
خلاصه روز خوبی بود، نادیدۀ عزیز امروز برای زیارت مکانهای مقدسشان و انجام فرایض به سفرش ادامه داد، قرار شد با هم در تماس باشیم. باید اعتراف کنم که با پازلی که ساخته بودم تفاوت زیادی نداشت، فقط یک بُعد اضافی داشت!
مطلب را به بالاترین بفرستید: