دیروز طرفهای ظهر بعد از مدتها برای خرید و ولگردی از خانه بیرون زدم. شهر من شهر کوچک و نسبتاً زیبایی است در کنار دریای مدیترانه با حدود دویست هزار نفر جمعیت که به خاطر نزدیکی آن به مناطق عرب نشین یکی از جاذبههای بمبگذاری است. مرکز خریدی که معمولاً پاتوق من است تا به حال چهار پنج بار مورد حملۀ انتحاری قرار گرفته و هر بار ورودیاش را تغییر دکور دادهاند. از آنجا که ایام عید بهترین فرصت برای آن است که آدم از شادی یا هر چیز دیگری منفجر شود و ظاهراً بمبگذاران هم بر همین عقیدهاند، چند روزی است که وضعیت اضطراری اعلام شده، اصولاً روزهای عید برای نیروهای انتظامی بدترین روزهای سال است. وقتی میخواستم وارد مرکز خرید بشوم طبق عادت، ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم، به جز تعدادی بچه که داشتند از سرو کول هم بالا میرفتند چیزی ندیدم. به نگهبانها سلامی دادم و از در وارد شدم. بعد گشتی زدم، چندتایی کتاب و دیسک و یک عطر حراجی خریدم، ناهاری خوردم و از آنجا خارج شدم. داشتم فکر میکردم چقدری سُرفیدهام که از یکی از مغازهها صدای رادیو به گوشم خورد با این که صدا مبهم بود جملات به نظرم آشنا میآمدند. گوینده داشت از نیروهای نجات و مکان واقعه صحبت میکرد. آه از نهادم برآمد. به فروشندهای که جلوی در یکی از مغازهها ایستاده بود نزدیک شدم و همان سئوالهای کلیشهای را که بارها پرسیده یا پاسخ داده بودم پرسیدم: کجا ؟ چند نفر؟ این جور مواقع احتیاج به توضیح اضافی نیست همه زبان هم را میفهمند. انگار رفته باشی به تماشای مسابقۀ فوتبال و دیر رسیدهباشی بعد از بغل دستیات بپرسی: چند چند؟
معمولاً تا جواب بشنوی هر لحظه سالی میشود. در دلت دعا میکنی که جای پرتی باشد، که فقط زخمی شده باشند یا اگر کسی کشته شده تعداد بالا نباشد، که هیچکس را نشناسی، که اگر میشناسی از دور بشناسی و هزار و یک فکر دیگر.
فروشنده گفت: ایستگاه مرکزی قدیم تلآویو، چندتایش هنوز مشخص نیست. همیشه همین طور است در اول کار چندتایش هنوز مشخص نیست، باید سعی کنی از لابهلای حرفها چندتایش را حدس بزنی. به صدای رادیو گوش میکنی خبرنگارها در به در به دنبال شاهدان عینی میگردند، کسی که چیزی دیده یا شنیدهباشد و وقتی شاهدها پیدا میشوند همیشه همان حرفها را میشنوی: داشتم فلان کار را میکردم که یک دفعه صدای بوم وحشتناکی شنیدم و فضا پر شد از تکههای گوشت و خون و بوی دود. بعد سکوتی طولانی (انگار اینجور مواقع خدا زمان را از حرکت باز میدارد تا تصمیم بگیرد که میرود و که میماند) برقرار شد و پشت بندش صدای نالهها و ضجهها در فضا پیچید.
بعد تعداد اولیۀ کشتهها و زخمیها را اعلام میکنند، بعد دستی از غیب میآید و رفته رفته از تعداد زخمیها میکاهد وبه کشتهها میافزاید. با خودت فکر میکنی چه کسی از آشناهایت میتواند در آن لحظۀ غلط در آن مکان غلط باشد و تلفن را دست میگیری و زنگ میزنی. اگر جواب ندهد دلت هزار راه میرود.
نام کشتهها را نمیگویند چون یا هنوز شناسایی نشدهاند و یا به خانوادهشان اطلاع ندادهاند و نمیخواهند کسی خبر مرگ عزیزش را از رادیو بشنود. فعلاً فقط یک عددند تا شب که پای اخبار تلویزیون بنشینی، اسامیشان را بشنوی و عکسهایشان را ببینی. تازه اینجاست که میفهمی دنیا چقدر کوچک است، همیشه یکی دو تا از اسامی یا آشناست یا آشنای آشناها.
این بار عدد شانس 9 بود و محل حادثه یک شوارمافروشی به اسم شهردار که برای دومین بار مورد حمله قرار گرفته بود. نگهبان مثل اکثر وقتها به بمبگذار انتحاری مشکوک شده بود و نگذاشته بود از در عبور کند و الا ممکن بود در فضای بسته عدد دورقمی بشود. مادر نگهبان میگفت: "به او بارها گفتم مادر این کار خطرناک است، میگفت نترس مادر صاعقه دوبار به یک جا نمیزند!". اتفاقاً این بار زد.
امروز دوستی زنگ زد و گفت که دوتا از کشتهها پرستارهایی هستند که از رُمانی آمدهبودند و در شهر ما برای پیرها و معلولین کار میکردند. رفته بودند تل-آویو تا عید پاک را جشن بگیرند و همان صبح به پرستار دوستم زنگ زده بودند و جایش را خالی کردهبودند.
بمبگذار انتحاریِ جوان عضو جهاد اسلامی بوده، دولت حماس هم کارش را تأیید کرده. حالا نوبت واکنش طرف دوم است تا همین صحنهها در جای دیگر به نحو دیگری تکرار شود و این دور باطل همچنان ادامه یابد.
برنامههای رادیو و تلویزیون همان دیشب به وضع عادی برگشتند، مردم هم کم وبیش. محل واقعه را معمولاً برای حفظ روحیۀ مردم چند ساعت بعد پاکسازی میکنند تا اثری از بمب نماند. زندگی مثل همان دور باطل همچنان ادامه دارد، برای همه جز بازماندهها و مصدومین.
پیوست: گزارش مصور لیسا گلدمن از محل واقعه