آن سوی دیوار
یادداشت های یک ایرانی از زندگی اش در اسرائیل
Sunday, October 22, 2006
درد دل یک اقلیت مذهبی سابق
اگر خاطرتان باشد نوشته بودم که یکی از عادت‌های مرسوم جشن سایه‌بان‌ها مهمانی‌بازی‌ست. دو سه هفتۀ پیش که به یکی از این مهمانی‌ها رفته‌بودم، بعد از شام صاحب‌خانه که یک مرد حدوداً 70 سالۀ ایرانی بود شروع به تعریف کرد:
سال‌ها پیش در چهارراه مولوی مغازۀ پارچه‌فروشی داشتم و مشتری‌های زیادی از همۀ دین‌ها و فرقه‌ها از من خرید می‌کردند و طبق رسم آن زمان بیشتر نسیه می‌بردند، یکی از این مشتری‌ها خانوادۀ حاجی نیکو‌کاری بود که خیرش به همه می‌رسید و مورد احترام مردم بود. زد و یک روز خبر دادند که حاجی ورشکست شده و با اهل و عیال به یکی از شهرستان‌ها کوچ کرده. از قضا زن حاجی مبلغی به من بدهکار بود، من هم که دیدم ورشکست شده‌اند دیگر پاپی موضوع نشدم. ده سالی گذشت، یک روز خانمی در مغازه آمد و گفت خانم فلانی به من زنگ زده و گفته به تو بگویم هر وقت از شاه‌عبدالعظیم رد شدی به این آدرس سری بزن با تو کار دارم. هر چه فکر کردم یادم نیامد این خانم کیست. کاغذ را گرفتم و در جیبم گذاشتم. روزی خانمم را ترک موتور سوار کرده‌بودم و داشتیم برای خانه خرید می‌کردیم، نمی‌دانم چه شد که از حوالی شاه عبدالعظیم سر در آوردیم. به خانمم گفتم حالا که تا اینجا آمده‌ایم بیا سری هم به این آدرس بزنیم شاید می‌خواهند پارچه سفارش بدهند. به دنبال آدرس وارد کوچه‌ای شدیم، دیدم داخل کوچه حجله گذاشته‌اند، گویا جوانی شهید شده‌بود. داشتم دنبال پلاک خانه می‌گشتم که خانمی از پنجره‌ای صدا زد: "بزازی! وایسا" ایستادم تا با پسرش بیرون آمدند، پرسیدم قضیه چیست؟ معلوم شد که این‌ها زن و پسر همان حاجی نیکوکار هستند که چند سالی‌ست فوت کرده و حجله مربوط به پسر دیگر حاجی‌ست که در جبهه شهید شده. اشک در چشمانم جمع شده‌بود. زن‌حاجی با خوش‌رویی گفت: "بزازی ما به تو بدهکاریم. من حساب تو را فراموش کرده‌بودم و وقتی یادم آمد دیگر دیر شده‌بود." پسرش دسته‌ای اسکناس که خیلی بیشتر از مبلغی بود که به من بدهکار بودند از جیبش درآورد و به من داد. عکس برادر شهیدش جلوی چشمم بود و انقدر متأثر بودم که نمی‌خواستم پول را قبول کنم. خلاصه با خواهش و تمنا و دست آخر با تهدید مرا راضی کردند که پول را قبول کنم. می‌خواهم بگویم که در ایران از این جور آدم‌های خوب کم نبودند.
داماد همان آقا که مردی تقریباً چهل ساله بود، رویی ترش کرد و گفت: ما که خوبی ازشان ندیدیم. بچه که بودیم گاهی وقتی از مدرسۀ کلیمی‌ها بر می‌گشتیم یک دسته بچه لات جلوی‌ مان را می‌گرفتند و بعد از لک و لیچار گفتن کتکی هم به ما می‌زدند، همیشه می‌ترسیدیم تنها در کوچه راه برویم. آنهایی هم که به ظاهر با ما خوب بودند و اظهار دوستی می‌کردند پشت سرمان وقتی می‌خواستند مارا آدرس بدهند می‌گفتند پسر جهوده!!
به یاد بچگی خودم افتادم، من هم بعضی از این برخوردها را شاید در ابعاد کوچک‌تر تجربه کرده‌ام ولی در کنارش دوستانی مسلمان و مومن و نمازخوان داشتم که برایم مظهر پاکی وصمیمیت بودند و مثل برادر دوستم داشتند. راستش در مرحلۀ خاصی از زندگی تصمیم گرفتم تا زمانی که مجبور نشده‌ام کیش و مذهبم را فاش نکنم. آخر هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد در اقلیت باشد. مشکل وقتی جدی می‌شد که با کسی صمیمی می‌شدم و نمی‌خواستم چیزی را از او پنهان کنم. با هزار بدبختی خودم را راضی می‌کردم و وقتی می‌گفتم عکس‌العمل‌ها بر دو دسته بودند، آنها که شاید ظاهراً کک‌شان هم نمی‌گزید و آنها که شوکه می‌شدند و نمی‌توانستند ظاهرشان را حفظ کنند. بعضی‌ها در حالی که غم‌زده سرشان را گرفته بودند می‌گفتند آخر چطور ممکن است؟ تو اصلاً شبیه آنها نیستی!! نمی‌دانستم این را توهین فرض کنم یا تعریف! مگر آنها شاخ دارند یا دم؟ عده‌ای هم سعی می‌کردند راضی‌ام کنند مشَرَف بشوم، آخر حیف من بود!!
حالا به مملکتی آمده‌ام که در آن دیگر یک اقلیت مذهبی نیستم، اعترافش دردناک است ولی این موضوع به آدم آرامش می‌دهد. حالا دیگر چیزی برای پنهان کردن ندارم و این تنها داستان من نیست.
ناگفته نماند که دوست روسی داشتم که می‌گفت: "در روسیه یهودی خطابمان می‌کردند اینجا می‌گویند روسی. بی‌خود نیست می‌گویند همه چیز نسبی‌ست." امیدوارم هر وقت به اقلیتی برمی خورم بتوانم با او مثل آن دوستانی رفتار کنم که مرا در آغوش خود پذیرفتند.
در این مدت چند نوشتۀ جالب در این زمینه خوانده‌ام که مرا به فکر واداشتند. اولین آنها نوشتۀ رویا حکاکیان نویسندۀ کتاب "سفر از سرزمین نه" بود به نام "
هالوکاست خوانی در تهران"، که به همین قضیه با دید وسیع‌تری می‌پردازد، پدر رویا ناظم مدرسۀ ما بود. نوشتۀ "حقوقدان پاریسی" که از خاطرات کودکی و تحصیلش در مدرسۀ کلیمی‌ها و برخوردش با همسایه‌های اقلیت مذهبی نوشته خیلی به دلم نشست. مطلب وبلاگ سفید هم که از همکلاسی‌اش که یک جوان یهودی ارتدکس است یاد کرده‌ خواندنی‌ست. خواندن این نوشتۀ "از یاد مبر که زندگی زیباست" دربارۀ برخوردش با زنی یهودی و ایرانی تبار در کافه‌ای در آلمان است، هم خالی از لطف نیست.
رامین فراهانی فیلم ساز ایرانی ساکن هلند فیلم مستندی ساخته دربارۀ یهودیان ایران که در نوع خود بی نظیر است، مصاحبۀ او را در ارتباط با این فیلم می توانید در وبلاگ متنوع و دوست داشتنی اش بخوانید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

View My Stats