بر و بچههایی که وبلاگ
لیسا را میخوانند احتمالاً با اسم
اِتگار کِرِت آشنا هستند. او یکی از نویسندگان محبوب نسل جوان است که کارهایش به چندین زبان ترجمه شده و در خارج از اسرائیل هم طرفدارانی دارد. او از سال 96 در دانشگاه تل-آویو فیلم نامه نویسی تدریس می کند. چند سال پیش که میخواستم چند تا از کارهایش را ترجمه کنم، برای کسب اجازه با او تماس گرفتم. از این که داستانهایش به فارسی ترجمه میشود کلی ذوق کرد و با طنز خاص خودش گفت: "شاید از این راه یه عروس خوب ایرانی هم برام پیدا بشه." حالا ازدواج کرده و یک پسر چشم آبی دارد. چون شخصاً کارهایش را دوست دارم، گفتم شما هم بینصیب نمانید.
نيّت هاى خير
پاكت نامهء ضخيمى در صندوق پست انتظارم را مى كشيد. آن را بازكردم و پول ها را شمردم. داخل پاكت يادداشتى شامل اسم هدف، جايى كه بتوانم پيدايش كنم و عكس پاسپورتى اش بود. فحش دادم . نمى دانم چرا، من حرفه اى هستم و يك حرفه اى نبايد اينگونه رفتار كند، ولى فحش، ناخواسته از دهانم در رفت. لازم نبود اسمش را بخوانم، از روى عكس او را شناختم. گريس، پاتريك گريس . برندهء جايزهء صلح نوبل . يك آدم خوب . شايد تنها آدم خوبى كه من در تمام عمرم شناختم ، به احتمال زياد بهترين آدم دنيا.
من با پاتريك گريس فقط يك بار ملاقات كردم، آن هم در يتيم خانه اى در آتلانتا . آنجا با ما مثل حيوانات رفتار مى كردند، تمام سال در كثافت غلت مى خورديم، به ما به زور كمى غذا مى دادند و اگر كسى دهان باز مى كرد، شلاق مى خورد. خيلى وقت ها هم وقتى دهانت بسته مى ماند شلاق مى خوردى.
روزى كه قرار بود گريس بيايد، ما را شستند، هم ما را و هم آن كثافتخانه را كه اسمش را يتيم خانه گذاشته بودند. قبل از اينكه او وارد شود، مدير راهنمايى مان كرد: "هر كى اعتراض كنه، كتك مفصلى مىخوره ." ما هم به اندازه كافى از او كتك خورده بوديم كه بدانيم شوخى نمى كند. وقتى گريس وارد اطاقمان شد، همه مثل برّه ساكت شديم . گريس سعى كرد با ما حرف بزند، ولى چندان جوابى نشنيد. هر بچهاى كه هديه اش را مى گرفت تشكرى مى كرد و به طرف تختش برمى گشت .
من اسباب نشانه گيرى هديه گرفتم. وقتى تشكر كردم ، او دستش را به طرف صورتم دراز كرد. خودم را جمع كردم ، فكر كردم مى خواهد سيلی بزند. گريس به آرامى موهايم را از روى صورتم كنار زد و بدون آنكه حرفى بزند پيراهنم را بالا كشيد. آن موقع ها خيلى دهانم را باز مى كردم ، گريس مى توانست اين را از روى وضعيت پشتم بفهمد. در ابتدا ساكت شد، بعد چند بار اسم مسيح را تكرار كرد. بالاخره پيراهنم را پايين آورد و مرا بغل كرد. وقتى بغلم كرد به من قول داد كه ديگر كسى روى من دست بلند نخواهد كرد. من ، البته كه حرفش را باور نكردم. مردم بيخودى به كسى محبت نمى كنند، آن موقع همه چيز به نظرم نوعى كلك مى آمد. مى ترسيدم كه در يك چشم به هم زدن كمربندش را در بياورد و شلاقم بزند. در تمام مدتى كه بغلم كرده بود، فقط دلم مى خواست كه برود. او رفت و عصر همان روز مدير و همه پرسنل را عوض كردند. از آن به بعد ديگر كسى دست روى من بلند نكرد.
ديگر پاتريك گريس را نديدم ولى درباره اش در روزنامه ها زياد مى خواندم. دربارهء آدم هايى كه كمكشان كرده بود و كارهاى خيرى كه انجام مى داد. او مرد خوبى بود، شايد بهترين مرد دنيا. تنها آدمى بود كه در اين دنياى كثيف، حق بر گردنم داشت و من تا دو ساعت ديگر بايد او را مى ديدم و گلوله اى درمغزش خالى مى كردم.
من سى و يك سالهام و در طى دوران كار ىام تا به حال بيست و نه قرار داد بسته و همه را به انجام رسانده ام . بيست و شش تا از آنها را در همان ضربه اول. من هيچوقت سعى نمى كنم آدم هايى را كه مى كشم درك كنم. هيچ وقت نمى پرسم چرا؟ كار، كار است، و همانطور كه گفتم من حرفه اى هستم . اسمم خوب در رفته و در حرفۀ من خوشنامی تنها چيزى است كه اهميت دارد.
چرا كه در شغل ما نمى شود در روزنامه ها تبليغ كرد يا به صاحبان كارت هاى اعتبارى تخفيف داد. تنها چيزى كه مشترى ها را جلب مى كند اطمينان از اين است كه كار انجام خواهد شد. به همين خاطر هميشه دقت مى كردم كه هيچ سفارشى را باطل نكنم . كسى كه سابقۀ مرا بررسى كند، فقط مشتری هاى راضى خواهد يافت . مشترى هاى راضى و اجساد.
اطاقى رو به خيابان، درست مقابل رستوران اجاره كردم . به صاحبخانه گفتم كه باقى وسايلم روز دوشنبه مى رسد، و براى دو ماه بيعانه دادم . تا زمان رسيدنش، نيم ساعتى وقت داشتم. اسلحه را سر هم و دوربين مادون قرمز را تنظيم كردم . هنوز بيست و شش دقيقه وقت داشتم.
سيگارى روشن كردم. سعى كردم به چيزى فكر نكنم. سيگار تمام شد، ته سيگار را به گوشۀ اطاق پرت كردم . چه كسى مى خواهد چنين آدمى را بكشد؟ فقط خود شيطان يا يك ديوانه. من گريس را مى شناسم ، وقتى بچه بودم او مرا بغل كرده، ولى كار، كار است. اگر يك بار به احساساتت اجازۀ دخالت بدهى، ديگر كارت تمام است. از فرش گوشۀ اطاق دود بلند شد. از جا بلند شدم و ته سيگار را له كردم . هجده دقيقه ديگر، هجده دقيقه ديگر و همين. سعى كردم به فوتبال فكر كنم، به مارينو، به فاحشۀ كنار خيابان چهل و دوم كه روى صندلى جلويى ماشين زانو مى زند. سعى كردم به هيچ چيز فكر نكنم.
او به موقع رسيد، او را از پشت سر از روى طرز راه رفتن و موهايش كه به شانه هايش مىرسيد تشخيص دادم. روى يكى از صندلى هاى بيرون رستوران ، در روشن ترين جاها نشست، طورى كه صورتش مستقيماً به طرف من بود. زاويه عالى و فاصله مناسب بود. مىتوانستم اين گلوله را با چشمان بسته شليك كنم. نقطه قرمزنشانه گيرى با انحراف كمى به سمت چپ، روى شقيقه اش افتاده بود . آن را كمى به سمت راست كشيدم و نفسم را حبس كردم.
در همين لحظه پيرمردى بى خانمان، با همهء زندگىاش كه داخل يك ساك بود، از آنجا رد شد، شهر پر از اين جور آدم ها است. در پياده روى كنار خيابان، دسته يكى از ساك هايش پاره شد. ساك روى زمين افتاد و همه جور آت و آشغال از آن روى پياده رو غلطيد. ديدم كه بدن گريس آرام نيست، يك نوع تشنج در گوشه لبش ديده مى شد، فورا بلند شد تا كمك كند. او زانو زد و همهء روزنامه ها و جعبه هاى خالى كنسرو را به داخل ساك برگرداند. نشانه در تمام اين مدت بر او قفل مانده بود. حالا ديگر صورتش مال من بود. نقطهء قرمز نشانه گيرى مثل يك خال هندى در وسط پيشانی اش شناور بود.
ادامه دارد...