دیشب که بعد از مدت ها انتظار بالاخره موفق شدم در ساعت 10 شب سلمانی ام را که یک یهودی سوریه ای ست به خانه بکشانم تا صفایی به تتمۀ موهای پریشانم بدهد به یاد این داستان طنز نویس معروف اسرائیلی افرئیم کیشون افتادم که با ظرافت حساسیت رابطۀ مهاجران قدیمی و جدید را نشان می دهد. چون کمی طولانی ست آن را به دو پست تقسیم می کنم تا تعلیق ایجاد شود. ترجمه از خودم است، نظرات سازنده و مخرب فراموش نشود.
افسانۀ سه سلمانی
آرا يشگاهى كه من درآن موهايم را اصلاح مى كنم ، شايد مجللترين آرايشگاه خاورميانه نباشد ولى همهء مواد لازم را براى يك داستان موفق دارد: سه تا صندلى ، سه تا دستشويى و زنگى كه هر وقت كسى در را بازمى كند، به صدا در مىآيد.
وقتى براى اولين بار زنگشان را زدم، سلمانى مسن و طاسى به پيشوازم آمد، به يک صندلى خالى اشاره كرد و گفت : "بفرما."
قبل از اين كه خود را در اختيارش بگذارم به او هشدار دادم كه مىخواهم فقط كمى موهايم را مرتب كند، چون من از موهاى بلند و مواج خوشم مى آيد. مردك سرش را به نشانهء تفاهم تكان داد و در عرض يك ربع ساعت در حالى كه پاهايش در انبوه زلف و كاكل هاى من فرو رفته بود و لب هايش سرود شادی سر میدادند، مرا به يك ملوان جوان امريكايى تبديل كرد. بعد از اين قتل عام ناجوانمردانه، سلمانى طاس ادعا كرد كه او صاحب مغازه نيست، يعنى پول چايى هم مى خواهد و به اين ترتيب از هم جدا شديم . راستش كينه اش را به دل نگرفتم، چون مى دانستم كه سرم را به دلايل روانى تا آخر سرزنش كرده است. فوراً پيش خودم حدس زدم كه اسمش بايد گرينشفان باشد.
*****
بعد از دو ماه كه دوباره كمى قيافهء آدميزاد پيدا كردم، باز زنگ سلمانى را به صدا در آوردم. اين بار گرينشفان داشت موهاى يكى از اين دلال هاى سياسى را فر شش ماهه مى داد كه سلمانى دوم، كه مردى لاغر اندام و به طرز شديدى عينكى بود كنار صندلى خالى ايستاد و گفت : "بفرمايين .."
در يك لحظه در دلم تصميم گرفتم كه با او تجربه های آزمايشى نكنم، بلكه دوباره پيش گرينشفان طاس اصلاح كنم. درست است كه او زيادى قيچى مى كند ولى من حالا ديگر عقده هايش را مى شناسم و قادر به خنثى سازیشان هستم. به سلمانى لاغر جواب دادم : "ممنون ، من منتظر همكارت هستم ."
سلمانی لاغر هم با مهربانى لبخند زد و حولهء سفيد را تا كمر توى يقه ام فرو كرد. اشاره كردم : "همون طور كه عرض کردم ، منتظر همكارتون بودم ..."
مرد لاغر گفت : "بله ، خوبه" و مرا نشاند.
گرينشفان نجواكنان وضعيت را برايم روشن كرد: "اين بابا تازه مهاجره ، عبرى نمى فهمه ..."
چون موضوع به محدودهء جذب و پذيرش مهاجران كشيده شده بود و از آنجا كه من هرگز نمى خواهم كاسب خرده پايى را به خاطر بيگانگی انش برنجانم، فورا به مقاومتم خاتمه دادم. خودم را کاملاً در اختيار سلمانی لاغر گذاشتم و فقط به زبان رومانى دست و پا شكستهاى برايش توضيح دادم كه چون موهاى قشنگى دارم و دوست دارم انبوه و خيلى بلند بمانند، پس بهتر است موهايم را زياد كوتاه نكند و فقط قسمت هاى اضافى و پراكنده را اصلاح كند. سلمانى مهاجر، شنونده خوبى بود، ولى متأسفانه از لهستان آمده بود. نتيجه اين كه دوباره سرم بيخود و بى جهت به باد رفت و تبديل به گوسفندى بعد از پشم چينى شدم. نه فقط اين، بلكه موج عظيمى هم از ادوكلن از هر سو بر سر و رويم باريدن گرفت. از دست يك سلمانى قديمى نصف اين را هم تحمل نمى كردم ، ولى تديوس تازه مهاجر بود و ممکن بود انتقاد مرا نوعى تزلزل به موقعيت اجتماعى از پيش متزلزلش تعبير کند.
********
راند سوم با نشانه هاى خوبى آغاز شد. وارد مغازه شدم و زنگ را به صدا در آوردم ، ديدم كه مهاجر دارد به دنبال فرق سر پيرمرد ناشناسى مى گردد و گرينشفان مثل يك پرنده آزاد است . به سرعت خودم را روى صندلى اش انداختم ، ولى در همين لحظه، روپوشش را درآورد و گفت : "زنگ تفريح" . نه تنها اين، بلكه در آينه به جايش شکل و شمايل كاملاً جديدى ظاهر شد: سلمانى سوم، جوانى از جماعت میزراخی ها بود كه بعداً تصميم گرفتم ، اسمش بايد ماشيَح باشد.
ماشيَح گفت : "آقا بفرما ، برات بزنم؟"
مسئلهء حساس اعتدال پيش آمده بود، در واقع من تديوس مهاجر را بر اين سومى ترجيح مى دادم، چون كم حرفىاش را ثابت كرده بود، ولى در شرايط موجود، امتناعم بر ادعاى نژاد پرست بودن اشكنازى(١) ها صحه میگذاشت.
نگاهى به گرينشفان انداختم ، شايد راه حلى داشته باشد، ولى طرف طورى در روزنامهء عصر فرو رفته بود كه انگار دارد با زبان بى زبانى مى گويد: "آقا جان دنياى بى رحمى است، هركسى بايد به تنهايى گليمش را از آب بيرون بكشد". درهمين لحظات برايم روشن شد كه گرچه گرينشفان پول ها را براى صندوق جمع مى كند، ولى در مغازه قدرت قضايى ندارد. به ماشيح گفتم :" من هوا دار موهاى بلند هستم ، لطفاً سرم را با احتياط اصلاح كن" . ماشيح گفت : "اى به چشم" و در حالى كه داشت رويدادهاى دوران جوانى اش را با تاريخ معاصركشور مراكش تركيب مى كرد، بيشتر از هر سلمانى دون پايهء ديگرى كه درهشت سال اخير ديده بودم، مو روى سرم باقى گذاشت، که اين به نوبهء خودش برايم سورپريز خوشايندى بود.
*****
در اواخر روز اول ماه آدار بار ديگر زنگ را زدم ، ولى فوراً متوجه شدم كه در وضعيت بسيار خطرناكى گير افتادهام . معلوم شد كه گرينشفان مشغول بلند كردن قد يكى از اين اوباش كوتوله است و در مقابلش تديوس و ماشيح با هم بى صبرانه به انتظار قربانى نشسته اند. مى خواستم فوراً برگردم تا از برخوردشان جلوگيرى كنم ، ولى دير جنبيدم چون هر دويشان از جا بلند شده و به صندلىشان اشاره كردند:
"بفرما."
وضعيت از اين وخيمتر امكان ندارد، از جنبهء انسان دوستانه، اين نوعى معماى ابدى است، كه تقريباً هيچ راه حل عملى ندارد، يكى بايد سلمانى كند و ديگرى بايد قربانى شود.
ادامه دارد...
Labels: داستان