ادامۀ داستان
-------------
من ماشيح را انتخاب كردم .
در همان لحظه اى كه روى كرسى بلندش نشستم ، مثل سگ پشيمان شدم. وقتى تديوس ديد كه تصميم سرنوشت ساز من به نفع شرق بوده است، طورى رنگش پريد كه انگار آژان ديده است، گر چه شك دارم كه هرگز اين اصطلاح را شنيده باشد. ديدمش که به آرامى چرخيد و به طرف قسمت زنانه رفت. بعد از مدت كوتاهى صداى خفه گريه ای از آن سو شنيده شد. خودم را به نشنيدن زدم، ولى خيلى دمق شدم .
حالا تديوس به خانه برمى گردد و بچه هاى گرسنه اش دورش جمع خواهند شد:
"پاپا ، دلاچگو فلاچش ؟"
و تديوس جواب خواهد داد:" او ديگرى را انتخاب كرد......."
ماشيح هم که خيلى عصبانى شده بود، سرم را تقريبا كچل كرد.
*****
به خاطر اين حادثه ، بى صبرانه منتظر رشد كاكلم شدم چون از ته قلب آرزو داشتم بتوانم توهين سختى را كه به تديوس كرده بودم جبران كنم . قبل از ورودم بارها از مقابل در شيشه اى رد شدم و تا مطمئن نشدم كه همه سخت سرگرم سلمانى اند و فقط تديوس بيكاراست ، وارد نشدم .
در يك آن به طرف صندلى خالى سلمانى مهاجر پريدم، ولى خيط کاشتم. در گوشهء مغازه ، پسر بچه اى پنهان شده بود كه از كمينگاه من از بيرون قابل تشخيص نبود و همين پسر جلوى دماغ من روى صندلى تديوس پريد و آن را فتح كرد.
به اين ترتيب تساوى ايجاد شد. ماشيح، تيغش را با حركات آهسته اى تيز مى كرد و نگاهش را از من بر نمىداشت، اما تديوس كمى خودش را جمع و جور كرده بود و مشخص بود كه از آن روز تا به حال هنوز در سايهء تحقير زندگى مى كند. گرينشفان اين مار خوش خط و خال، طورى رفتار مى كرد كه انگار روحش هم از جريان خبر ندارد.
با ترس و اضطراب، روى نيمكت به انتظار نشستم : كى زودتر تمام میكند، ماشيح يا تديوس؟ اگر باز هم ماشيح مرا تصاحب كند، شكى نيست كه مهاجر بيچاره از درون خرد خواهد شد. مى گويند كه در صومعهء سنكاترين، راهبه اى زندگى مى كند كه زمانى در تل آويو آرايشگر معروفى بوده است .
بالاخره مراكش با اختلاف تار مويى پيروز شد. وقتى كه ماشيح مشترى اش را روانه كرد هنوز چند تارمو روى بالاخانهء بچه اى كه زير دست تديوس بود باقى مانده بود....
ماشيح فوری به من رو كرد وگفت : "قربان بفرما ....."
تمام جرأتم را كه تا به حال از وجودش هم خبر نداشتم، جمع كردم و گفتم : "ممنون ، صبر مى كنم تا كار ايشون تموم بشه ....."
صورت تديوس از شادى درخشيد، در حالى كه ماشيح شوكه شده و خودش را به صندلى گرفته بود تا به زمين نيفتد. چشمانش مثل پرنده اى كه تير از قلبش عبور كرده باشد پرپر مى زدند.
ماشيح بيچاره به تته پته افتاد: "ولى، ولى من .... ، كارم تموم شده ، قربان .... آخه چرا..."
در همين لحظه تديوس پسرك را مرخص كرد و ما در سلمانى تنها مانديم .
*****
هرگز به اين وضوح حس نكرده بودم كه انسان، عروسك ناتوانى در دست تقدير است . مثلاً ممكن بود همين جا، بدون آن كه كسى مقصر باشد، داستان ما مثل تراژدى هاى يونانى به قتل ختم شود.
بحران به اوج خود رسيده بود. گوشه هاى لب مهاجر پيچ خورده و دماغش قرمز شده بود. واضح بود كه اگر قدم نسنجيده اى به طرف صندلى ماشيح بردارم، تديوس با صداى ناخوشايندی غش خواهد كرد.
ماشيح در حالى كه دسته تيغ در دستش مى رقصيد با نگاهى سوزان به من خيره شده بود. او زجر زيادى كشيده و جان به كف آماده بود.
گرينشفان در سكوت به ما پشت كرده بود و داشت پول مى شمرد، تازه متوجه شدم كه كتفش دارد مى لرزد. از قرار معلوم، بى تفاوتى اش فقط نوعى استتار بوده است. او هم در تمام اين مدت مرا دوست داشته ولى بروز نمىداده است .
ضعف عجيبى بر من مسلط شد، كلمات، بى اختيار از دهانم بیرون پريدند: "من نسبت به همتون كشش دارم، شما بين خودتون تصميم بگيرين .. "
ولى آنها تكان نخوردند. فقط گرينشفان دستش را به پشتش برد و به آرامى شير آب گرم را باز كرد.
سه جفت چشم بزرگ با هم به من مى گفتند : "منو انتخاب كن !"
انديشه ها در سرم گرگم به هوا بازى مى كردند. چطور است پيشنهاد كنم كه دسته جمعى سلمانىام كنند، يا رولت روسى بازى كنيم، يكى مرا سلمانى كند و ديگران خودكشى كنند؟ هر چيزى جز اين تنِش ساكت و كشنده ...
حدود بيست دقيقه، شايد هم نيم ساعت، همين طور بى حركت ايستاديم، تديوس زير گريه زد. نجواكنان گفتم: "يالله ديگه ، ميشه تصميم بگيرين ؟"
ماشيح با صداى گرفته اى گفت : "براى ما فرقى نمى كنه، هر كسى رو كه آقا انتخاب كنه ...."
و همه باز به من خيره شدند. به طرف آينه رفتم و به موهاى سفيدم دست كشيدم. در عرض يك ساعت به اندازه چند هفته پير شده بودم و راه حلى در كار نبود. بدون گفتن كلمه اى، باصداى مبهم زنگ، از سلمانى فرار كردم و ديگر به آنجا برنگشتم. از آن به بعد ديگر به سلمانى نمى روم و موهايم را مثل هيپى ها بلند مىكنم.
شايد جنبش هيپى ها هم همين طور از يك آرايشگاه با سه سلمانى آغاز شده باشد.
Labels: داستان