آموس آز يكى از مبتكرترين و پوياترين نويسندگان معاصر اسرائیل است. او كه در دههء شصت پيشرو سبك نوين رئاليسم ادبى بود، جدا از يك نويسنده حاذق، يك روشنفكر، روزنامه نگار برجسته و فعال سیاسی محسوب می شود.
آز درسال ١٩٣٩ دراورشلیم در خانواده اى اهل كتاب و تحقيق به دنيا آمد. اعضاى خانواده اش صيونيست هايى بودند كه در اوايل سالهاى سى از روسيه و لهستان به اسرائیل مهاجرت كرده بودند.
آز از جنگ شش روزه تا به حال مقالات بى شمارى در ارتباط با ستيز اعراب و اسرائیل نوشته است و به عنوان يكى از مبارزان صلح، شخصيت شناخته شده اى در سراسر جهان است. كتاب هايش در اين زمينه به زبان هاى زيادى ترجمه شده و برايش جوايزى به ارمغان آورده اند. از جمله جوايزش مى توان از جايزه فريدنسپريس كه يكى از معروف ترين جوايز صلح بين المللى است و توسط صدراعظم وقت آلمان در سال ١٩٩٢ به او اهدا شد و همينطور لژيون دونور كه درسال ١٩٩٧ توسط ژاك شيراك رييس جمهورى فرانسه به او تفويض شد نام برد.
قطعهاى كه مى خوانيد از كتاب "داستان عشق و تاريكى " (٢۰۰٢) كه اتوبيوگرافى اعجاب انگيز نويسنده و تقريباً چكيده اى از تاريخ معاصر اسرائیل است برگزيده شده است.
داستان عشق وتاريكى
وقتى خيلى كوچك بودم، كتاب خواندن را تقريبا به تنهايى شروع كردم. كارديگرى نداشتيم بكنيم. آن زمان ها شب ها خيلى طولانى تر بودند، چون كرۀ زمين خيلى آهسته تر مىچرخيد و نيروى جاذبۀ زمين در اورشلیم خيلى قوى تر از امروز بود. نورلامپ ها زرد و كمرنگ بود و بارها و بارها در اثر قطع برق خاموش مىشد. تا امروز بوى شمع سوخته و چراغ نفتى دود زده براى من ميل شديد كتاب خواندن را تداعى مىكند. به خاطر حكومت نظامى انگليس ها از ساعت هفت شب درخانه زندانى مىشديم. حتى اگر حكومت نظامى هم نبود، كسى جرأت نمىكرد در تاريكى آن زمان اورشلیم از خانه بيرون برود. همه جا بسته و سنگر بندى شده بود، خيابان هاى سنگى از آدم خالى مى شد، چون هر سايه اى كه از كوچه ها عبور مى كرد، سه چهار سايۀ ديگر را روى آسفالت خالى به دنبال خود مى كشيد.
حتى وقتى هم كه برق قطع نمى شد، هميشه در زير نور ضعيفى زندگى مىكرديم ، چون بايد صرفه جويى كرد: والدينم لامپ چهل وات را با بيست وپنج وات عوض مىكردند، نه فقط به خاطر قيمت آن بلكه به اين خاطركه نور زياد نشانۀ اصراف است و اصراف امرى غير اخلاقى. هميشه نيمۀ محروم و ستم كشيدۀ عالم بشرى در خانۀ محقر ما جمع مى شد: بچه هاى گرسنه هند، كه به خاطرشان مجبور بودم بشقابم را تا آخر خالى كنم. فرارى هايى كه از آتش خشم هيتلر نجات يافته بودند و انگليس ها آنها را به اردوگاه هاى حلبى در قبرس تبعيد كرده بودند. بچه هاى يتيمى كه هنوز با لباس هاى ژنده در جنگل هاى پراز برف اروپاى ويرانه سرگردان بودند. پدرم تا ساعت دو بعد از نيمه شب در كنار ميز تحريرش زير نور ضعيف لامپ بيست وپنج وات مى نشست، چشمانش را آزار مى داد چرا كه استفاده از نور قوى تر به نظرش پسنديده نبود: پيشگامان دركيبوتص هاى جليل هر شب توى چادر زير نور لرزان شمع مىنشينند و شعر ومقاله فلسفى مى نويسند، پس چطور مىتوانى آنها را ناديده بگيرى و براى خودت مثل روچيلد زيرنور لامپ چهل وات بنشينى؟ همسايه ها چه خواهند گفت اگر ناگهان پيش ما چراغانى ببينند؟ او ترجيح مىداد چشمان خود را به درد بياورد ولى چشم همسايه ها را در نياورد.
چندان فقيرنبوديم : پدرم در كتابخانه ملى كتاب دار بود و حقوق نسبتا ناچيز ولى ثابتى مى گرفت. مادرم هم كمى تدريس خصوصى مىكرد . من در ازاى يك شيلينگ هر جمعه باغچه آقاى كهن را آب مىدادم وچهارشنبه ها پشت بقالى آقاى اوستر شيشه هاى خالى را درجعبه ها مرتب مىكردم و چهار گروش ديگر كاسب مى شدم ، همينطور به قيمت جلسهاى دو گروش نقشه خوانى را به پسرخانم پينستر ياد مى دادم) ولى اين يكى را نسيه قبول كردم و تا امروز خانواده پينستر به من بدهكار است) .
عليرغم تمام اين درآمد ها، ما هميشه صرفه جويى مى كرديم. زندگى در خانۀ محقرمان مثل زندگى در زيردريايى بود كه يك بار در سينما اديسون ديده بودم، وقتى كه ملاحان موقع عبور از قسمتى به قسمت ديگردرها را پشت سرشان مى بستند: با يك دست چراغ توالت را روشن مىكردم و درهمان لحظه با دست ديگر چراغ راهرو را خاموش مىكردم تا برق بيهوده مصرف نشود. در دستشويى زنجيرسيفون را با دلسوزى مى كشيدم ، چون نبايد يك مخزن آب كامل را فقط براى يك جيش حرام كرد.
ما چيزهاى ديگرى هم دفع مى كرديم (كه پيش ما اصلا اسم نداشتند) ، كه در بعضى موارد استفاده ازيك مخزن كامل آب را تصديق مىكردند. ولى يك مخزن كامل براى جيش ؟ در زمانى كه پيشگامان در"صحراى نِگِو" آبهاى حاصل از شستشوى دندان هايشان را جمع مىكنند تا با آن نهال ها را آب بدهند؟
درزمانى كه در اردوگاه هاى پناهندگان در قبرس، بايد به يك سطل آب براى رفع احتياجات سه روز يك خانواده قناعت كنند؟ از دستشويى که بيرون مى آمدم، دست چپم چراغ را خاموش مى كرد و همزمان دست راستم چراغ راهرو را روشن مى كرد، از آنجاكه فاجعه هولوكاست تازه اتفاق افتاده بود، از آنجا كه يهوديان هنوز مابين كوه ها ى كارپات و دولوميت ، در اردوگاه ها و كشتى هاى شكسته ، ازهم گسيخته و فرسوده ، لاغر مثل اسكلت ، هنوزداشتند تجزيه مى شدند، و از آنجا كه درچهار گوشه جهان رنج و فقر هست ، كول هاى چين ، پنبه چينان بيچاره ميسيسيپى، كودكان آفريقا، ماهى گيران سيسيل، ما بايد صرفه جويى كنيم.
گذشته از اين ، كه مى داند پیش خودمان چه خواهد شد؟ هنوز بدبختى ها تمام نشده و به احتمال قوى، بدترين روزها هنوز در راهند: شايد نازى ها شكست خورده باشند، ولى هنوز يهودى ستيزى درهمه جا تاخت وتاز مى كند. باز هم در لهستان كشتار دسته جمعى شده ، در روسيه يهوديان تحت تعقيبند و اينجا انگليس ها هنوز حرف آخرخود را نزده اند، مُفتى از كشتار يهوديان حرف مى زند، وكه مى داند كشورهاى عربى چه خوابى برايمان ديده اند، و همه دنيا به طرز مضحكى به خاطر بازار نفت و مصالح خود از اعراب حمايت مىكند. درچنين شرايطى نابود شدن خيلى آسان است .
×××××××××
در خانۀ ما فقط كتاب فراوان بود، از درو ديوار كتاب مى باريد، در راهرو و آشپزخانه وهال و روى طاقچه پنجرهها و كجا نه . در هر گوشۀ خانه هزاران كتاب بود. اين احساس حاكم بود كه آدم ها مى آيند و مى روند، متولد مى شوند و مى ميرند، ولى كتاب ها فنا ناپذيرند. وقتى بچه بودم آرزو داشتم كه وقتى بزرگ شدم كتاب بشوم . نه نويسنده، بلكه كتاب : آدم ها را مى شود مثل مورچه كشت. كشتن نويسنده ها هم كار سختى نيست. ولى اگركتاب را نابود هم كنند، احتمال آن وجود دارد كه درجايى يك نسخه اش نجات پيدا كند و به زندگى ساكت خود روى يكى از قفسه هاى فراموش شدۀ كتابخانه متروكى در ريكى ياويك ، واليادوليد يا ونكوور ادامه دهد.
گاهى پيش مى آمد كه پول كافى براى خريد مايحتاج شبات نداشتيم، آن وقت مادرم نگاهى به پدرم مى انداخت، پدرم مى فهميد كه زمان انتخاب قربانى فرا رسيده است و سراغ قفسه كتاب ها مى رفت : او فردى اخلاقى بود و مى دانست كه نان از كتاب مهم تر است و خوبى وسلامت بچه بايد درصدر همه چيز باشد. من پشت خميده اش را به هنگام خروج از دربه خاطر دارم، سه چهار تا ازكتاب هاى محبوبش را زيربغل مىزد و با دلى پرحسرت به مغازۀ آقاى ماير مىرفت تا اين چند جلد كتاب ارزشمند را كه همچون پارۀ تنش بودند بفروشد. حتما پشت خميدۀ نياى ما ابراهيم هم هنگام خروج از چادر، در بامدادى كه اسحق را بر دوش خود به كوه موريا براى قربانى كردن مىبرد همين نما را داشته است.
مى توانستم اندوهش را درك كنم : پدرم نوعى ارتباط حسى با كتاب ها داشت. او دوست داشت آنها را لمس كند، كندو كاو كند، نوازش كند، ببويد. او شهوت كتاب داشت، قادر نبود بر خودش مسلط شود، تا كتاب مى ديد فورا به آن دست درازى مى كرد، حتى به كتاب هاى غريبه ها. درواقع كتاب هاى آن زمان خيلى سكسى تر ازكتاب هاى امروز بودند: چيزى براى استشمام ، لمس كردن و دست كشيدن داشتند. كتاب هاى زركوب با جلد چرمى، معطرو كمى زبر بودند و با لمسشان پوست بدن آدم مورمور مى شد، انگار موجود ناشناس و محجوبى را كه از تماس با انگشتانت مى لرزد لمس كرده اى. كتاب هايى بودند با جلد مقوايى و پوشش پارچه اى، كه با چسبى چسبانده شده بودند كه بويش به طرز حيرتانگيزى شهوانى بود.
هر كتابى بوى اسرار آميز و محرك خود را داشت. گاهى پارچه كمى از مقوا جدا و مثل دامنى آويزان مى شد، نمى توانستى خود دارى كنى و به فاصلۀ تاريك بين بدن و لباس چشم نياندازى و از آنجا بوهاى گيج كننده استشمام نكنى .
اكثر اوقات پدرم بعد ازدو سه ساعتى بدون كتاب ها برمى گشت و با خود چند پاكت قهوه اى حاوى نان ، تخم مرغ ، پنير و گاهى گوشت كنسرو شده مىآورد. اما گاهى هم اتفاق مىافتاد كه پدرم از مراسم قربانى شاد وشنگول، با لب خندان، بدون كتاب هاى محبوبش و بدون غذا برمى گشت : كتاب ها را فروخته بود، ولى به جايشان كتاب هاى ديگرى خريده بود، چون در مغازۀ كتاب دست دوم فروشى ناگهان گنجينه هاى حيرت انگيزى كشف كرده بود ، از آن اكتشافاتى كه شايد فقط يك بار در زندگى انسان رخ مى دهد، و نتوانسته بود بر غريزه اش مسلط شود. مادرم او را مىبخشيد، من هم همين طور، چون در اصل هيچ وقت ميل به خوردن غذايى جز ذرت و بستنى نداشتم . از نيمرو و كنسرو گوشت متنفر بودم. راستش گاهى به بچه هاى گرسنۀ هندى حسادت مىكردم ، كه هرگز هيچ كس وادارشان نمىكرد هر چه در بشقابشان هست تا آخر بخورند.