این طور که بوی دودش میآید همۀ ملتها یک روز ملی یا مذهبی برای آتش افروزی و فراختر کردن سوراخ اُزون دارند، در اسرائیل این روز لَگ با عومِر نام دارد. برگزاری این جشن چندین و چند مناسبت تاریخی و مذهبی دارد که از حوصلۀ من خارج است ولی جالب توجهترین آنها از این قرار است: چنین حکایت کنند که در زمان سلطۀ رومیها بر اورشلیم، یهودیها از آموختن تورات منع میشوند. مردی خیلی روحانی به نام ربی شیمعون بَریوخای به این فرمان اعتراض میکند و محکوم به مرگ میشود. او هم با پسرش و از قرار معلوم کتابهایش فرار میکند و به غاری پناه میبرد، دوازده سال در آن غار عبادت و مطالعه میکنند تا فرمانروا میمیرد و حکم باطل میشود. ربی شیمعون از غار بیرون میآید و بزرگترین معلم دوران خودش میشود. وقتی روز آخر عمرش فرا میرسد، شاگردهایش را دور خودش جمع میکند و میگوید: "میخواهم رازهای مقدسی را که تا به حال فاش نشده برایتان فاش کنم." پس یکی از شاگردهایش مسئول نوشتن گفتههایش میشود. حدیث است که تا زمانی که ربی دیکته میکند شاگرد از شدت نور نمیتواند سرش را از روی کاغذ بلند کند و در تمام طول آن روز آتش از خانه ربی دور نمیشود و وقتی میشود، ربی شیمعون بریوخای جان به جان آفرین تسلیم میکند. کتابش را شاید به خاطر همان درخشش نور، "زُهَر" مینامند که پایۀ کَبالا (علم پنهان تورات) است و این روزها تاجران دین به نام آن مدانا و امثال او را تبدیل به اِستِر میکنند. البته دربارۀ نویسندۀ واقعی کتاب زُهَر هم مثل هر حدیث دیگری حرف و حدیث زیاد است.
آرامگاه ربی شیمعون در کوه مِرون قرار دارد و یکی از مهمترین زیارتگاههای یهودیها است. جشن گرفتن روز مرگش که همان لَگ با عومر باشد خواستۀ خودش بوده و آتشی که میافروزند قرار است یادآور همان نوری باشد که در آن روزخانهاش را احاطه کرده بود. در خانوادههای مومن یهودی رسم است که موی سر بچهها را تا سه سالگی کوتاه نمیکنند تا این روز که به کوه مِرون میروند، موی سر بچه را میچینند و معادل بخشی از وزن مو به طلا، صدقه میدهند. صحنۀ چیدن همزمان موی هزاران بچۀ سه ساله در دامنۀ کوه مِرون از مناظر فراموش نشدنی است. البته گاهی آدم را یاد نیوزیلند میاندازد.
بچههای اینجا از این جشن فقط این قسمت آتشافروزیاش را یاد گرفتهاند. از دو ماه قبل، دستههای کوچک و بزرگ بچهها را میبینی که دارند چوب و تخته و کمد و میز و مبل حمل میکنند. اوایل کار که به این مناظر عادت نداشتم فکر میکردم این طفلکها برای کمک به خانواده بعد از مدرسه به شغل شریف "کت شلواری" مشغولند، تا یک روز که توی پارکینگ خانه دیدم چند تا بچه جغله به تیر چراغ برقمان که از قضا چوبی است دارند چپ چپ نگاه میکنند. پرسیدم قضیه چیست؟ یکیشان گردنش را کج کرد و گفت: "آقا شما اینو لازم دارین؟" . گفتم: "چطور مگه؟". گفت: "برای آتیش زدن میخوایم!" . تازه از سرنوشت نافرجام آن اسباب و اثاثیه ها آگاه شدم. طبق آمار هر ساله شرکتهای ساختمان سازی به خاطر این جشن میلیونها دلار ضرر میدهند چون بچهها هر دری میبینند که به دیواری وصل نشده، یا نردبانی که گوشهای افتاده یا درختی که ریشه ندوانده آن را برای سوخت مصادره میکنند.
دیشب مراسم آتشافروزی تا صبح ادامه داشت، اگر غلط املایی میبیند تقصیر من نیست، بس که چشمم میسوزد کلمات را یکی بود یکی نبود میبینم. امیدوارم طاعات و عباداتشان قبول باشد!
مطلب را به بالاترین بفرستید: