آن سوی دیوار
یادداشت های یک ایرانی از زندگی اش در اسرائیل
Saturday, October 28, 2006
نیت های خیر - قسمت دوم
حالا اين صورت مال من بود و وقتى به پيرمرد خنديد، صورتش مثل نقاشى هاى آدم هاى مقدس روى ديواركليسا نورانى شده‌بود. نگاهم را از روى نشانه برداشتم . به انگشتم‏ كه روى ماشه بود نگاه كردم. اين كار را نخواهد كرد، نمى توانم خودم را گول بزنم، انگشتم اين كار را نخواهد كرد. اسلحه را قفل كردم، گلنگدن را كشيدم و فشنگ را خارج كردم .
اسلحه ام را توى چمدان گذاشتم و به طرف رستوران رفتم. اين در اصل ديگر يك اسلحه نبود، دوباره تبديل به پنج قطعهء بى ضرر شده بود. روبه روى گريس نشستم و قهوه سفارش دادم. او فوراً مرا شناخت. آخرين بار كه مرا ديده بود يازده ساله بودم، ولى او بدون هيچ مشكلى مرا شناخت. او حتى اسمم را به خاطر داشت. پاكت را با پول روى ميز گذاشتم و به او گفتم كه يك نفر مرا اجير كرده كه او را بكشم.
سعى كردم خودم را خونسرد نشان بدهم، وانمود كنم كه فكر انجام قتل ‏حتى لحظه اى هم‏ به ذهنم خطور نكرده است.
گريس لبخندى زد و گفت كه قضيه را مى داند، خودش پاكت را فرستاده و مى خواهد بميرد. اعتراف مى كنم كه از جوابش يکه خوردم. زبانم به لكنت افتاد. گفتم چرا؟ پرسيدم آيا دچار بيمارى لاعلاجى شده؟ خنديد و گفت :" بيمارى؟ تقريباً." بعد دوباره آن تشنج گوشهء لبش كه از پنجره ديده بودم نمايان شد و شروع به صحبت كرد: "من از بچگى بيمارم. با وجود اينكه نشانه هاى بارزى داشت، هيچ كس سعى نكرد آن را درمان كند. هميشه اسباب بازى هايم را به بچه هاى ديگر مى دادم. هرگز دروغ نگفتم، هرگز دزدى نكردم. حتى موقع كتك كارى هاى توى حياط مدرسه هيچوقت وسوسه نشدم عكس‏العمل نشان بدهم، هميشه طرف ديگر صورتم را براى سيلى جلو مى آوردم. خوش قلبى افراطى من با گذشت سال ها بدتر شد، ولى هيچ كس نمى خواست كمك كند. اگر مثلاً، به طرز افراطى بد بودم، مرا فوراً پيش روانشناس مى بردند و سعى مى كردند جلويم را بگيرند. ولى وقتى خوب هستى چى؟ براى جامعه خيلى راحت است كه نيازهاى خود را به قيمت تحسين كردن و چند آفرين و باريكلا گفتن تأمين كند. من به سقوط خود ادامه دادم. اين روزها ديگر نمى توانم غذا بخورم بدون اين كه بعد از گاز اول دنبال ‏كسى بگردم كه از خودم گرسنه تر باشد تا غذايم را به او بدهم. شب ها نمي‌توانم بخوابم. چطور می شود حتى به خوابيدن فكر كرد، وقتى در چند مترى خانه ات در نيويورك آدم ها روى نيمكت خيابان ها از سرما يخ مى زنند."
تشنج دوباره به گوشه لبش بازگشت ، همهء بدنش مى لرزيد. "من ديگر نمی توانم به اين صورت ادامه بدهم، بدون خواب، بدون غذا، بدون عشق. وقتى در اطرافت اين همه رنج هست، چه وقتى براى عشق باقى مى‏ماند؟ اين يك كابوس است. ببين، من هيچ وقت نخواستم اين طور باشم. اين مثل جن زدگى است، با اين تفاوت كه به جاى شيطان، فرشته بر وجودت مسلط مى شود. لعنتى، دست كم اگر اين شيطان بود، كسى تا به حال كارم را تمام كرده بود، ولى به اين صورت؟ "
گريس آه كوتاهى كشيد و چشمانش را بست. بعد ادامه داد:
"گوش كن، همۀ پول اينجاست، برش دار. برو روى يك بالكن يا پشت بام و تمامش كن. من نمی توانم اين كار را با خودم بكنم، و هر روز قضيه دارد برايم سخت تر مى شود. براى من همين پول فرستادن و اين صحبت ها، خيلى طاقت فرساست، خيلى. مطمئن نيستم كه ديگر قدرتش را داشته باشم دوباره اين كار را بكنم. خواهش مى كنم تمامش كن، التماس مى كنم ."
به او نگاه كردم، به صورت زجر كشيده اش، درست مثل مسيح مصلوب، خود مسيح. هيچ نگفتم نمى دانستم چه بگويم . من معمولاً هميشه جمله درست را توى آستينم دارم ، فرق نمى كند طرفم كه باشد، كشيشى كه اعتراف مى شنود، فاحشه اى كه در بار نشسته ، يا مامور FBI . ولى با او؟ با او دوباره همان بچۀ ترسان يتيم خانه شده بودم كه در مقابل هر حركت ناگهانى خودش را جمع مى كرد. او آدم خوبى بود، بهترين آدم ها، من هيچ‌وقت نمى‏توانستم او را بكشم . فايده اى نداشت، انگشتم واقعاً خم نمى شد. بالاخره زير لب گفتم : "متأسفم آقاى گريس ، من واقعاً .........."
او لبخند زد: "تو واقعاً نمى توانى مرا بكشى . عيبى ندارد ، تو اوليش نيستى ، می دانى؟ دو تاى ديگر هم قبل از تو پاكت را به من برگردانده اند، ظاهراً اين هم قسمتى از نفرين است. فقط در مورد تو با توجه به يتيم‌خانه و ساير قضايا ، پيش خودم اميدوار بودم كه بتوانى به نوعى جبران كنى."
در حالى كه اشك درچشمانم جمع شده بود، زير لب گفتم : "متأسفم آقاى گريس، اگر مى‌توانستم ...."
گفت : "عيبى ندارد. دركت مى كنم . مهم نيست . صورت حساب را ول كن." وقتى اسكناس را در دستم ديد پوزخند زد و گفت: "من حساب مى كنم ، با من بحث نكن. من آخر ناچارم حساب كنم، تو مى دانى كه اين يك جور مرض است."
اسكناس چروك خورده را به جيبم برگرداندم. تشكر كردم و رفتم. هنوز چند قدم دور نشده‌بودم که صدايم كرد، اسلحه را فراموش كرده بودم.
برگشتم و آن را برداشتم، زير لب فحش دادم. مثل يك آماتور رفتار كرده بودم .
سه روز بعد از آن در دالاس به يك سناتور شليك كردم، تيراندازى مشكلى بود، فاصلهء دويست ياردى، نيم‏ تنه، باد هم مى وزيد. او قبل از آنكه به زمين بخورد، تمام کرده بود.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

View My Stats