اریک کلپتون معروف به "کُند دست"، خواننده، ترانهسرا و گیتاریست معروف انگلیسی متولد 1945 است. منتقدان موسیقی او را یکی از پنج گیتاریست بزرگ دنیا میدانند و در لیست 100 خوانندۀ جاوید راک اند رول "رولینگ استونز" مقام 53 را دارد. ترانۀ "اشک در بهشت" داستان دردناکی را یدک میکشد، اریک کلپتون آن را زمانی مینویسد که پسر 4 سالهاش را در اثر سقوط از طبقۀ پنجاه و سوم ساختمانی در نیویورک از دست میدهد. گذشتۀ کلپتون پر از این گونه فاجعههاست تا حدی که باعث میشود اعتیاد سنگین او در مراحلی از زندگیش طبیعی جلوه کند. وقتی اریک 9 سال داشته تازه دوزاریش میافتد که پدر و مادرش در واقع پدربزرگ و مادربزرگش هستند و خواهر بزرگش کسی نیست جز مادرش که او را از یک رابطۀ نه چندان مشروع به دنیا آورده، همین شُک او را به کودکی گوشهگیر و ساکت تبدیل میکند. او اولین گیتارش را در جشن تولد 13 سالگیش هدیه میگیرد که نقطۀ عطفی میشود در زندگی او و تاریخ راک اند رول. کلپتون در طول فعالیت هنریش سبکهای مختلفی را تجربه کرده ولی ریشههای او در بلوز است. یکی از معروفترین ترانههای کلپتون به نام "لیلا" داستان جالبی دارد، کلپتون که با جورج هریسون گیتاریست گروه بیتلز رفیق فابریک بوده دست بر قضا عاشق زن او "پتی بوید" میشود و خود را همچون مجنونِ داستان لیلی و مجنون نظامی که نمیتواند به لیلی برسد مفلوک حس میکند. البته مدتی بعد پتی از جورج طلاق میگیرد و با اریک ازدواج میکند تا از او هم بعد از مدتی جدا شود! امروز کشف کردم که کلپتون یک کلوب طرفداران ایرانی هم دارد. به دوستانی که میخواهند یک گیتاریست زبده را در حال اجرا ببینند دیدن کلیپ "عشق کهنه" را شدیدا توصیه میکنم. ترانۀ "رود اشک" هم شاهکاریست. چند تا از ترانههای محبوب کلپتون را میتوانید اینجا بشنوید. این پست را به کسرای عزیز تقدیم میکنم با آن که میدانم چیز تازهای برایش ندارد.
مدت ها بود کلیپ موسیقی ایرانی به این خوش رنگ و لعابی ندیده بودم، خواننده اش میراث است و از قرار پول کلانی به ارث برده که توانسته چنین کلیپی به کارگردانی کوجی زادوری بسازد.
باز هم چشم بر هم نزده یک سال گذشت و عید سایهبانها (سوکوت)آمد و کوچه و خیابانهای ما پر شد از آلونکهای کوچک با سقف حصیری. این عید را پارسال معرفی کردهبودم پس احتیاجی به تکرار نیست. فستیوالها و کنسرتها هم مثل هر سال به راهند. یکی از مهمانهای مهم امسال دالاراس خوانندۀ محشر یونانیست که دو سه شبی در تالار فرهنگ تل- آویو برنامه داشت و من که سعادت حضور در صحنه و له شدن زیر دست و پا را نداشتم به شنیدن پخش مستقیم کنسرتش از رادیو بسنده کردم. او هشت سالی بود پایش را این طرف ها نگذاشته بود. ترانۀ "ستارهها رفتهاند" را با صدای دالاراس و اما شاپلان بشنوید تا رستگار شوید. این هم ترجمۀ انگلیسیش:
The stars have gone out
You've lost this heart
While chasing after a mirage
You've betrayed this heart
And I can do nothing but hate you
Can you hear my pain?
Your voice dies
And stupid as I am, I wait for you forever Forget or live no longeror,
then, only the night, the night, the night! The stars have gone out
With the pale moon beam
Love cries
That rushes forward like a wave
Then disappears
The night is empty
And the hope it brings is brief
Bitter tears fall
A broken heart, despairingpasses by... What has happened to the empty dreams?
مارسل مارسو، سرشناسترین هنرمند رشتهی پانتومیم، روز یکشنبه ۲۲ سپتامبر در سن ۸۴ سالگی درگذشت. جسد مارسو قرار است در آرامگاه "پرلاشز" پاریس به خاک سپرده شود.
مارسو در سال ۱۹۲۳ در استراسبورگ با نام "مارسل مانگل" بدنیا آمد. پدرش یک قصاب یهودی بود که توسط نازیها به اردوگاههای آشویتس برده شد و در آنجا به قتل رسید. او به همراه برادر و مادرش در سال ۱۹۴۰ به شهر لیل در شمال فرانسه گریخت و در جنبش مقاومت فرانسه نام "مارسو" برای خود برگزید. مارسو پس از ورود نیروهای متفق به پاریس در ارتش آزادیبخش خدمت کرد. مارسو هنرمندی بود که با هنرنماییهای تراژیک−کمدی خود بنام "موسیو بیپ"، دلقلکی با چهرهی سیاه و سفید، شهرتی جهانی یافت. وی پس از جنگ جهانی دوم از سال ۱۹۴۵ هنر پانتومیم و بیصدا را، که با فیلم صامت به حاشیه رانده شده بود، یک بار دیگر زنده کرد.
دو روزیست که خبر سقوط هواپیمای تایلندی در جزیرۀ پوکت رسانههای اسرائیل را مشغول کردهاست چون در این پرواز 10 سرنشین اسرائیلی هم بوده اند که فقط دو نفر آنها نجات یافتند(+). میدانستم چند سالیست که این جزیره یکی از جاذبههای توریستی برای اسرائیلیهاست ولی وقتی دیدم که در همان پرواز 130 نفره 24 ایرانی هم حضور داشتند برایم تعجبآور بود. عجیبتر این که متأسفانه در بین از دست رفتهها دو زوج اسرائیلی و دو زوج ایرانی در حال گذراندن ماهعسل بودند. از اسرائیل گروه بزرگی از متخصصان پزشکی قانونی با کولهباری از عکس دندان و دیاِناِی برای تشخیص هویت راهی پوکت شدهاند. خبرهایی هم در مورد همکاری با ایرانیها به گوش میرسد. بدبختانه فقط این گونه فاجعهها هستند که می توانند دشمنیهای بیحاصل را برای مدتی کمرنگ کنند.
این پست را پارسال همین موقع ها نوشته ام. خواندنش خالی از ضرر نیست.
باز هم سال نوی دیگر از راه رسید. این پدیده برای ما ایرانیهای یهودی سه بار در سال تکرار میشود. به جشن سال نوی عبری میگویند "رُش هَشانا" (شروع سال) که مصادف است با اول و دوم ماه تیشری و مثل هر جشن خوب یهودی سرشار است از مراسم ریز و درشت. رُش هشانا در واقع یک جشن کاملاً مذهبی (بر اساس تورات) و آغاز ده روز توبه است، طبق سنت در این روزها سرنوشت هر موجودی در سال جدید تعیین میشود، به همین خاطر اگر طلبی یا خواهشی از کسی داریم این ده روز بهترین فرصت برای نقد کردن آن است چون مومنان برای این که نامشان در لیست سیاه نوشته نشود حاضرند همه جوره در خدمت باشند. خودم چند ماه است دارم نقشه میکشم فردا که همسایۀ مومنمان برای عرض تبریک میآید از او تقاضا کنم جایش را در پارکینگ با من عوض کند! (آخرش افاقه نکرد!) از یک ماه قبل از این یعنی شروع ماه عبری اِلول میشود برادران مکتبی را از روی خمیازهها و چشمهای خمارشان از چند فرسخی تشخیص داد، چون مراسمی به نام "سلیحوت" (طلب بخشایش) که شامل خواندن مجموعۀ بزرگی از نیایشها و سرودهای مذهبی است در این روزها هر بامداد قبل از طلوع خورشید در کنیساها برگزار میشود. یکی از رسوم زیبای رُش هشانا نواختن شوفار است. شوفار نوعی کرناست که با رعایت اصول شرعی خاصی از شاخ قوچ ساخته میشود و صدایش از نزدیک لرزه به دل آدم میاندازد. به روایتی نواختن شوفار در این روز سمبلی است از بیدار کردن قلبهای خفته و فرا خواندن مومنان به توبه و اصلاح اعمال.
هر خانوادۀ فابریک یهودی در شب رُش هشانا سفرهای سمبلیک میچیند که خوشبختانه از سفرۀ پسَح متنوعتر و مراسمش کوتاهتر است. سمبلیکترین این سمبلها که بیشتر در کارتهای تبریک دیده میشود، سیب و عسل است که آن را میخورند تا نویدبخش سالی شیرین باشد(فقط دلمان را نزند)، اصولاً زنبور عسلها در روزهای این جشن مرتب اضافه کاری میکنند چون در مغازهها هر چیزی یک نسخۀ عسلی هم دارد. سمبل مورد علاقۀ من انار است که میخورند و دعا میکنند که مثل آن مملو از دانههای نیکی و صواب باشند. چیز دیگری که در این روزها مد میشود رنگ سفید است، رسم است که یهودیها در روزهای مقدس مثل شنبه، رش هشانا و کیپور(مقدسترین روز سال) با لباس سفید به کنیسا میروند. روزۀ کیپور آخرین روز ده روز توبه است که حدود بیست و شش ساعت طول میکشد و برای اهلش سراسر دعا و نیایش است. تعدادی ترانۀ سال نوی برایتان در نظر گرفتم که امیدوارم مقبول نظر افتد. این کلیپ هم از معجزات شوفار می گوید!! "شانا تُوا" (سال نو مبارک).
احمدرضا امروز برایم دعا کرد که در شانا تووا با شاراپووا خوش بگذرانم. یکی این را به گوش شاراپووا برساند که بداند چه دعای خوبی برایش کرده اند، شاید این بار کمتر ببازد.
مدتی ست کتابی این دور و برها چاپ شده به نام "لبخند دلفین" که داستان واقعی دوستی عجیب یک جوان بدوی به نام عبدالله و یک دلفین است. قبیلۀ عبدالله ساکن صحرای سینا ست و تابستانها با ماهیگیری در دریای سرخ امرار معاش میکند. او در پنج سالگی در اثر یک حادثه شنواییاش را از دست میدهد و از همان زمان دیگر حرف نمیزند و گوشهگیر و مطرود میشود. یک روز که مشغول ماهیگیری بوده دلفینی دومتری به قایقش نزدیک میشود، ظاهراً دلفین در وجود او چیزی میبیند چون از آن روز یک دوستی عمیق بینشان شکل می گیرد. دلفین که اسمش را اِوِلین گذاشتهاند هر روز به عبدالله سر میزند و این دو با هم شنا و بازی و خلاصه کیف دنیا را میکنند. جوان بدوی کم کم اعتماد به نفسش را به دست میآورد و شروع به حرف زدن میکند، از طرفی دوستی با اِوِلین توریست ها را که در صحرای سینا فراوانند به طرفش جذب میکند و منبع درآمدی برایش درست میشود. امروز عبدالله گوشه گیر صاحب خانواده و مرد سرشناسی شده . اما چیزی که بیشتر توجه مرا جلب کرد نویسندۀ این کتاب خانم "پاسکال برکوویچ" بود که برای خودش اعجوبهایست. او که در 16 سالگی دو پایش را در حادثۀ قطار در پاریس از دست داده بعد از گذراندن یک بحران سخت خودش را جمع و جور میکند و به زندگی لبخند میزند، در مصاحبهای میگوید: "کم کم یاد گرفتم جسمم رو بپذیرم، به خودم تو آینه نگاه کنم و اون چه رو میبینم دوست داشته باشم. این اتفاق در یه لحظه نمی افته، قدم یه دفعه از 1.67 شده بود یه متر. از همون جا باید تصمیم میگرفتم میخوام خوشحال باشم یا افسرده. این یه تصمیم بود، نه چیزی که از آسمون نازل میشه. باید پا میشدم، یه ضربدر روی پاهام میزدم و میگفتم من اینم." پاسکال یک سال بعد از حادثه به اسرائیل مهاجرت میکند، به دانشگاه حیفا میرود تا علوم سیاسی بخواند ولی چون باسن نشستن نداشته و سر کلاس بند نمیشده انصراف میدهد و تصمیم میگیرد خبرنگار شود. از آنجا که چند زبان بلد بوده به زودی در عالم خبرنگاری جا باز میکند، یک بار هم برای تهیۀ گزارش دربارۀ یهودیهای سوریه، از طرف یدیعوت اخرونوت به آن جا فرستاده میشود. در سال 94 پاسکال برای تحصیل در رشتۀ سینما به زادگاهش پاریس میرود و از آن زمان چند فیلم مستند در اقصی نقاط جهان ساخته و دو کتاب نوشتهاست. او که یک ورزشکار است به تنهایی با صندلیاش از پلهها بالا و پایین میرود و ورزشهای مورد علاقهاش صخرهنوردی، قایقرانی، شنا و کوهنوردیست. پاسکال ازدواج کرده و یک دختر گیس طلایی دارد. جالب این که با شوهرش در یک دیسکوی برزیلی آشنا شده.
گیل شهام ویولونیست کاردرست اسرائیلی، از استعدادهای برجسته و برندۀ جایزۀ گرمی ست. او زمانی به معروفیت جهانی می رسد که در هجده سالگی دعوت می شود به جای اسحق پرلمن کبیر که بیمار بوده در یک سری کنسرت با ارکستر سمفونی لندن بنوازد.
فانتزی کارمِن را یکی از زیباترین و مشکل ترین قطعات موسیقی برای ویولن می دانند که بر اساس اپرای کارمن بیزه ساخته شده. شهام این قطعه را با ارکستر فیلارمونیک برلین اجرا کرده.
Welcome to "Beyond the Wall". My name is Kamran. I was born in Iran a bunch of years ago and have been living in Israel since 1994. Being an immigrant of Iranian descent in Israel is a rather complicated identity these days, when the official rhetorics of my homeland and that of my adopted land are full of hatred toward each other. This is specially true in my case, since I love the people of both countries. It was this love for both Iranian and Israeli cultures that motivated me to translate and edit the first and only existing anthology of Israeli short stories in Persian published in 2004. In this blog, I try to communicate with Persian speaking people what I experience living on the other side of the wall, and perhaps beyond all walls.
…نامم کامران است. از سال 94 ساکن اسرائیل هستم و به عنوان یک انسان مستقل در این وبلاگ برداشت هایم را از وقایع فرهنگی هنری و اجتماعی این سرزمین می نویسم. ضمنآ کتابی به نام "گزیده ادبیات معاصر اسرائیل" ترجمه و تألیف کرده ام.