آن سوی دیوار
یادداشت های یک ایرانی از زندگی اش در اسرائیل
Saturday, December 30, 2006
ترانۀ شبات - ابا

Happy New Year - ABBA

همان طور که کاملاً درست حدس زدید مدتی ست حالم خوش نیست. دیشب هم یک ریستارت ناخواسته داشتم که تا سیستم برگشت دودقیقه ای از عالم و آدم بی خبر بودم. به هر حال سال خوبی باشد برای همه.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Tuesday, December 26, 2006
?How do you feel today Jimmy

James Brown(1933-2006) - I Feel Good

در این دنیا که روانش شاد بود، امیدوارم در آن دنیا هم باشد(+).

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Sunday, December 24, 2006
فوزیه، نگه دار

فوزیه دختر ملک فوآد و همسر اول محمدرضا شاه پهلوی

تا پیش از دیدن این فیلم تنها چیزی که از فوزیه می‌دانستم این بود که اولین زن شاه بوده، اسمش را روی میدانی گذاشته‌‌بودند که بعداً شد میدان شهناز و امروز میدان امام حسین است و هر کس گفت:"بگو فوزیه" جوابش را نباید داد چون می‌خواهد در جوابت بگوید: "سیبیلات گو...".
کمی تحقیق(
+ و +) نشان داد که ازدواج شاه (ولیعهد آن زمان) با فوزیه (خواهر ملک فاروق سلطان مصر) یک ازدواج سیاسی بوده که با دلالی انگلیس‌ها با آن چشم‌های چپ‌شان انجام می‌شود. در زمان ازدواج، محمدرضا 20 ساله و فوزیه 17 ساله بود و این رابطه بیش از 7 سال دوام نداشت، ظاهراً علت طلاق مسائل ناموسی، پای‌بند نبودن اخلاقی طرفین و هیزم‌کشی خانوادۀ شاه مخصوصاً خواهرش اشرف بوده. بعضی از آگاهان هم ملک فاروق را عامل اصلی می‌دانند. حاصل این پیوند دختری به نام شهناز است. فوزیه بار دیگر ازدواج می‌کند، پس از سرنگونی سلطنت در مصر به سوئیس می‌رود و همان‌جا هم دار فانی را وداع می‌گوید.

چیزی که بیش از همه نظرم را جلب کرد،
خاطرات تاج‌الملوک همسر رضا شاه است که آدم را شدیداً به یاد سریال "باغ مظفر" مهران مدیری و خان‌بازی‌هایش می‌اندازد.
فرازهایی از آن را بخوانید، به قول خودمان "واویلا اگر راست باشد":
در مورد فوزیه می‌گوید:
"فوزیه با آنكه در یك خانواده سلطنتی بزرگ شده بود، قدری امل بود و حاضر نمی‏شد با میهمانان محمدرضا برقصد. خلاصه كلام اینكه این ازدواج اجباری بود. رضا اجبار كرده بود محمدرضا با یك شاهزاده مصری ازدواج كند و ملك فاروق، پادشاه مصر، هم خواهرش را مجبور به ازدواج با ولیعهد ایران كرده بود و هر دو از این ازدواج ناراضی بودند.
عاقبت هم در سال 1327 شمسی فوزیه ایران را ترك كرد وبه قاهره (مصر) رفت و دیگر بازنگشت. محمدرضا دیگر هیچ‌وقت سراغ او را نگرفت و به ما هم اجازه نمی‏داد اسم فوزیه را جلوی رویش بیاوریم. اسم میدان فوزیه را هم به میدان شهناز تغییر داد."
از دیگر خاطرات:
"من در تهران كه بودم بطور مرتب هر روز یك مقدار تریاك استعمال می‌كردم و یك گیلاس هم كنیاك با غذای روزانه می‌خوردم اما این برنامه چهل ساله من در خارج به هم ریخت!
خدمت شما عرض كنم كه رضا شاه روزانه یك بارصبح موقع رفتن به كاخ شهری چند بست تریاك استعمال می‌كرد. دكترها به او گفته بودند تریاك قند خون را می‌سوزاند. رضا عادت داشت بعد از ناهار و شام یك گیلاس كنیاك بنوشد.
من هم این عادت را از رضا گرفتم. در بین بچه‌های رضا، غلامرضا و حمیدرضا تریاكی حرفه‌ای شدند."
"محمدرضا از بچگی ضعیف بود. علت ضعیفی او هم این بود كه با اشرف توامان به دنیا آمد. البته اول محمدرضا آمد و بعد اشرف. به فاصله چند دقیقه. آن موقع علم طب زیاد پیش نرفته بود. زایمان‌ها توسط قابله انجام می‌شد كه پیش خود كار یاد گرفته بودند.
ایادی همیشه به من اطمینان می‌داد كه جای نگرانی نیست و موضوع مریضی محمدرضا به خاطر شیطنت‌های زیاد او و ضعف قوه باء است! خدا لعنت كند اسداله علم را كه بساط شیطنت برای محمدرضا درست می‌كرد و باعث تحلیل رفتن قوه‌ی پسرم می‌شد. به هرحال پسرم شاه بود و اگرشاه از شاه بودنش لذت نبرد و شاهی نكند چه بكند؟!"

چندی‌ست جوانی از کشور ترکیه به نام "پرنس ارسین فِیک‌زاده" آرشیو جالبی از تصاویر خانواده‌های سلطنتی جهان به راه انداخته و در معرض دید عموم گذاشته. البته حدس می‌زنم همان‌طور که فامیلی‌اش نشان می‌دهد لقبش فِیک باشد، مگر آن که نسبش به سلاطین عثمانی برسد. در این مجموعه دو همسر دیگر شاه ثریا اسفندیاری(
+ و +) و فرح پهلوی هم به چشم می‌خورند.



مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Saturday, December 23, 2006
گودبای خنوکا، گودبای
این عکس دیروز عصر در منزل ما گرفته شده، صندلی بخشی از مراسم نیست.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Friday, December 22, 2006
ترانۀ شبات - دمیس روسس

Demis Roussos - good bye my love good bye

حالا که آخرین شمع خنوکا را روشن کرده‌ام برای آن که به یونانی‌ها نشان بدهم که به دل نگرفته‌ام، بیاببد یادی از یکی از خوش صداترین و معروف‌ترین خواننده‌های یونانی کنیم.
دمیس روسس در سال 1946 در یک خانوادۀ یونانی در شهر اسکندریۀ مصر به دنیا آمد. در سال 1968 به گروه "بچۀ آفرودیت" پیوست. بعد از مدتی گروه را ترک کرد و تبدیل به یکی از خواننده‌های محبوب دهۀ هفتاد اروپا با صدایی کاملاً منحصر به فرد شد. او در امریکا موفقیت چندانی کسب نکرد ولی ظاهراً دل جوان‌های ایران سابق را طوری برد که به خاطر استقبال شدید آنها از ترانه‌هایش سفری هم به ایران می‌کند.
قیافۀ هیپی‌وار و موهای شانه ندیدۀ او که حالا چیزی از آنها نمانده از علائم تجاری‌اش بودند.
این هم چند کلیپ خفن(
+ و + و + و + و....) و فایل صوتی توپس(کم سرعت، پر سرعت) برای شما و شاید بابا و ننۀ محترمتان.
جوانان قدیم اگر خاطره‌ای از سفر دمیس به ایران دارند سراپا گوشیم.
آهنگ "بدرود عشق من" را تقدیم می‌کنم به همۀ مسافران فردا تا آن را برای عشق یخ‌زده‌شان بخوانند!
شبات شالوم

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
رولت روسی یا بازی یلدا
دو تا دوست ابر بلاگر آشپزباشی و مریم بارت منو به بازی یلدا دعوت کردن و این سیب‌زمینی داغ رو انداختن تو دومن من که چاره‌ای جز لبیک گفتن ندارم.
این هم 5 واقعیت که دربارۀ من نمی دونستین(آخه پس شما چی می دونین؟):
1- بچه که بودم خونوادۀ مادریم منو "گُل پنیری" صدا می‌کردن، قضیه از روزی شروع شد که موقع نقاشی این ترکیب نامتعارف از دهنم پرید. این جریان هنوز هم گاهی پیش می‌آد.
2- از بچگی برنج دم نشده بعد از آبکش رو دوست دارم و ترجیح می‌دم اونو به روش سگی یعنی مستقیماً از بشقاب بدون قاشق بخورم.
3- به عمرم لب به سیگار نزدم و شراب هم گاهی فقط یه جرعه موقع مراسم مذهبی می‌چشم. آدم خشکی نیستم ولی دوست دارم همیشه شیش دنگ حواسم جمع باشه.
4- موقع تلویزیون دیدن اشکم دم مشکمه و خیلی راحت احساساتی می‌شم ولی در موقعیت‌های دردناک زندگی باید چشمامو بچلونم تا یه قطره اشک بیاد.
5- از وقتی که زرت نخاعم قمصور شده و روی دو تا پا و انگشتای دست راستم کنترل ندارم، یاد گرفتم با دست چپ بنویسم و مدتیه رانندگی هم می‌کنم.

از این اطلاعات مفید بازم دارم ولی قانون بازی می‌گه از 5 تا بیشتر نشه.
پنج تن بعدی:
یک دانه شن، کورش علیانی، حاج آقا ابطحی، زهره پولو و آقای احمدی نژاد.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Wednesday, December 20, 2006
کی؟

کی منتظر می مونه حتی شبای یلدا

تا خنده رو لبات بیاد شب برسه به فردا

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Tuesday, December 19, 2006
در روزهای خنوکا

داستان مینیاتوری "در روزهای خنوکا" نوشتۀ یوسل برستاین مناسب این روزهاست. يوسل برستاين در سال ١٩٢۰ در لهستان به دنيا آمد و در سن ١٦ سالگى خانه را به قصد استراليا ترك كرد. در جنگ جهانى دوم در ارتش استراليا خدمت كرد. او در سال ١٩٥۰ به اسرائیل مهاجرت كرد، براى سالها عضو كيبوتص گيوعَت بود و در آنجا چوپانى مى كرد. بعد از آن به كارهاى مختلفى از بانكدارى گرفته تا گويندگى راديو پرداخت. يوسل به دو زبان عبرى و ايديش مى نوشت و كتاب هايش به چندين زبان از جمله آلمانى، ايتاليايى و چينى ترجمه شده اند. او در سال 2005 درگذشت.

در روزهاى خنوكا

در روزهاى خنوكا(١)، در زمان جنگ جهانى دوم، يك رباى ارتشى به اردوگاه دور افتاده ما در استراليا آمد تا برايمان از نبرد مكابى ها(٢) تعريف كند. در اردوگاه، غير از سربازان يهودى، سربازانى هم از ملت هاى ديگر پيدا می شدند كه اكثرشان يونانى بودند. يكى از آنها، روستايى غول پيكرى از مقدونيه بود كه لب هاى اسبى داشت و با رفیقم پاول ولف، دكتر فلسفه از آلمان دوست شده بودند. آنها در يك چادر زندگى مى‏كردند، در غذا و شيرينى شريك بودند و با هم در سكوت مى نشستند.
در روز ديدار رباى ارتش، يهودى ها در يك گوشه ناهارخورى بزرگ نشسته بودند و يونانى ها داشتند با هم ورق بازى مى كردند. دو دوست ساكت ، فيلسوف و روستايى درگوشه اى دنج جا خوش كرده بودند.
پاول ولف داشت كتابى از آرتور شوپنهاور، كاهن بزرگ بدبينى مى‏خواند و پاپا ديميترى كه خواندن و نوشتن بلد نبود، كتاب دعاى بسته اى را كه روى آن صليبى كنده كارى شده بود در دست گرفته بود و از حفظ، دعايى را با آهنگى يكنواخت و بى انتها زمزمه مى كرد. روى لب پايينى اش لبخندى ماسيده بود.
رباى، موعظه اش را با كلمات " زمانى كه اين شمع ها را روشن مى كنيم " آغاز كرد و بعد از آن بدون معطلى به زبان انگليسى اضافه كرد : "در دوران آنتيوخوس، يونانى‏ ظالم . "
اشاره هاى سربازان يهودى به رباى كه صدايش را پايين بياورد كمكى نكرد. يكى از ورق بازها كه كلمهء"يونانى" را شنيده بود سرش را از روى ورق ها بلند كرد، گوشش را تيز كرد و به ما چشم دوخت. بقيهء ورق‏بازها هم از او تقليد كردند. بيشتر يونانى ها ماهى فروش ، باربر ومشترى بارها بودند و در باره جنگ بين يونانى‏ها و يهودى ها چيزى به گوششان نخورده بود. در اردوگاه، دو ملت با هم در صلح و صفا زندگى مى‏كردند. يكى از يونانی ها روى ميز پريد و از هر كسى كه خون پاك يونانى در رگ هايش جارى است خواست كه در محوطهء بزرگ به او بپيوندد. يهودى ها هم به ميدان رفتند.
پاپا ديميترى هم چوبدستى اش را برداشت و به جنگ رفت. از آنجا كه او در اردوگاه پاره كاغذها را جمع مى كرد، در انتهاى چوبدستى اش ميخى بود. اين شغل را به او داده بودند چون از روز اولى كه سربازگيرى شده بود، سرش روى سينه اش افتاده و آن را بلند نكرده بود.
پاول ولف هم بيرون آمده بود، ولى تنها ايستاده و به يهودى ها ملحق نشده بود. وقتى پاپا ديميترى متوجه جريان شد، گروهش را ترك كرد و به سوى رفيقش رفت تا او را به طرف يهودى ها هدايت كند. دوستى به جاى خود، ولى وقتى جنگ درمى‏گيرد بايد جنگيد.
پاول ولف سرش را به علامت امتناع تكان داد. او در اردوگاه مرگ داخاو به عنوان يك يهودى اسير شده بود ولى كسى كه ماهيت او را تعريف مى كند هيتلر نيست. او هميشه از جمع متنفر بود و قصد داشت در آينده هم راهش را در زندگى، به تنهايى پيدا كند.
جدال بين دو گروه، در وسط محوطه با علائم دست و حركات سر پيش مى رفت . روستايى غول پيكر معمولاً در طول روز بيش از چهار، پنج كلمه حرف نمى زد. از طرف يونانى ها بر سرش فرياد مى زدند: " بزنش يهودى رو. "
ولى پاپا ديميترى هراسان ايستاده بود. چوبدستى در دست افراشته اش مى لرزيد. حتى با سرافتاده، در كنار دوستش مثل برجى بلند بود. لبخند از لب پايينش محو شده بود.
باز هم از طرف يونانى ها فرياد زدند: "بزن يهودى رو خوردش كن ."
پاپا ديميترى همچنان مقابل ولف ايستاده بود، سرش را روى سر دوستش تكيه داده بود، و مثل پدر دلسوز و بزرگى به نظر مى آمد كه دارد براى پسر سركشش سوگوارى مى كند.

١- حنوکا – جشن نور که به مناسبت رهايی يهوديان از سلطهء آنتيوخوس و آزادی بيت المقدس در حدود سال ١٦٥ قبل از ميلاد برگزار می شود. سمبل آن منورا و شمع هايی است که به مدت هشت روز در اواخر آذر ماه روشن می کنند.
٢- مکابی ها – خانواده مکابی به فرماندهی يهودا مکابی که قيام عليه آنتيوخوس را رهبری کردند.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Sunday, December 17, 2006
برای استوایی که روزی از راه می رسد

Perlman-Tchaikovsky Violin Concerto in D, Opus 35

حالا که هنوز رد ویلچیر استیون جان خشک نشده بگذارید یادی از اعجوبۀ دیگری کنیم که با وجود ابتلا به بیماری فلج اطفال موفق شد یکی از بزرگ ترین نوازندگان ویولن جهان شود.
نامش اسحق پرلمن است، متولد 1945 تل-آویو. در این فیلم او را در حال نواختن با ارکستر فیلارمونیک اسرائیل به رهبری زوبین مهتا در تور روسیه 1990 می بینید. این اولین باری بود که به این ارکستر اجازه داده شد در روسیه بنوازد. پرلمن به خاطر معلولیت ویولن اول را نشسته می نوازد.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Saturday, December 16, 2006
از مصطفی تا مهتاب
فیلم "تولد" دربارۀ تغییر جنسیت در ایران است. این فیلم به طرز بی نظیری موفق شده احساسات یک ترانسکسوال را به تماشاگر منتقل کند. دیدنش را شدیداً به همه توصیه می کنم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
جشن روشنایی(به جای ترانۀ شبات)
همان‌طور که وعده داده‌بودم جشن خَنوکا یا حنوکا هم از راه رسید. خوش‌بختانه این جشن از آن جشن‌های لایت است که در آن از قوانین دست و پا گیر مذهبی چندان خبری نیست شاید چون سابقه‌اش فقط به حدود 2200 سال پیش می‌رسد.
خنوکا یعنی گشایش و یادگار زمانی‌ست که سلوکی‌ها این دور و برها حکومت می‌کردند و سعی داشتند فرهنگ خود را به مردم منطقه تحمیل کنند. این کار را ابتدا با انقلاب مخملی انجام دادند و موفق هم شدند عدۀ زیادی را از راه به در کنند تا زمان آنتیوخوس چهارم که به سیم آخر زد و دستور به ممنوعیت انجام فرایض دین یهود داد. مردم شورش کردند، معبد بیت‌المقدس تاراج و تبدیل به معبد زئوس شد و عدۀ زیادی قتل عام شدند(باید سمیناری هم در این باره تشکیل شود).
کاهنی به نام متتیاهو که دید دین در خطر است با 5 پسرش فرماندهی شورشیان را به عهده گرفت. بعد از مرگ او یهودا مَکابی پسر بزرگش فرمانده کل قوا شد و تا پیروزی و پس گرفتن اورشلیم مبارزه کرد. خنوکا جشن پیروزی و بازگشایی بیت‌المقدس توسط مَکابی‌هاست.
از اینجا به بعد برای داستان ما چند روایت وجود دارد که نسخۀ هالیوودی آن به این شرح است:
بعد از فتح اورشلیم فاتحان خواستند پس از سال‌های زیاد که در بیت‌المقدس فرایض دینی انجام نشده بود، بار دیگر به تجدید عبادت بپردازند. همه جا را آراستند و مقدمات کار را شروع کردند، ولی وقتی خواستند چراغ هفت شاخه (منورا) را روشن کنند، دیدند که "روغن مقدس" فقط برای یک شب کافی است، ولی معجزه از راه رسید و این روغنی که فقط برای یک شب کافی بود، به طور معجزه‌آسایی هشت شب روشنایی داد، به همین منظور با وجود گذشت بیش از دو هزار سال از آن تاریخ هر ساله به همین مناسبت از 25 ماه کیسلو جشن "خنوکا" برگزار می‌شود.
نام دیگر خنوکا، جشن روشنایی‌ست و زیباترین سنت آن روشن کردن شمع در یک شمعدان 9 شاخه(خنوکیا) در هشت شب جشن طی مراسم خاصی‌ست. طبق آمار جدید 85 درصد خانواده‌های یهودی در اسرائیل (از جمله نگارندۀ سست ایمان این سطور) این مراسم را اجرا می‌کنند. آنها که می‌خواهند خیلی کلاس بگذارند از چراغ‌های روغنی استفاده می‌کنند. ظاهراً رسم روشن کردن شمع و چراغ در این وقت سال که روزها کوتاه است در فرهنگ‌های باستانی دیگر هم وجود دارد، مثلاً یکی از مراسمِ
"دیوالی" یا همان فستیوال نور هندی‌ها که در ماه نوامبر به مدت یک هفته برگزار می‌شود روشن کردن شمع و چراغ روغنی در خانه است. در مکزیک هم روز خاصی برای روشن کردن شمع در همین فصل سال وجود دارد که طبق سنت نه تنها تاریکی بلکه جن و پری‌ها را هم دور می‌کند.
به خاطر پراکندگی یهودی‌ها در سراسر دنیا در طی سال‌ها رسوم متفاوتی به این جشن اضافه شده، برای نمونه خوردن پیراشکی یا لَتکِس(نوعی کوکوی سیب زمینی) به خاطر وجود روغن زیاد در آنها که یادآور روغن مقدس است(جانمی قدرت تخیل) یا عیدی خنوکا که شاید به خاطر رقابت با کریسمس باشد. اصولاً هم‌زمان شدن تقریبی کریسمس و خنوکا در کشورهای غربی مخصوصاً امریکا وضعیت خاصی را به وجود آورده. یهودی‌های سکولار برای آن که بچه‌های‌شان احساس کمبود نکنند و بدانند که آنها هم دست کمی از بچه‌های مسیحی ندارند این جشن را خیلی جدی می‌گیرند و گاهی شمعدان را در کنار درخت کریسمس روشن می‌کنند که نتیجه‌اش جشنی‌ست به نام
کریسموکا!!! تازگی‌ها کمدینی به جای بابا نوئل موجودی به نام خنوکا‌بِرد(پرندۀ خنوکا) را پیشنهاد کرده‌است!
یکی از اسباب‌بازی‌های محبوب روزهای خنوکا فرفرۀ خاصی‌ست که چهار سو دارد و در هر سوی آن یک حرف عبری نوشته شده، که آغاز کلمات "معجزۀ بزرگی آنجا رُخداد" است. فرفره را می‌چرخانند و مثل تاس بر هر سویی بیافتد معنی خاصی دارد
(+).
در اسرائیل سال‌هاست که خنوکا مترادف با تئاترهای موزیکال برای بچه‌ها و فستیوال‌های رنگارنگ شده شاید به همین خاطر بتوان به آن لقب پرخرج‌ترین جشن سال را داد. بعضی‌ها می‌گویند اگر آدم بتواند بدون بدهکاری از این جشن بگذرد معجزۀ خنوکاست!

پ.ن. خوانندۀ عزیز خداداد، چند تا غلط تاریخی داشتم؟

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Wednesday, December 13, 2006

در دل و جان خانه کردی - شکیلا

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Tuesday, December 12, 2006
دریای درون
استیون هاوکینگ عزیز ما دیشب مهمان یک برنامۀ تلویزیونی پرتماشاگر بود. او که برای ده روز به منطقه آمده هر روز چند سخن‌رانی و ملاقات انجام می‌دهد و از آنجا که تسلطی بر تارهای صوتی‌اش ندارد با پلک زدن کامپیوتری را که با امواج مادون قرمز کار می‌کند به حرف می‌اندازد. دیشب یکی از سئوال‌های تکراری مجری برنامه این بود: "تو که یک جنتلمن انگلیسی هستی چرا لهجۀ امریکایی را برای صدای کامپیوتری‌ات انتخاب کرده‌ای؟ ". او هم جواب داد: "در سال 86 که این دستگاه عرضه شد این تنها لهجۀ موجود بود و از آنجا که همه مرا سال‌هاست با این صدا می‌شناسند ترجیح دادم با آن بمانم."
از او سئوال شد "آیا تا به حال به خودکشی فکر کرده ای؟
"، هاوکینگ گفت: "من معتقدم که باید به انسان‌ اجازه و امکان داد هر وقت تصمیم بگیرد به زندگی‌اش پایان دهد ولی این تصمیم اشتباه بزرگی‌ست، چون هر جا زندگی هست امید هم هست." پیش خودم فکر کردم طفلک اگر بخواهد هم نمی‌تواند این کار را به راحتی انجام دهد. فیلم "دریای درون" را که دیده‌اید.
هاوکینگ دربارۀ معلولیتش گفت: "برای کار من داشتن مغز و توانایی اندیشیدن کافی‌ست، اگر یک فوتبالیست بودم موضوع فرق می‌کرد." و دربارۀ معروفیتش: "تفاوت من با آدم‌های معروف دیگر این است که نمی‌توانم با یک کلاه و عینک دودی از چشم دوربین‌ها پنهان شوم، چون صندلی چرخدارم مرا لو می‌دهد!!" بعد هم لبخند ملوسی زد.
هاوکینگ هدفش از مسافرت به اسرائیل را دیدن وضعیت موجود از نزدیک و بدون واسطه اعلام کرد، او در ملاقات یک ساعته‌ای که با اولمرت داشت به او گفت که از دید او از آخرین دیدارش از منطقه در سال 90 وضعیت فقط وخیم تر شده، بعد هم از اولمرت سئوال‌هایی در مورد آتش‌بس و شانس گفت‌و‌گو با فلسطینی‌ها پرسید.
در جای دیگری هاوکینگ در جواب سئوال یکی از دانش‌آموزان که پرسیده بود: "چطور تئوری جدیدی را می‌پذیری در حالی که مجبوری تئوری قبلی‌ات را که صددرصد به درست بودنش مطمئن بودی رد کنی؟" هاوکینگ گفت: "دانشمندان به اندازۀ کافی به اشتباهات خودشان اعتراف نمی‌کنند، ولی وضع‌شان از این بابت از سیاست‌مداران بهتر است."
سفرهای حیرت‌انگیز استیون هم‌چنان ادامه دارد. گزارش رادیو فردا از این سفر را بخوانید.

درضمن کم نویسی مرا در این روزها ببخشید، کارم زیاد شده،"مرده خط" دارم و یک اسباب بازی وقت گیرجدید هم پیدا کرده ام.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Friday, December 08, 2006
ترانۀ شبات - اِهود بنای

شتاب کن- اهود بنای

خواننده‌های قدیمی من حتماً خانوادۀ بنای را به خاطر دارند. همان خانوادۀ هنرمند ایرانی تباری که سال‌هاست عرصۀ هنری اسرائیل را قرق کرده‌اند. متأسفانه چند ماه پیش بزرگ خانواده یعنی یوسی بنای عمرش را به شما داد. رسانه‌های اینجا برایش یک گودبای پارتی طولانی ترتیب دادند به نحوی که تا یک هفته هر جا می‌رفتی یا فیلمش بود یا ترانه‌اش یا دکلمه‌اش یا عکسش یا کتابش. با هر هنرمندی هم مصاحبه می‌کردند می‌گفت مثل او نداشتیم و نخواهیم داشت. این مرد بی‌همتا برادرزاده‌ای دارد به نام اهود بنای که شاید صدایش به گوش همه خوش نیاید ولی به نظر من و خیلی‌ها یکی از بهترین آهنگ‌سازان و ترانه‌سرایان این اطراف است. او کارش را با راک آغاز کرده ولی کم کم برای خودش سبک خاصی آفریده که در آن شرق و غرب را به هم پیوند می‌دهد. اهود نوازندۀ خوب تار هم هست. او که به قول خودش تا سن بالا هنوز نمی‌دانسته می‌خواهد چه کاره بشود و به سبک هیپی‌ها آوارۀ عالم بوده، می‌گوید: "من برای کسانی که در زندگی به جایی نمی رسند احترام خاصی قائلم! "
ترانۀ "شتاب کن" وضعیتی را تصویر می‌کند که شاید برای خیلی از ما آشنا باشد.

شتاب کن

پسر سی ساله تب دارد
و روی کاناپه در خانۀ پدری‌ خوابیده
آری او سی ساله و تب‌آلود است
و به اتاق کودکی‌اش بازگشته

مادرش می‌آید و می‌گوید:"برایت نوشیدنی گرم بیاورم؟"
او اخم می‌کند و می‌گوید: "حالا نه"
به قفسۀ کتاب‌های قدیمی نگاه می‌کند
داستان‌هایی که در زندگی همراهی‌اش کرده‌اند

مادر شتاب کن و بر قلبم مرهمی بگذار
پیش از آن که مرا بخوابانی
و برایم بگو چگونه کودکی بودم
و چطور با دیدن اولین باران ذوق می‌کردم

پسر سی ساله تب دارد
او دیگر نه عشقی دارد و نه کاری
آری او سی ساله است ولی
هنوز نمی‌داند پس از خدمت وظیفه چه خواهد کرد

مادرش می‌آید و می‌گوید:"کمی به سالن بیا"
او از کوره در می‌رود و می‌گوید: "حالا نه"
به طاقچۀ صفحه‌های کهنۀ موسیقی نگاه می‌کند
ترانه‌هایی که در زندگی‌اش همراهی‌اش کرده‌اند

تو حالا مثل ستاره‌ای آن دورها می‌درخشی
تو به خانه‌ام بازگشته‌ای، آری تو اکنون با من هستی
من نام تو را بر دخترم نهاده‌ام

پسر سی ساله تب دارد
و روی کاناپه در خانۀ پدری‌ خوابیده
آری او سی ساله و تب‌آلود است
و به اتاق کودکی‌اش بازگشته

وقتی مادر می‌آید و می‌گوید:"نامه داری"
چشمانش ناگهان از شادی برق می‌زند
او بوی بارانی را که در راه است حس می‌کند
بارانی که معشوق را با خود می‌آورد

این هم چند
فایل صوتی برای آشنایی بیشتر شما با این هنرمند.
شبات شالوم



مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Monday, December 04, 2006
شکست ناپذیر
استیون هاوکینگ
دیروز روز جهانی معلولین بود. در مورد معلولیت، مشکلاتی که با خود می‌آورد و حتی نکات مثبتش گفتنی زیاد دارم ولی نمی‌دانم چرا هیچ‌گاه تمایلی نداشته‌ام آن را در چهارچوب این وبلاگ مطرح کنم. شاید روزی برسد که تمایلاتم به سمت دیگری تمایل پیدا کنند ولی تا آن روز خوش‌بختانه یا بدبختانه دوستان زیادی در وبلاگستان در این باره می‌نویسند و با شهامت خصوصی‌ترین مسائل زندگی‌‌شان را با دیگران قسمت می‌کنند. خواندن این نوشته‌ها به کسانی که با دنیای یک معلول آشنایی ندارند ابعاد شتری را نشان می‌دهد که می‌تواند در خانۀ هر کسی بخوابد. هر چه باشد طبق آمار ده درصد مردم دنیا از معلولیت رنج می‌برند و به تعدادشان راه‌های پذیرش و برخورد با این قضیه وجود دارد.
به مناسبت همین روز
استیون هاوکینگ اَبَر دانشمند انگلیسی تصمیم گرفته چند روزی به دیار ما بیاید و در چند دانشگاه برای دانشجویان اسرائیلی و فلسطینی سخن‌رانی کند. از دانش این مرد چیزی زیادی نمی‌فهمم ولی از شخصیت قوی و رنگارنگ او کیف می‌کنم.
برای آن یکی دو نفری که نمی‌دانند، استیون هاوکینگ یکی از بزرگ‌ترین فیزیک‌دانان نظری معاصر جهان و نویسندۀ کتاب "تاریخچۀ کوتاه زمان" است.
در ۲۱ سالگی، اندکی پیش از نخستین ازدواجش، دچار بیماری
نورون حرکتی تشخیص داده شد و انتظار نمی‌رفت بیش از دو یا سه سال زنده بماند. در حال حاضر بر روی صندلی چرخ‌دار می‌نشیند و برای سخن گفتن از دستگاه رایانه‌ای تولیدکنندهٔ صوت استفاده می‌کند. از همسر اول او پرسیدند چرا با مردی ازدواج کرد که مرگ در انتظارش بود. او گفت: «آن روزها دورهٔ کابوس‌های اتمی بود. همه فکر می‌کردیم به زودی خواهیم مرد.» او از همسر نخست خود سه فرزند دارد. هاوکینگ در سال ۱۹۹۵ دوباره ازدواج کرد.
چند روز پیش قدیمی‌ترین و شاید مهم‌ترین جایزۀ علمی جهان به نام
مدال کُپلی به استیون هاوکینگ اعطا شد. پیش از از او این جایزه را چارلز داروین، آلبرت انیشتین و لویی پاستور دریافت کرده بودند.
بامزه‌ترین
خبر این بود که تهیه‌کنندگان برنامۀ "برادر بزرگ" در انگلستان از استیون هاوکینگ دعوت کرده‌اند تا در سری بعدی این برنامه که مخصوص آدم‌های معروف است شرکت کند. این برنامه از نوع "رئالیتی شو"ست که در آن چند نفر را در یک خانه برای چند هفته یا بیشتر زندانی می‌کنند، بدون این که با دنیای خارج ارتباط داشته‌باشند و از آنها 24 ساعته فیلم‌برداری می‌کنند تا ببینند کدام‌شان زودتر دیوانه می‌شود!!! فقط تصور هاوکینگ در چنان دیوانه‌خانه‌ای می‌تواند خنده‌دار باشد. قبلاً هاوکینگ دوبار در سریال خانوادۀ سیمپسون در نقش خودش حرف زده‌‌است.
او اخیراً در
مصاحبه‌ای گفته‌: "من از مرگ نمی‌ترسم ولی عجله‌ای هم برای مردن ندارم. هدف بعدی من سفر به فضاست."
پ.ن.
1- نوشتۀ جالب علیرضا یک پزشک دربارۀ هاوکینگ
2- گزارش تلویزیونی کوتاه و بامزه ای از سخنرانی هاوکینگ در هنگ کنگ. از قرار معلوم او هم با مشکل ابدی همۀ مردها( درک نکردن زن ها) مواجه است.


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Friday, December 01, 2006
ترانۀ شبات - مرسدس سوسا

Mercedes Sosa - Gracias a La Vida
Google Link

مرسدس سوسا متولد 1935 در آرژانتین یکی از معروف‌ترین و محبوب‌ترین خواننده‌های امریکای جنوبی‌ست. او را به خاطر فعالیت‌های سیاسی‌اش در زمان دیکتاتوری در آرژانتین "صدای اکثریت ساکت" نامیده‌اند. سوسا در سال 2000 "جایزۀ گرَمی" را برای بهترین آلبوم فولکلور نصیب خود کرد.
مشهورترین ترانه‌اش "سپاس از زندگی" نام دارد.
کلیپ‌ها(
+ و +) و فایل‌های صوتی( + و +)



Gracias a la vida
I give thanks to life, which has give me so much.
It gave me two eyes, which, when I open them,
I distinguish perfectly black from white,
and in the high heavens, the starry depthsand,
in crowds of people, the one I love.


I give thanks to life, which has give me so much.
It gave me hearing, in all its breadth.
It engraves day and night with grasshoppers and canaries
hammers, turbines, barking, rainfalland
the tender voice of my well-beloved.

I give thanks to life, which has give me so much.
It has given me sound and the alphabet.
.With it the words, with which I think and declare
"Mother,", "friend," "brother," and the light shining
on the path of the soul of the one I love.

I give thanks to life, which has given me so much.
It gave me the steps of my tired feet.
with them I walked cities and ponds,
beaches and deserts, mountains and plains,
and your house, your street, your patio.

I give thanks to life, which has given me so much
It gave me the heart which shakes my frame.
when I look at the fruits of the human brain,
when I look at good, so far away from evil.
which I look into the depths of your clear eyes.


I give thanks to life, which has given me so much
It gave me laughter and it gave me crying.
Thus I distinguish happiness from sorrow,
the two materials which form my song,
and your song too, which is the same song.

And the song of everyone, which is my own song.
I give thanks to life, which has given me so much


شبات شالوم

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

View My Stats