رسم است که در مهمانی سالیانه کاخ سفید برای خبرنگاران، رئیس جمهور مهمانانش را سورپریز کند، سورپریز امسال حضور دو بوش در کنار هم روی صحنه بود. نفر دوم کمدین بااستعداد استیو بریجیس بود که هر چه دلش خواست(یا برایش نوشته بودند) بار بوش کرد و بوش هم از خودش کم مایه نگذاشت. تلاشی برای بالا بردن سی و اندی درصد محبوبیت رییس جمهور!
برای دوستانی که هنوز فیلمش ندیده اند:
مطلب را به بالاترین بفرستید:
بگویم خدا این مورفی را چه کار کند با آن قانونهایش. از همان اول بسمالله هر چیزی که امکان داشت دچار مشکل شود، شد. نادیدۀ ما به پرواز دومش نرسید، مجبور شد دو هواپیمای دیگر سوار شود و با ساعتها تأخیر رسید. در این هیر و ویر چمدانش هم گم شد. این آخری از همه دردناکتر بود چون سوغاتیهای من هم آنجا بودند(لااقل اینطور می گفت). از این طرف، چیزی نمانده بود که من هم سر قرار نرسم، ولی با هر بدبختی بود رسیدم.
لحظات اول دیدار کمی غریب بود، اول بفهمی نفهمی به چهرۀ هم دقیق شدیم بعد خیلی زود کاشف به عمل آمد که من تنها کسی نیستم که فقط عکسهای خوب و رتوش شدهاش را برای دیگران میفرستد. ای فتوشاپ چه جنایتها که به نام تو انجام نشدهاست. قبل از این که شوک روانی او که پیشبینیاش را کردهبودم به عکسالعمل فیزیکی تبدیل شود، سعی کردم پیشدستی کنم. پرسیدم: "من چقدر به عکسهام شبیهم؟" او هم مودبانه جواب داد: "اصلاً تفاوتی نداری، من چی؟" نامودبانه جواب دادم: "بستگی داره به کدومشون!" این طوری توانستم تا حدودی حواسش را از خودم منحرف و به خودش جلب کنم.
رفتیم گوشۀ کافۀ هتل نشستیم، طوری نشستم که طرف فتوژنیک صورتم رو به او باشد. مدتی طول کشید تا به وضعیت موجود عادت کنم و صدای آشنا با حرکات سه بُعدی صورت نیمهآشنا در ذهنم مَچ شود. با کمال تعجب چند دقیقهای نگذشتهبود که دوباره شدیم همان رفقای نادیده که هیچ وقت حرف کم نمیآورند و صحبتمان مثل رودی جاری شد، از طرف او به طرف من. حالا دیگر چهرۀ جدید نادیده هم یک جورهایی به دل مینشست.
راستش وقتی شنیدم سوغاتیهایم در چمدانِ گمشده بوده بد جوری توی ذوقم خورد، داشتم با خودم شش و بش میکردم که هدایایش را بدهم یا ندهم که از فرودگاه زنگ زدند و گفتند که به احتمال زیاد چمدانش را تا فردا برایش میآورند. یکی از هدایایی که برایش آورده بودم کتاب کذایی خودم بود که چندین جلدش روی دستم مانده، پشتش نوشتم: "به نادیدۀ عزیزم، تا مدرک دیگری داشته باشد که به دوستیام افتخار کند." بعد برای این که کمی به نحوۀ فارسی خواندنش بخندم آن را دستش دادم. چشمتان روز بد نبیند، تقریباً به راحتی خواند. رنگم پرید، در ادامۀ سیاست پیشدستی فوراً برایش توضیح دادم که در وبلاگم راجع به دیده و نادیده چه چیزهایی نوشتهام و سلام شما را رساندم.
بعد رفتیم بیرون برای ناهار، در راه تبادل فرهنگی داشتیم، متوجه شدم که در پرتغال پیادهها به جای پیادهرو از توی خیابان راه میروند و رنگ قرمز چراغ راهنمایی برایشان رنگی است مثل رنگهای دیگر. طفلک هر کاری میکرد میترسید نکند خلاف عرف اینجا باشد، به او طرز حوموس خوردن را یاد دادم و برایش توضیح دادم که اینجا رسم است که بار اول دخترها پول میز را حساب می کنند، ولی این یکی را باور نکرد.
سعی کردم از او تعریف و تمجید کنم تا در جواب چیزی دربارۀ من بگوید که در این پست برای شما بنویسم ولی نم پس نداد. آخر سر مجبور شدم مستقیماً بگویم اگر خوانندههایم بپرسند نظرش چه بود چه جوابی بدهم؟ گفت: "بگو، بروید از خودش بپرسید!". حیف که هنوز سوغاتیهایم را نگرفتهبودم وگرنه یک چیزی بهش میگفتم!
خلاصه روز خوبی بود، نادیدۀ عزیز امروز برای زیارت مکانهای مقدسشان و انجام فرایض به سفرش ادامه داد، قرار شد با هم در تماس باشیم. باید اعتراف کنم که با پازلی که ساخته بودم تفاوت زیادی نداشت، فقط یک بُعد اضافی داشت!
مطلب را به بالاترین بفرستید:
اَخینوعَم نینی(عجب اسمی) یا نوآ متولد سال 1969 در تل-آویو و بزرگ شدۀ نیویورک یکی از خوانندههای معروف اینجاست که تا حدودی در سطح جهانی هم شناخته شدهاست. خانوادۀ نوآ ریشههای یمنی دارند که تأثیر آن را در بعضی از آهنگهای او میشود حس کرد. نوآ یکی از اکتیویستهای صلح هم هست و عقاید چپیاش را از کسی پنهان نمیکند.
این بار آهنگهای "بیا عروس"، "پرتوی نوری نیست" و "زندگی زیباست" که موزیک متن فیلم زندگی زیباست روبرتو بنینی است را برایتان انتخاب کردهام.
برای حسن ختام معروفترین آهنگ فولکلور عبری به نام "هاوا ناگیلا" یعنی بیایید شادی کنیم را داشته باشید. رقصش هم آسان است، چند نفر بشوید، دست هم را بگیرید، یک دایره درست کنید و الکی بچرخید! این ترانه را به دی جِی سیاوش عزیزم تقدیم میکنم.
ضمناً دیر شدن ترانۀ شبات به خاطر قاط زدن کامپیوتر بود، در مورد پست قبلی فعلاً خودتان را کنترل کنید تا پست بعدی!!شبات شالوم
مطلب را به بالاترین بفرستید:
فردا قرار است یکی از این دوستان نادیدهام دیده شود و من بدجوری دست و پایم را گم کردهام. دوستان عزیزم مرا میبخشند ولی شخصاً خیلی از چیزهای نادیده را به دیده ترجیح میدهم. آدم تا وقتی کسی را ندیده و او را فقط از راه چت و تلفن وعکس و ایمیلهای فلهای میشناسد یک پازلی دارد که جاهای خالی آن را خودش به عشق و سلیقۀ خودش پر میکند و قسمتهایی هم که حل نشده و اسرار آمیز باقی ماندهاند فقط به جذابیت طرف میافزایند. حالا وقتی طرف را میبینی خیلی باید پیشانیات بلند یا بام انتظاراتت کوتاه باشد که از طبیعت رو دست بخوری. راستش من نگران خودم نیستم دلم به حال آن طفلان معصومی میسوزد که مرا از دور میشناسند و قدرت تخیل قوی دارند. شُک روانی بزرگی که انتظارشان را میکشد با هیچ هیپنوتیزمی قابل رفع و رجوع نیست. این را گفتم که گفته باشم!
دوست نادیدهام را چهار پنج سالی است میشناسم، حدس هم نمیتوانید بزنید ساکن کجاست! پرتغال. وقتی 4-5 سالش بوده از ایران خارج شده و خوشبختانه خواندن فارسی را به آن خوبی بلد نیست که بتواند این سطور را بخواند. پس میتوانم به راحتی بگویم که طبق پازل من یک فرشته است. شغل مقدسی هم دارد که باعث می شود فردا دو سه تا حق ویزیت صرفه جویی کنم!.
قرار است امشب برسد و من فردا در لابی هتل مهمانش هستم. تعجب نکنید این یک رسم شِبهِ بَرَرهای است که من رایج کردهام، تازه با این مسائلی که بین هودر، لیزا و نیکآهنگ پیش آمده دیگر کسی جرأت نمیکند غریب به خانهاش راه دهد، فردا ممکن است هزار جور حرف از توش دربیاورند و با تیراژ بالا چاپ کنند.
اگر شما هم در زمینه ملاقاتهای این مدلی تجربیاتی دارید بگویید تا ما هم مستفیض شویم و لطفاً نگویید فقط خودت باش، مشکل همین جاست که زیادی خودم هستم!
فردا تو میآیی!
مطلب را به بالاترین بفرستید:
امروز روز بزرگداشت قربانیان هالاکاست است. هر سال در همین روز در ساعت دَه صبح آژیری به مدت دو دقیقه به صدا در میآید و در طول این دو دقیقه همه چیز از حرکت باز میایستد، حتی ماشینها در خیابانها و بزرگراهها متوقف میشوند و رانندهها و رهگذرها به احترام قربانیان میایستند. رادیو و تلویزیون در این روز برنامههای خاص خود را دارند که هر کدام به نوعی در ارتباط با هالاکاست است. از صدقۀ سر همین برنامهها دیشب بالاخره فیلم پیانیست را دیدم.
اینجا هر جا بروی و هر کاری بکنی بالاخره با یک بازمانده یا نسل دوم و سوم بازماندهها برخورد میکنی، اکثرشان بیش از نیمی از افراد خانوادهشان را از دست دادهاند و عدۀ زیادی از بیمارستانهای روانی سر در آوردهاند. البته سن نسل اولیها دیگر بالاست و اگر از حزب بازنشستگان سر در نیاورند، رفته رفته جز یادی از آنها نخواهد ماند.
تا چند سال پیش فیزیوتراپیستی داشتم به نام روتی که زن فوقالعاده دوست داشتنی و فعالی بود و تا سن 67 سالگی حاضر به بازنشسته شدن نبود، برایم تعریف میکرد که چطور وقتی بچه بوده پدر و مادرش او را از ترس نازیها به صومعهای میسپارند و ناپدید میشوند. بعدها خبر میرسد که در یکی از اردوگاههای مرگ کشته شدهاند. این تجربۀ تلخ باعث شدهبود مثل خیلی دیگر از بازماندهها یک دشمنی خاص و شخصی با خدا داشتهباشد. میگفت خدایی که حاضر است میلیونها انسان معصوم و بیگناه را در سختترین شرایط نابود کند، یا وجود ندارد یا بخشنده و مهربان بودنش شایعه است. البته بازماندگانی هم هستند که از طرف دیگر بام افتادهاند و دستکش بوسند و بمالند پایکش چون فکر میکنند نجاتشان را مدیون او هستند.
به کسانی که مثل اسکار شیندلر به یهودیان کمک کردهاند تا از دست نازیها فرار کنند "نیکوکاران اقوام جهان" میگویند. شاید تعجب کنید ولی حداقل یک ایرانی هم در میان آنها قرار دارد که زمانی که کنسول ایران در یکی از کشورهای اروپایی بوده به فرار تعدادی کمک کردهاست و تا جایی که به خاطر دارم چند سال پیش از او تقدیر جانانهای شد.
مطلب را به بالاترین بفرستید:
1- دیروز به نوعی روز مادر بود، یعنی روز جهانی کرۀ زمین. همین مادر بیچارهای که همه جوره خون به جگرش میکنیم و حسابی از دستمان پیر و زمین گیر(!) شده. موها و دندانهایش هم گوشه به گوشه ریخته و گاهی که خشمگین میشود، نفرینی حوالهمان میکند یا لنگه کفشی پرت میکند ولی در مجموع دوستمان دارد. اکثر اوقات مقصر خودمانیم مخصوصا این اواخر که از شدت آزارمان هوش و حواسش را از دست داده و حتی چهار فصلش را فراموش کرده است. دکترها میگویند کم کم دارد به نقطۀ غیر قابل بازگشت میرسد، ولی ما فرزندان ناخلف شرم نداریم و باز آزارش میدهیم غافل از این که سرنوشت او سرنوشت ماست.
داشتم فکر میکردم این که هر بار دوست عزیزمان احمدینژاد پایش را از کفشش در میآورد واکنشی زنجیرهای ایجاد میشود که باعث بالا رفتن قیمت نفت میشود در مجموع به نفع همه است، چرا که از طرفی با گران شدن قیمت سوخت چارهای جز پایین آوردن مصرف نیست و از طرفی دولتها باید به فکر روشهای جایگزین برای تولید انرژی بیافتند. روشهایی که کمتر به مادرمان زمین لطمه بزند. پس آقای کفاش اگر این مطلب را میخوانی یکی دو تا میخ کج توی کفش حاج آقا بگذار تا همه با هم به زمین مهر بورزیم.
2- هفتۀ پیش نوبت
"ویل اسمیت" بازیگر هالیوودی فیلمهای "مردان سیاهپوش" و "کِلِی" و همسرش بود که به دیدارمان بیایند. البته این سفر قرار بود مخفیانه باشد ولی مگر میشود؟ طبق خبرهای رسیده زوج خوشبخت دیروز به دیدار مرکز رابین رفتند و با دالیا رابین دیداری چهارساعته داشتند! احتمالاً دالیا داشته برای همۀ بچههای فامیل و در و همسایه از طرف امضا میگرفته!
3- همزمان با قهرمانی دیروز تیم فوتبال استقلال در ایران، تیم مکابی حیفا قهرمان باشگاههای اسرائیل شد. در کنار آن تیم بسکتبال مکابی تل-آویو که در دو سال گذشته قهرمان اروپا شده، این بار هم به "فینال فور" راه یافت. البته من یکی امسال زیاد رویش حساب نمیکنم.
مطلب را به بالاترین بفرستید:
زِهاوا بِن یکی دیگر از خوانندههای خاک و خلی و حتی گِلی اینجاست که نمیدانم چند سال پیش در یک خانوادۀ مراکشی الاصل متولد و در فقر و بدبختی با کلی خواهر و برادر دیگر بزرگ شدهاست. این تجربۀ تلخ زندگی را میتوانید در سبک خواندنش شدیداً حس کنید، پس اگر خیلی بدهکاری دارید پیشنهاد نمیکنم این ترانهها را گوش کنید.
جالب است که خود زِهاوا هم بعد از یک دوره موفقیتهای بزرگ حالا به پیسی افتاده و کلی زیر قرض رفته است. زِهاوا در نوار غزِه و اطراف آن طرفداران زیادی دارد.
ترانۀ اول "یک جو شانس" نام دارد از فیلمی به همین نام با بازی خواننده در نقش یک خواننده!
ترانۀ دوم که ترانۀ شادی است "سلطان واقعی" نام دارد و احتمالاً مال دورهای است که پروزاک مصرف میکردهاست.
ترانۀ سوم "چی میشه؟" را یکی از دوستان به نام محسن برایم فرستاده بود و چون او خیلی خوشش آمدهبود گفتم شاید شما هم خوشتان بیاید.
این هم ترانۀ "عشق مادر" که تقدیمش میکنم به همۀ مادران بیکاری که وبلاگ مرا میخوانند.
شبات شالوم
مطلب را به بالاترین بفرستید:
هر چه منتظر شدم پانتهآ چیزی بنویسد دیدم خبری نیست پس خودم دست به کیبرد شدم(به سبک کورش). قضیه این است که نشریۀ سان زردترین نشریۀ انگلیس شاید هم جهان عکسی بیناموسی از صدراعظم آلمان خانم آنجلا مِرکِل در حال تعویض لباس شنا کنار استخری خصوصی منتشر کرده و تیتر آن را گذاشته:
"I'm Big in the Bumdestag"
یعنی شوخی با اندازۀ باسن صدر اعظم. طفلی آنجلا خانم داشته به همراه همسرش تعطیلات عید پاک را در ایتالیا میگذرانده که یکی از این پاپاراتسی ها این صحنه را شکار میکند و لابد بابتش هم دهها هزار یورو از سان میگیرد.
در متن گزارش نوشته شده: "وضعیت ملت آلمان دیگر آنقدرها هم آویزان نیست." و از این قبیل لوسبازیها.
یکی از نشریات زرد آلمانی به نام بیلد در واکنش به این عکسها نوشته: "انگلیسیها از پایه فاسدند" و اضافه کرده: " ما هرگز حاضر نبودیم عکس ملکه الیزابت را با جوراب نایلون چاپ کنیم". بعد هم بحث را به فوتبال و جام جهانی کشانده که در زمین چمن پدرشان را در میآوریم. اصلاً نگفته میرویم سفارتخانهشان را آتش میزنیم. آلمانیها هم این قدر بیعرضه بودند و ما خبر نداشتیم؟
سخنگوی صدر اعظم گفته که قصد ندارد با روزنامه برخورد قانونی کند. سان هم در جواب در سایتش نوشته: " سیاستمداران و روزنامهنگاران برخورد خشمگینی با افشاگری پشت پردۀ ما کردهاند، ولی خوشحالیم که صدراعظم با شکایت نکردنش نشان داد که ظرفیت شوخی دارد!"
عکس و مقاله را هم از سایتشان برداشتهاند ولی خوب جوینده یابنده است!
نتیجۀ اخلاقی: آدم که مهم میشود همه جایش مهم میشود!
مطلب را به بالاترین بفرستید:
دیروز طرفهای ظهر بعد از مدتها برای خرید و ولگردی از خانه بیرون زدم. شهر من شهر کوچک و نسبتاً زیبایی است در کنار دریای مدیترانه با حدود دویست هزار نفر جمعیت که به خاطر نزدیکی آن به مناطق عرب نشین یکی از جاذبههای بمبگذاری است. مرکز خریدی که معمولاً پاتوق من است تا به حال چهار پنج بار مورد حملۀ انتحاری قرار گرفته و هر بار ورودیاش را تغییر دکور دادهاند. از آنجا که ایام عید بهترین فرصت برای آن است که آدم از شادی یا هر چیز دیگری منفجر شود و ظاهراً بمبگذاران هم بر همین عقیدهاند، چند روزی است که وضعیت اضطراری اعلام شده، اصولاً روزهای عید برای نیروهای انتظامی بدترین روزهای سال است. وقتی میخواستم وارد مرکز خرید بشوم طبق عادت، ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم، به جز تعدادی بچه که داشتند از سرو کول هم بالا میرفتند چیزی ندیدم. به نگهبانها سلامی دادم و از در وارد شدم. بعد گشتی زدم، چندتایی کتاب و دیسک و یک عطر حراجی خریدم، ناهاری خوردم و از آنجا خارج شدم. داشتم فکر میکردم چقدری سُرفیدهام که از یکی از مغازهها صدای رادیو به گوشم خورد با این که صدا مبهم بود جملات به نظرم آشنا میآمدند. گوینده داشت از نیروهای نجات و مکان واقعه صحبت میکرد. آه از نهادم برآمد. به فروشندهای که جلوی در یکی از مغازهها ایستاده بود نزدیک شدم و همان سئوالهای کلیشهای را که بارها پرسیده یا پاسخ داده بودم پرسیدم: کجا ؟ چند نفر؟ این جور مواقع احتیاج به توضیح اضافی نیست همه زبان هم را میفهمند. انگار رفته باشی به تماشای مسابقۀ فوتبال و دیر رسیدهباشی بعد از بغل دستیات بپرسی: چند چند؟
معمولاً تا جواب بشنوی هر لحظه سالی میشود. در دلت دعا میکنی که جای پرتی باشد، که فقط زخمی شده باشند یا اگر کسی کشته شده تعداد بالا نباشد، که هیچکس را نشناسی، که اگر میشناسی از دور بشناسی و هزار و یک فکر دیگر.
فروشنده گفت: ایستگاه مرکزی قدیم تلآویو، چندتایش هنوز مشخص نیست. همیشه همین طور است در اول کار چندتایش هنوز مشخص نیست، باید سعی کنی از لابهلای حرفها چندتایش را حدس بزنی. به صدای رادیو گوش میکنی خبرنگارها در به در به دنبال شاهدان عینی میگردند، کسی که چیزی دیده یا شنیدهباشد و وقتی شاهدها پیدا میشوند همیشه همان حرفها را میشنوی: داشتم فلان کار را میکردم که یک دفعه صدای بوم وحشتناکی شنیدم و فضا پر شد از تکههای گوشت و خون و بوی دود. بعد سکوتی طولانی (انگار اینجور مواقع خدا زمان را از حرکت باز میدارد تا تصمیم بگیرد که میرود و که میماند) برقرار شد و پشت بندش صدای نالهها و ضجهها در فضا پیچید.
بعد تعداد اولیۀ کشتهها و زخمیها را اعلام میکنند، بعد دستی از غیب میآید و رفته رفته از تعداد زخمیها میکاهد وبه کشتهها میافزاید. با خودت فکر میکنی چه کسی از آشناهایت میتواند در آن لحظۀ غلط در آن مکان غلط باشد و تلفن را دست میگیری و زنگ میزنی. اگر جواب ندهد دلت هزار راه میرود.
نام کشتهها را نمیگویند چون یا هنوز شناسایی نشدهاند و یا به خانوادهشان اطلاع ندادهاند و نمیخواهند کسی خبر مرگ عزیزش را از رادیو بشنود. فعلاً فقط یک عددند تا شب که پای اخبار تلویزیون بنشینی، اسامیشان را بشنوی و عکسهایشان را ببینی. تازه اینجاست که میفهمی دنیا چقدر کوچک است، همیشه یکی دو تا از اسامی یا آشناست یا آشنای آشناها.
این بار عدد شانس 9 بود و محل حادثه یک شوارمافروشی به اسم شهردار که برای دومین بار مورد حمله قرار گرفته بود. نگهبان مثل اکثر وقتها به بمبگذار انتحاری مشکوک شده بود و نگذاشته بود از در عبور کند و الا ممکن بود در فضای بسته عدد دورقمی بشود. مادر نگهبان میگفت: "به او بارها گفتم مادر این کار خطرناک است، میگفت نترس مادر صاعقه دوبار به یک جا نمیزند!". اتفاقاً این بار زد.
امروز دوستی زنگ زد و گفت که دوتا از کشتهها پرستارهایی هستند که از رُمانی آمدهبودند و در شهر ما برای پیرها و معلولین کار میکردند. رفته بودند تل-آویو تا عید پاک را جشن بگیرند و همان صبح به پرستار دوستم زنگ زده بودند و جایش را خالی کردهبودند.
بمبگذار انتحاریِ جوان عضو جهاد اسلامی بوده، دولت حماس هم کارش را تأیید کرده. حالا نوبت واکنش طرف دوم است تا همین صحنهها در جای دیگر به نحو دیگری تکرار شود و این دور باطل همچنان ادامه یابد.
برنامههای رادیو و تلویزیون همان دیشب به وضع عادی برگشتند، مردم هم کم وبیش. محل واقعه را معمولاً برای حفظ روحیۀ مردم چند ساعت بعد پاکسازی میکنند تا اثری از بمب نماند. زندگی مثل همان دور باطل همچنان ادامه دارد، برای همه جز بازماندهها و مصدومین.
پیوست: گزارش مصور لیسا گلدمن از محل واقعه
مطلب را به بالاترین بفرستید:
هفتۀ گذشته سالروز تولد دو تا آدم مهم بود که برای هر دو جشن مفصلی گرفته بوند : 1- "زوبین مِهتا" رهبر بزرگ ارکستر 70 ساله شد. کسانی که دست یا دلی در موسیقی کلاسیک دارند او را حتماً میشناسند. زوبین جان که از پارسیان هند است از معروفترین رهبران ارکستر جهان است و سالها ارکستر فیلارمونیکهای وین، برلین و نیویورک را رهبری کردهاست. او از سال 1981 مدیریت و رهبری مادامالعمر ارکستر فیلارمونیک اسرائیل را که به قول خیلیها یکی از بهترین ارکسترهای دنیاست به عهده گرفته است. در جشن تولدش که در یک تالار موسیقی برگزار شد، رئیس جمهور، سوفیا لورن(که 72 سال دارد و به خاطر جراحیهای پلاستیک متعدد و کشش پوست صورت میتوانید رد نافش را طرفهای چانهاش پیدا کنید!) و یک مشت پولدار از مهمترین مهمانها بودند. به جای دیجی هم خود زوبین بیچاره را به کار گرفته بودند تا چند قطعه با ارکستر فیلارمونیک بزرگسال و جوان اجرا کند. رئیس جمهور در این مراسم گفت: "زوبین سالهاست که سرنوشتش را با قوم یهود عجین کرده و مثل نیای بزرگوارش کورش یاریگر آنها بودهاست." . جانمی تریپ قومی، نژادی! 2- دور از جان شما و اولی، مرد خوشبخت دوم که هفتۀ پیش جشن تولد هشتاد سالگیاش را گرفت، "هیو هِفنِر" صاحب امپراطوری پلیبوی بود. به نظر میآید این آدم دست کم صد سالی عمر کند. فکر نمیکنم با توجه به وضعیت زندگیاش اگر روزی یا شبی به بهشت هم برود چیز تازهای داشتهباشند که به او عرضه کنند! طبق شایعات آنجا ماکزیموم جایزه 72 تا حوری است که برایش رقمی نیست! از قرار معلوم در آن دنیا حسابی حوصلهاش سر خواهد رفت، طفلک! دوستان تعریف میکنند که "هیو" در جشن تولدش همان ربدوشامبر کذاییاش را پوشیدهبود و با سه دوست دخترش که مجموع سنشان از سن او بیست سالی کمتر است میگشت (جای او بودم چهارتایش میکردم تا لااقل مشکل اختلاف سن حل شود). "دونالد ترامپ" میلیاردر امریکایی در این مراسم گفت که یو همیشه برایش یک نمونه بودهاست! اُلیور استون کارگردان معروف "جِیاِفکِی" طبق معمول چیزهایی دربارۀ "دریم کام ترو!" گفت و پاریس هیلتون دختر هتل هیلتون ترانۀ تکراری "تولدت مبارک" را با اَدا اطوارهای "مریلین مونرو"یی خواند. خوب شد نرفتیم من از صدای پاریس اصلاً خوشم نمیآید! 3- این هم یک خبر بامزه در مورد خرید جنس صهیونیستی توسط وزارت راه و ترابری ایران! برای من که جالب بود برای شما چطور؟
مطلب را به بالاترین بفرستید:
هنرمند امروز ما عیدان رایخل جوان 28 ساله ایست که از سال 2002 جایگاه ویژهای در صحنۀ موزیک اسرائیل برای خودش کسب کرده و هر دوی آلبومهایی که تا به حال منتشر کرده صفحه پلاتین دوبل گرفته اند. سبک کار عیدان، موزیک جهان با تأکید بر موزیک اتیوپیایی است.
از سال 1977 تا 1984 چندهزار یهودی از اتیوپی در شرایطی سخت به خاطر مخالفت دولتشان به اسرائیل مهاجرت کردهاند وعدهای از آنها در راه از دست رفتند. میگویند که اینها هزاران سال قبل به آن ناحیه مهاجرت کردهاند و قوانینی را که در تورات نوشته شده تا به امروز حفظ کردهاند. اکثر یهودیهای اتیوپی در دهکدههایی زندگی میکردند که همه جمعیتش یهودی بوده و ارتباط چندانی با دنیای خارج نداشتند و تا 200 سال قبل فکر میکردند که آخرین بازماندگان یهودیان دنیا هستند. بعد از گذشت سالها هنوز مشکلاتی برای جذب نسلهای بعدی وجود دارد و درصد موفقیت آنها در هماهنگ شدن با جامعه (یا بالعکس) و رسیدن به درجات بالای تحصیلی پایین است.
عیدان گروهی از جوانان اتیوپیایی و اسرائیلی را دور هم جمع کرده و نام گروهش را پروژۀ عیدان رایخل گذاشته است. همۀ آهنگها و اشعار ترانهها کار خود او است.
برایتان چند تایی ویدئو کلیپ دیدنی انتخاب کردهام:
"از اعماق"،"از همۀ عشقها"، "کلمات زیبا"، "اگر بروی"
نا امید نشوید، فایلهای صوتیشان را هم اینجا و اینجا گذاشتهام.
برای اطلاعات و کلیپهای بیشتر به سایت پروژۀ عیدان رایخل رجوع کنید.
خیلی خوشحال می شوم اگر نظرتان را هم دربارۀ ترانه های شبات بدانم تا سلیقۀ بازدیدکننده ها بیشتر دستم بیاید.
شبات شالوم
مطلب را به بالاترین بفرستید:
راستش دیشب آنقدرها هم که فکر میکردم بلند نبود، برخلاف همۀ آمارها سر سفره پنج نفر بیشتر نبودیم و هیچ کداممان هم یادمان نمیآمد آخرین بار کی یک ربای را از نزدیک دیدهایم، پس عجیب نیست که بعد از صرف شام که تقریباً اواسط مراسم است، دیگر کسی حال ادامه دادن نداشت، به خودمان قبولاندیم که قسمتهای مهم را خواندهایم و بقیهاش چندان اهمیت استراتژیکی ندارد و احتمالاً در امتحان آخرت هم نمیآید. بچه مچه ای هم در کار نبود که وجدان درد بگیریم و بگوییم بدآموزی میشود یا فردا به خاطر رفتار شنیع ما به دین و آیین پشت میکند و باید جوابگو باشیم. در عوض به خودمان قول دادیم که برای جبران، هر روز دو برابر مصا بخوریم و آن را حتی برای نرم شدن خیس هم نکنیم تا عمیقاً حس کنیم پدرانمان چه کشیدهاند. حالا که فکرش را میکنم میبینم اگر تا آخر خواندهبودیم بهتر بود!
1- برای اطلاعات بیشتر در مورد سفرۀ پسخ این مقالۀ کوتاه بیبیسی را بخوانید.
2- این کلیپ هیپ هوپ باحال را هم که در مورد مصاست ببینید.
3- من تازه این سلسله برنامههای رادیویی به نام "سیری در موسیقی عامیانۀ ایرانی" را کشف کردهام. این قسمتش برایم خیلی جالب بود.
مطلب را به بالاترین بفرستید:
میگویند: پدران ترشی میخورند، دندان پسران کند میشود. حالا داستان ما و نیاکانمان (درقسمت بالای عکس) است که بس که عجول بودند وقتی میخواستند از مصر خارج شوند نگذاشتند این خمیر نانشان اول ور بیاید بعد بزنند به چاک. حالا ما مجبوریم هر سال طی هفت روز به جای نان فقیرانه خودمان، نان فطیر(مَصا) بخوریم و دم نزنیم. می گویید چرا غر میزنم؟ چون در یک جمله فطیر نانی است که نه دخولش راحت است و نه خروجش. حالا کاش قضیه به همین جا ختم میشد، باید قبل از رسیدن این ایام کوچکترین ذکری از نان در خانه نماند. البته این بهانهای میشود برای یک خانهتکانی اساسی که متروکترین گوشههای خانه را شامل میشود. در خانوادههای مذهبی، کوچک و بزرگ برای این امر خیر دست به دست هم میدهند و حتی لای کتابهایشان را هم ورق میزنند که خدای نکرده خرده نانی جا نماندهباشد. راستی خوب شد یادم افتاد، کیبرد کامپیوترم را هنوز نان زدایی نکردهام.
اسم این جشن هفت روزه پِسَح است که نام دیگر آن جشن آزادی و مناسبتش خروج بنیاسرائیل از مصر و بازی در فیلم ده فرمان است. در شب اول پسح که مصادف با فرداست همه یا مهمانند، یا مهماندار و همیشه بین زن و شوهرها بر سر این که امسال به خانۀ خانوادۀ زن بروند یا مرد دعواست. درستش این است که یک سال اینجا و یک سال آنجا باشند ولی بعضیها جر میزنند.
در این شب واجب است همه دور سفرهای سمبلیک شبیه هفتسین بنشینند و داستان خروج از مصر را با تمام طول و تفصیلهایش از اول تا آخر بخوانند. فرق این سفره با هفتسین این است که محتویاتش حرام نمیشود، چون در طی مراسم آنها را یکییکی با ترتیب خاصی میخورند(حالا شانس آوردهایم آن وسط سنبل نمیگذارند). اگر فکر میکنید شب یلدا طولانیترین شب سال است حتماً تا به حال اسمی از شب پسح نشنیدهاید.
معمولا در این شب هر کسی قسمتی از کتاب پسح را با صدای بلند میخواند و بین آن سرودهای دستهجمعی اجرا میشود تا چرت حاضرین پاره شود. تجربه به من ثابت کرده که خانمها اولین کسانی هستند که از گوش دادن خسته میشوند و پچپچ را شروع میکنند، بعد هم که نوبت خواندنشان میرسد یک خط در میان میخوانند که زودتر تمام شود. بچهها هم در این میان بینصیب نمیمانند و قسمتهایی هست که آنها باید بخوانند. در ضمن صاحبخانه باید تکهای از مصا را در وسط مراسم مخفی کند تا بچهها تا آخر مراسم سر کار بروند، چون هر کدامشان آنرا پیدا کند جایزه میگیرد. بچه که بودیم پیدا کردن این تکه مصا برایمان بهانهای بود تا فضولیمان را تا قطرۀ آخر سیراب کنیم، چون در هر خانهای گوشههای ناشناختهای بود که کنجکاویمان را بدجوری تحریک میکرد و فقط در شب پسح بود که میشد بی سرخر آنها را کند و کاو کنیم.
آمار میگوید که در این شب به طور متوسط در هر خانه از پانزده تا پنجاه نفر سر سفره مینشینند، به نظر من شب پسح تجربۀ جمعی بینظیری است که حتی غیرمذهبی ترین آدمها از آن خسته ولی راضی برمیگردند، مخصوصا که شراب هم قسمتی از برنامه است. خَگ سامِیَخ
مطلب را به بالاترین بفرستید:
1-یک ضربالمثل عبری میگوید "چرخهای آسیاب عدالت کُند میچرخد!"، ولی خدایت را شکر، اینقدر کُند؟ بعد از دوهزارسال بالاخره مشخص شد که یهودا حواری حضرت عیسی به او خیانت نکرده بوده است. امشب فیلم مستندی در این باره دیدم. انجیل جدیدی پیدا شده که برخلاف چهار انجیل قبلی میگوید حضرت عیسی شخصاً از یهودا خواسته مخفیگاه او را نزد مأموران امپراطوری روم فاش کند، تا بدین وسیله زمینۀ عروج او فراهم شود. حالا چرا حرف این یکی انجیل را به آن چهارتای قبلی ترجیح میدهند بروید از باستان شناسان بپرسید. اگر از من بپرسید باید کسی را که عمری به غلط لعن و نفرین کردهاند برای جبران هم که شده، قدیس یا مینیموم پاپ اعلام کنند !! مل گیبسون هم باید فیلمش را از نو ادیت کند.
2-هفتۀ گذشته طی یک برنامۀ پربینندۀ تلویزیونی به سبک "تاپ مدل بعدی آمریکا"ی تایرا بنکس، مانکن بعدی اسرائیل با همکاری چیک تو چیکِ تماشاچیان و داوران انتخاب شد. این دختر ظاهراً خوشبخت و حتماً لاغر کسی نبود جز نیرال دختر عرب اسرائیلی بیست ساله. در این برنامهها معمولاً داوران کلی خفت و خاری سر دخترها در میآورند، از هر حرکت و هر عضوشان ایراد میگیرند و آنها را از هفت طبقۀ جهنم میگذرانند و همۀ اینها فقط برای سرگرم کردن من و شما، واقعاً دستشان درد نکند! ضمناً اینجا مانکنها را دوستانه چوب لباسی هم مینامند.
3-هفتۀ گذشته کمپانی اینتل اعلام کرد که با سرمایۀ 800 میلیون دلاری مرکز جدیدی در اسرائیل تأسیس خواهد کرد. دولت هم قول دادهاست کمک کند. ظاهرا به خاطر کیفیت بالای نیروی انسانی در اسرائیل این کار برایشان صرف میکند. مرکز تحقیقات اینتل در حیفا میکروپروسسور "پنتیوم ام" را که قسمت اصلی پلتفورم سنترینو است و امروز تقریبا در همۀ نُت بوکها و لپتاپها پیدا میشود طراحی کردهاست.
4- نمی دانم انتخابات ایتالیا را دنبال می کنید یا نه. این برلوسکونی هم آخرش است. مو کاشته و کلی جوان شده وهر چه از دهنش درمی آید بار رقیبانش می کند. ایتالیایی ها می گویند ما قلبمان در سمت چپ و جیبمان در سمت راست است، به همین خاطر احتمال اینکه برلوسکونی میلیاردر دوباره برنده شود زیاد است. این صحنه را دیدید؟ باعث می شود آدم به سران دولت خودش امیدوار شود!
5-این کلیپ جدید گروه "کُلد پِلِی" را دیدهاید؟ جداً که با حال است، پیر شی جوون!
مطلب را به بالاترین بفرستید:
جوانان دیروز حتما فیروزه و گیتا خوانندههای خاک و خُلی لالهزار را با آهنگهایی مثل "الو خواهش میکنم" و "اگه عشق همینه" به خاطر دارند. ساریت خداد 26 ساله هم در آغاز کارش آهنگهایی مثل "یالا موتی برو خونه تون" یا "قربونم بری" داشت ولی کمکم به جمع خوانندگان پاپی پیوست که گوشۀ چشمی به میزراخی دارند. به گفتۀ خودش وقتی بیشتر از هشت سال نداشته، شبها به کمک خواهرش از خانه فرار میکرده و در کابارهها و عروسیها آواز میخوانده تا این که روزی زن همسایۀ فضولشان او را میبیند و لو میدهد، از آن به بعد تحت مراقبت شدید قرار میگیرد و قول میدهد که اگر برایش آلات موسیقی بخرند دیگر از خانه فرار نکند.
ساریت از 16 سالگی تا به حال 20 تایی آلبوم منتشر کرده و حتی در سال 2002 نمایندۀ اسراییل در مسابقات "اُرو-ویزیون" بود. برای کسانی که نمیدانند، اُرو-ویزیون مسابقه موزیک سبک است که هر سال بین کشورهای اروپایی برگزار میگردد و مراسم آن به طور مستقیم از همۀ تلویزیونها پخش میشود. اسرائیل تا به حال سه بار در این مسابقات به مقام اول رسیده است، پارسال یونان اول شد و به همین خاطر امسال مسابقات در آتن برگزار خواهد شد.
برایتان چند آهنگ از ساریت انتخاب کردهام، تعدادی سنگین و تعدادی شاد و قری به شرطی که بلند شوید برقصید.
اینجا ترانههای "قلب طلایی"، "سیندرلا"، "وقتی دل گریه میکنه" و "تو عین توپی!" را میتوانید بشنوید. این آخری را هم که به نظر من زیباترین کار ساریت است و "در بهشت بودم" نام دارد به عنوان جایزه بپذیرید.
اگر یادتان باشد چند سال پیش در یک عروسی در اورشلیم هنگامی که مهمانها مشغول رقص و پایکوبی بودند، کف سالن زیر پایشان فروریخت و عدهای از دست رفتند. صحنۀ ریزش فیلمبرداری شدهبود و در همۀ دنیا پخش شد، آهنگی که در آن لحظه نواخته میشد همین آهنگ "قلب طلایی" بود، پس مواظب زیر پایتان باشید!
این ترانهها را به آهو خانم و روژان عزیز تقدیم میکنم. شبات شالوم!
پیوست: برای دوستانی که علاقه دارند با گیتا و فیروزه بیشتر آشنا شوند، خوب آشنا شوند. ترانۀ زنبورعشق گیتا و اگه اون بود نمی ذاشت فیروزه را
هم از دست ندهید!
مطلب را به بالاترین بفرستید:
جای شما خالی دیشب رفتهبودیم عروسی یکی از دوستان. طبق معمول دو ساعت دیرتر از ساعتی که از ما خواهش کردهبودند به تالار جشن رسیدیم و دیدیم سالن هنوز نیمه خالی است. دم در جز مادر داماد کسی به پیشوازمان نیامد، بقیه از خستگی از پا افتادهبودند و رفته بودند نشسته بودند. گشتیم تا جایی که مشرف به پیست رقص و دور از بلندگوها باشد پیدا کنیم که دیدیم زرنگتر از ما زیادند. بالاخره میزی نزدیک در آشپزخانه پیدا کردیم که لااقل وقتی غذا سرو میکنند اول به ما برسد.
عروسیهای اینجا معمولا به سه بخش اصلی تقسیم میشود: پرس اول، پرس دوم و پرس سوم. بقیۀ چیزها فرعیات است. پرسها را هم مستقیما میآورند سر میز که خدای نکرده در حق کسی بیعدالتی نشود. البته اگر با گارسونها خشکه حساب کنی میتوانی این عدالت را هم تا حدی به نفع خود نسبی کنی.
تازه داشتیم خودمان را با سالادهای سر میز گرم میکردیم که آقای دی جی که صدایی تودماغی داشت و مثل مسلسل حرف میزد، اعلام کرد که عروس و داماد دارند میآیند و لطفا برای مراسم عقد تشریف بیاورید پای خوپا.
خوپا را حتما در فیلمهای هالیوودی زیاد دیدهاید، معمولا سن کوچکی است که بسته به بودجۀ داماد دور و برش تزئین شده و چهار ستون چوبی و سقفی پارچهای دارد. سمبلی است از زندگی مشترک در یک چهارچوب جدید. عروس، داماد، ربای و هرکس زورش برسد روی آن میایستند و مراسم عقد را اجرا میکنند. بهتر است کمی بلند باشد تا مهمانان بتوانند به خوبی تغییر اندازۀ گوش داماد را ببینند.
ما که عروس را هنوز ندیده بودیم رفتیم گوشهای بیرونِ در کمین کردیم تا او را از نزدیک ببینیم، به چشم خواهری از زیر تور به نظر خوشگل میآمد. از آنجا که خانوادۀ عروس مذهبی بودند، طبق سنت خانوادگی، عروس و داماد یک هفتهای همدیگر را ندیدهبودند و هر دو روزه بودند. این جوری داماد دیگر مجبور نبود عروس را به سلمانی ببرد و ساعتها علف زیر پایش سبز شود، روزه هم به خاطر آن است که این روز مقدسترین روز زندگی هر زوج به حساب میآید و باید از حالا به گرسنگی عادت کنند.
بعد جناب ربای سخنرانی کوتاهی در بارۀ تعهدات زن و مرد نسبت به یکدیگر کرد و یکی یکی کلمات خطبۀ عقد را در دهان داماد گذاشت. داماد هم مثل یک پسر خوب کلمات را تکرار و حلقه را در انگشت عروس خانم کرد. در اینجا نوبت به مراسمی رسید که کابوس هر داماد یهودی است یعنی شکستن لیوان.
در مورد فلسفۀ شکستن لیوان در شب عروسی فرضیه زیاد است اما معروفترین آنها این است که حتی در زمان شادی هم باید فاجعۀ خرابی بیتالمقدس را به یاد داشت. ولی برای بعضی از دامادها این رسم معنای اثبات مردانگی را پیدا کرده، چون واقعا وقتی دامادی لیوان شیشهای پیچیده شده در دستمال را با ضرب اول نمیشکند، جمعیت چنان آهی میکشد که انگار طرف اصلا مرد نیست. تا به حال چند بار اتفاق افتاده که دشمنان یا دوستان داماد به عنوان شوخی، لیوان را با لیوان نشکن عوض کردهاند و در نتیجه داماد با پای شکسته به حجله رفته، به همین دلیل لازم است همیشه قبل از مراسم لیوان را دست آدم بیغرضی بسپارند.
البته داماد ما با همان ضرب اول لیوان را دم خوپا کشت و صدای هلهلۀ جمعیت را به هوا برد. بعد هم قسمت رقص و پایکوبی آغاز شد که چون در این جشن تعدادی از مهمانها مذهبی، تعدادی سکولار و تعدادی نه این و نه آن بودند پیست رقص به سه قسمت مردانه، زنانه و مختلط تقسیم شد که برای من تجسمی از روح بلاخوردۀ دمکراسی بود. بعد رفتیم سر میزهایمان سراغ قسمتهای اصلی برنامه، بعد از پرس سوم که همه خورده و آشامیده بودند و کمربندها شل و سرها گرم شده بود تازه یادشان افتاد عروس و داماد را روی صندلی بالا و پایین کنند، آن بیچارهها هم که از ترس داشتند سکته میکردند چارهای نداشتند جز این که سرنوشتشان را به دست مشتی مهمان مست و نیمه مست بسپارند، این رسم هم لابد سمبلی است از تلاطم زندگی، فقط امیدوارم دریازده نشده باشند.
رامین جان مزال توو.
مطلب را به بالاترین بفرستید:
این مقالۀ دکتر احسان نراقی متفکر و جامعه شناس معروف و ظاهرا از دوستان آقای خاتمی به نام "هالاکاست را یادآوری نکنیم" را بخوانید. فکر می کنم حرفهایش برای خیلی ها که از دور دستی بر آتش دارند تازگی داشته باشد.
برای این که یک تنه به قاضی نروید این مقاله را هم با نام "احسان نراقی کیست؟" وتوسط یکی از مخالفان او نوشته شده است بخوانید.
قسمتی از سریال کمدی ویل و گریس که شهره آغداشلو در آن شرکت می کند را اینجا ببینید. به نظر من نقش اقدس در سوته دلان بهترین بازی زندگی اش بوده است.
مطلب را به بالاترین بفرستید:
از بعد از حادثه فوق الذكرهميشه در حال آماده باش بوديم. گاهى تمرينهاى غافلگير كننده ترتيب مى داديم. توى تخت مى خوابيديم و زنم فرياد مى زد: موريس! من توى بالكن مى پريدم - زنم همه چيزها را از روى ديوار جمع مى كرد- نردبان اضطرارى را زير تخت گذاشته بوديم و يالله !
اسم عمليات را به خاطر قسمت آويزان كردن آن گذاشته بوديم: عمليات هامان. بعد ازدو هفته تمرين طاقتفرسا، نتايجمان بدك نبود: آويزان كردن كراهت، به اضافه پاك كردن ردپاها، دو ونيم دقيقه طول مى كشيد كه براى خودش ركورد ورزشى-هنرى قابل توجهى محسوب مى شد.
در آن روز شنبه پر مصيبت وقتى موريس زنگ زد، نفس راحتى كشيديم. عموى زنم خبرداد كه اگر مزاحمتى نيست، مى خواهد بعدازظهر به ديدنمان بيايد. بالاخره مىتوانستيم در کمال آرامش خودمان را آماده کنيم. براى خودمان يك نمايش حسابى راه انداختيم. دو تا چراغ پايه دار برداشتم، آن ها را با سلوفان به رنگ هاى زرد و سبزو قرمز پوشاندم و در دو طرف تابلو ايستاندمشان تا عمو ببيند ما تاچه حد به تابلويش احترام مىگذاريم.
زنم با گشاده دستى گل هاى خوشبويى را اطراف قاب طلايى پخش كرد. با خوشحالى به تابلو نگاه كرديم :
تا به حال چنين چيز تهوع آورى نديده بوديم.
در ساعت شش زنگ در را زدند. زنم رقص كنان به استقبال عمويش رفت. براى تكميل كار، با لبخندى شيطانى، نور نورافكن ها را مستقيما روى بزها و مادرهاى رخت شور انداختم. تا اينكه درباز شد و دكترپرلموتر، مدير كل وزارت فرهنگ به اتفاق همسرش وارد شد.
من آنجا زير تابلوى نورانى ايستاده بودم و زنم پشت مهمانان محترممان كاملا محو شده و فقط دو چشم بى فروغش در هوا شناور مانده بود. دكتر پرلموتر از دوستان ارزشمند ما، آدمى تحصيل كرده و باذوق بود، و زنش مديريت يك گالرى هنرى را به عهده داشت. آنها وارد اتاق شدند، فورا جا خوردند و براى لحظه اى به نظر مىآمد كه دكتر پرلموتر دارد پس مى افتد. من از جانب خودم سعى مى كردم طورى بايستم كه بزها ديده نشوند.
يك نفرزمزمه كرد: به به ، عجب سورپريزخوبى، بفرمايين بنشينين ....
دكتر پرلموتر عينكش را پاك كرد و موفق نشد كلمه اى از دهانش خارج كند. كاش لااقل گلها اطراف قاب نبودند.........
خانم پرلموتر زير لبى گفت: آپارتمان قشنگى دارين، انواع .........تابلوها...........
به روشنى احساس كردم كه شاگردان يشيوا دارند پشت سرم رقص حاسيدى مى كنند. چند دقيقه اى روى سنجاقهاى سكوت سنگين نشستيم، درحالى كه مهمانانمان چشم از آن چيز برنمى داشتند. زنم با پايش نورافكن ها را از برق بيرون كشيد. ولى از شكم رباى به پايين تابلو هنوز نورانى مانده بود.
دكترپرلموتر از شدت سردرد ليوانى آب خواست. زنم از آشپزخانه برگشت و دزدكى يادداشتى به من داد كه در آن نوشته بود: افرييم! زرنگ باش!
بالاخره خانم پرلموتر دهان بازكرد: ببخشيد كه سرزده اومديم، شوهرم مىخواست باهاتون در مورد يك سلسه سخنرانى اضطرارى در آمريكا صحبت كنه ....
دكتر پرلموتر از جا بلند شد: مهم نيست، راستش ديگه چندان هم اضطرارى نيست ...
حس كردم كه بايد درباره تابلو توضيح بدهم والا از عالم فرهنگ و هنر پاك خواهم شد. زنم جرات كرد و آهسته گفت: شما حتما تعحب كردين كه چطور اين تابلو پيش ما رسيده!
آنها ايستادند: واقعا چطور؟
آن وقت بود كه عمو موريس از در وارد شد. او را به مهمانانمان معرفى كرديم. ديديم كه تاثير خوبى برآنها گذاشت. دكتر پرلموتر به زنم يادآورى كرد: مىخواستين يه چيزى در باره تابلو بگين.
زنم آهسته گفت: بله ، افرييم ، با شماهستن ..
نگاهى به زن فراريم، به زوج بى حركت پرلموتر، به نخبگانى كه درسايه آسياب نشسته بودند و به عمو موريس كه سرشار از خوشى و رضايت بود، انداختم .
سرم را پايين انداختم و نجوا كردم : تابلوى قشنگيه، سبُك، قلم مويى و پر بيان، پراز خورشيد، روغن .............درضمن اينو عمو موريس برامون آورده ...
خانم پرلموتر پرسيد: شما تابلو جمع مى كنين؟
موريس با خنده اى بخشاينده جواب داد: نه از اين جور تابلوها، من شخصا مينياتور دوست دارم. ولى متاسفانه بهتون برنخوره بچه ها اگه دارم اينو رك مى گم، مىدونستم كه جوون هاى امروزى با اون سليقه هاى مزخرفشون، همچين آشغالهاى گندهاى رو ترجيح مى دن ......
درحالى كه قيچى را از كشو در مى آوردم وسط حرفش پريدم : نه اتفاقا، ما به تابلوهاى كوچيك هم تا حد خاصى علاقه داريم ...
با اين حرف قيچى را در ساحل رود فرو كردم و سه تا گاو و كمى ابر بريدم. بعد از آن كشتى با دونوازنده دركنارش بريده شد. شادى پر تلاطمى مرا مثل آتش فرا گرفت و همه وجودم پر از قدرت نهفته اى شد. تيغه را با خنده اى پر طنين در تور ماهى گيرى فرو كردم و رباى را بيرون آوردم . آسياب با يكى ازنخبه ها جفت شد... بزها به برميتصوا رفتند... ماه با رختهاى شسته بيرون آمد.وقتى كار را با سرمستى هنرى تمام كردم، در خانه تنها بوديم، زنم كمى ترسان ولى با خيال راحت كار هنریام را مرتب مى كرد. او در عرض يك ربع ساعت، سى و دو تابلو جمع كرد، قرار است يك گالرى بازكنيم.
از کتاب "گزیدۀ ادبیات معاصر اسرائیل" ترجمه و تألیف خودم
مطلب را به بالاترین بفرستید:
امروز احمدینژاد به اُلمرت زنگ زده و پیروزی او را در انتخابات تبریک گفته، اُلمرت هم تشکر کرده و از احمدی نژاد خواسته چند تا از موشکهای جدیدش را به اسرائیل قرض بدهد.
هر سال اول آوریل که میشود من گوش و چشم تیز میکنم تا مچ ملت را بگیرم. امروز چیز جالبی در یکی از سایتهای اسرائیلی دیدم. به عنوان یک خبر داغ اعلام کردهاند که یکی از خانم مجریهای خوشگل و معروف برنامههای کودک، تلفن همراهش را گم کرده و به پلیس مراجعه کرده چون در حافظۀ این تلفن همراه که مجهز به دوربین فیلمبرداری است فیلمی از این ستاره در حال جیک و وُک کردن با دو مجری تلویزیونی دیگر بوده است و این فیلم الان در اینترنت دست به دست میگردد. خلاصه ما آقایان محترم حسابی سر کار رفتهایم و همه از هم سراغ این فیلم را میگیریم.
یکی از معروفترین دروغهای اول آوریل اینجا گویا در سال 1981 بوده که بعد از اعلام تیم بسکتبال مکابی تل-آویو به عنوان قهرمان اروپا در روز آخر مارس، رادیوی سراسری اعلام میکند که به دلیل آنکه تماشاچیها چند لحظه زودتر از پایان بازی روی پارکت دویدهاند، بازی فینال باید دوباره برگزار شود و قهرمانی بی قهرمانی. این دروغ اشک ملت را حسابی درمیآورد و رادیو مجبور میشود ساعتی بعد از مردم عذرخواهی کند!
یکی از باحالترین چاخانهای اول آوریل را شبکۀ تلویزیونی BBC در سال 1957 سر هم کرده، در این روز برنامهای از تلویزیون پخش میکنند دربارۀ فصل سبز شدن اسپاگتی بر درختان در سویس! فیلم و توضیحاتش را اینجا ببینید.
یک بارهم در سال 1962 تلویزیون سوئد اعلام میکند که برای رنگی کردن تلویزیونهای سیاه و سفید کافی است روی صفحه آن جوراب نایلون بکشید! میگویند در آن روز دهها هزار نفر سر کار رفتند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: