آن سوی دیوار
یادداشت های یک ایرانی از زندگی اش در اسرائیل
Wednesday, May 31, 2006
یار دوازدهم
- دیشب اخبار شبکۀ دو اسرائیل این گزارش را در مورد تیم فوتبال ایران و حضورش در جام جهانی نشان داد. چشممان به جمال بگور هم روشن شد. ملت حرفهایی راجع به یار دوازدهم می زدند و گوینده می گفت جدا از تشویق مردم، این اصطلاح گوشۀ چشمی هم به امام دوازدهم دارد. به نظر شما درست فهمیده یا پرت و پلا گفته؟
اشاره ای هم داشت به دوتیغه کردن و تریپ غربی زدن فوتبالیستها، موفقیتهای اخیرشان و امید برای راهیابی به مرحلۀ دوم. در مجموع خوب بید!
-من در عمرم کسانی که ادعا می کردند بلدند فکر دیگران را بخوانند زیاد دیده ام و همه را شارلاتان دانسته ام ولی مایک والاس در برنامۀ تحقیقی 60 دقیقه اش این یکی را حسابی زیر و رو کرده و عقیدۀ دیگری دارد. تا دیر نشده بلیت تهیه کنید. (با تشکر از مسعود عزیز)
-هر چه صبر کردم بخش فرهنگی بی بی سی فارسی چیزی در این باره بنویسد خبری نشد پس ناچار خودم دست به کی برد شدم(یاد به خیری از کورش). آهنگی به نام "دیوانه" 9 هفته است که به طرز بی سابقه ای در صدر جدول بهترین آهنگهای انگلیس قرار گرفته و از آنجا جم نمی خورد. کار به جایی رسیده که پخش کنندگان آن از ترس این که کسی به بقیه آهنگهای آلبوم توجه نکند تصمیم گرفته اند سینگل آن را از فروشگاهها جمع کنند! کلیپ زیبایی دارد، ببینید و بشنوید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Tuesday, May 30, 2006
تعزیه در اسرائیل
باور نمی‌کنید اما چند لحظه پیش قسمتی از نمایش حماسۀ کربلا را در تلویزیون اسرائیل به زبان عبری دیدم! یک گروه تئاتر با همکاری بخش اسلام شناسی دانشگاه عبری اورشلیم این نمایش را با نام تعزیه اجرا می‌کند.
این نمایش جدا از ارزش هنری اش برای آشنایی بیشتر مردم با مذهب شیعه و ریشه‌های شهادت‌ طلبی و مراسم عزاداری اجرا می‌شود. دیدن بازیگران مرد و زن اسرائیلی در حال عزاداری و سینه‌زنی تجربه عجیبی بود.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
داستان عشق و تاریکی (1)
آموس آز يكى از مبتكرترين و پوياترين نويسندگان معاصر اسرائیل است. او كه در دههء شصت پيشرو سبك نوين رئاليسم ادبى بود، جدا از يك نويسنده حاذق، يك روشنفكر، روزنامه نگار برجسته و فعال سیاسی محسوب می شود.
آز درسال ١٩٣٩ دراورشلیم در خانواده اى اهل كتاب و تحقيق به دنيا آمد. اعضاى خانواده اش صيونيست هايى بودند كه در اوايل سالهاى سى از روسيه و لهستان به اسرائیل مهاجرت كرده بودند.
آز از جنگ شش روزه تا به حال مقالات بى شمارى در ارتباط با ستيز اعراب و اسرائیل نوشته است و به عنوان يكى از مبارزان صلح، شخصيت شناخته شده اى در سراسر جهان است. كتاب هايش در اين زمينه به زبان هاى زيادى ترجمه شده و برايش جوايزى به ارمغان آورده اند. از جمله جوايزش مى توان از جايزه فريدنسپريس كه يكى از معروف ترين جوايز صلح بين المللى است و توسط صدراعظم وقت آلمان در سال ١٩٩٢ به او اهدا شد و همينطور لژيون دونور كه درسال ١٩٩٧ توسط ژاك شيراك رييس جمهورى فرانسه به او تفويض شد نام برد.
قطعه‌اى كه مى خوانيد از كتاب "داستان عشق و تاريكى " (٢۰۰٢) كه اتوبيوگرافى اعجاب انگيز نويسنده و تقريباً چكيده اى از تاريخ معاصر اسرائیل‏ است برگزيده شده است.

داستان عشق وتاريكى

وقتى خيلى كوچك بودم، كتاب خواندن را تقريبا به تنهايى شروع كردم. كارديگرى نداشتيم بكنيم. آن زمان ها شب ها خيلى طولانى تر بودند، چون كرۀ زمين خيلى آهسته تر مى‌چرخيد و نيروى جاذبۀ زمين در اورشلیم خيلى قوى تر از امروز بود. نورلامپ ها زرد و كمرنگ بود و بارها و بارها در اثر قطع برق خاموش مى‌شد. تا امروز بوى شمع سوخته و چراغ نفتى دود زده براى من ميل شديد كتاب خواندن را تداعى مى‌كند. به خاطر حكومت نظامى انگليس ها از ساعت هفت شب ‏درخانه زندانى مى‌شديم. حتى اگر حكومت نظامى هم نبود، كسى جرأت نمى‌كرد در تاريكى آن زمان اورشلیم از خانه بيرون برود. همه جا بسته و سنگر بندى شده بود، خيابان هاى سنگى از آدم خالى مى شد، چون هر سايه اى كه از كوچه ها عبور مى كرد، سه چهار سايۀ ديگر را روى آسفالت خالى به دنبال خود مى كشيد.
حتى وقتى هم كه برق قطع نمى شد، هميشه در زير نور ضعيفى زندگى مى‌كرديم ، چون بايد صرفه جويى كرد: والدينم لامپ چهل وات را با بيست وپنج وات عوض مى‌كردند، نه فقط به خاطر قيمت آن بلكه به اين خاطركه نور زياد نشانۀ اصراف است و اصراف امرى غير اخلاقى. هميشه نيمۀ محروم و ستم كشيدۀ عالم بشرى در خانۀ محقر ما جمع مى شد: بچه هاى گرسنه هند، كه به خاطرشان مجبور بودم بشقابم را تا آخر خالى كنم. فرارى هايى كه از آتش خشم هيتلر نجات يافته بودند و انگليس ها آنها را به اردوگاه هاى حلبى در قبرس تبعيد كرده بودند. بچه هاى يتيمى كه هنوز با لباس هاى ژنده در جنگل هاى پراز برف اروپاى ويرانه سرگردان بودند. پدرم تا ساعت دو بعد از نيمه شب در كنار ميز تحريرش زير نور ضعيف لامپ بيست وپنج وات مى نشست، چشمانش را آزار مى داد چرا كه استفاده از نور قوى تر به نظرش پسنديده نبود: پيشگامان دركيبوتص هاى جليل هر شب توى چادر زير نور لرزان شمع مى‌نشينند و شعر ومقاله فلسفى مى نويسند، پس چطور مى‌توانى آنها را ناديده بگيرى و براى خودت مثل روچيلد زيرنور لامپ چهل وات بنشينى؟ همسايه ها چه خواهند گفت اگر ناگهان پيش ما چراغانى ببينند؟ او ترجيح مى‌داد چشمان خود را به درد بياورد ولى چشم همسايه ها را در نياورد.
چندان فقيرنبوديم : پدرم در كتابخانه ملى كتاب دار بود و حقوق نسبتا ناچيز ولى ثابتى مى گرفت. مادرم هم كمى تدريس خصوصى مى‌كرد . من در ازاى يك شيلينگ هر جمعه باغچه آقاى كهن را آب مى‌دادم وچهارشنبه ها پشت بقالى آقاى اوستر شيشه هاى خالى را درجعبه ها مرتب مى‌كردم و چهار گروش ديگر كاسب مى شدم ، همينطور به قيمت جلسه‌اى دو گروش نقشه خوانى را به پسرخانم پينستر ياد مى دادم) ولى اين يكى را نسيه قبول كردم و تا امروز خانواده پينستر به من بدهكار است) .
عليرغم تمام اين درآمد ها، ما هميشه صرفه جويى مى كرديم. زندگى در خانۀ محقرمان مثل زندگى در زيردريايى بود كه يك بار در سينما اديسون ديده بودم، وقتى كه ملاحان موقع عبور از قسمتى به قسمت ديگردرها را پشت سرشان مى بستند: با يك دست چراغ توالت را روشن مى‌كردم و درهمان لحظه با دست ديگر چراغ راهرو را خاموش مى‌كردم تا برق بيهوده مصرف نشود. در دستشويى زنجيرسيفون را با دلسوزى مى كشيدم ، چون نبايد يك مخزن آب كامل را فقط براى يك جيش حرام كرد.
ما چيزهاى ديگرى هم دفع مى كرديم (كه پيش ما اصلا اسم نداشتند) ، كه در بعضى موارد استفاده ازيك مخزن كامل آب را تصديق مى‌كردند. ولى يك مخزن كامل براى جيش ؟ در زمانى كه پيشگامان در"صحراى نِگِو" آبهاى حاصل از شستشوى دندان هايشان را جمع مى‌كنند تا با آن نهال ها را آب بدهند؟
درزمانى كه در اردوگاه هاى پناهندگان در قبرس، بايد به يك سطل آب براى رفع احتياجات سه روز يك خانواده قناعت كنند؟ از دستشويى که بيرون مى آمدم، دست چپم چراغ را خاموش مى كرد و همزمان دست راستم چراغ راهرو را روشن مى كرد، از آنجاكه فاجعه هولوكاست تازه اتفاق افتاده بود، از آنجا كه يهوديان هنوز مابين كوه ها ى كارپات و دولوميت ، در اردوگاه ها و كشتى هاى شكسته ، ازهم گسيخته و فرسوده ، لاغر مثل اسكلت ، هنوزداشتند تجزيه مى شدند، و از آنجا كه درچهار گوشه جهان رنج و فقر هست ، كول هاى چين ، پنبه چينان بيچاره ميسيسيپى، كودكان آفريقا، ماهى گيران سيسيل، ما بايد صرفه جويى كنيم.
گذشته از اين ، كه مى داند پیش خودمان چه خواهد شد؟ هنوز بدبختى ها تمام نشده و به احتمال قوى، بدترين روزها هنوز در راهند: شايد نازى ها شكست خورده باشند، ولى هنوز يهودى ستيزى درهمه جا تاخت وتاز مى كند. باز هم در لهستان كشتار دسته جمعى شده ، در روسيه يهوديان تحت تعقيبند و اينجا انگليس ها هنوز حرف آخرخود را نزده اند، مُفتى از كشتار يهوديان حرف مى زند، وكه مى داند كشورهاى عربى چه خوابى برايمان ديده اند، و همه دنيا به طرز مضحكى به خاطر بازار نفت و مصالح خود از اعراب حمايت مى‌كند. درچنين شرايطى نابود شدن خيلى آسان است .
×××××××××
در خانۀ ما فقط كتاب فراوان بود، از درو ديوار كتاب مى باريد، در راهرو و آشپزخانه وهال و روى طاقچه پنجره‌ها و كجا نه . در هر گوشۀ خانه‏ هزاران كتاب بود. اين احساس حاكم بود كه آدم ها مى آيند و مى روند، متولد مى شوند و مى ميرند، ولى كتاب ها فنا ناپذيرند. وقتى بچه بودم آرزو داشتم كه وقتى بزرگ شدم كتاب بشوم . نه نويسنده، بلكه كتاب : آدم ها را مى شود مثل مورچه كشت. كشتن نويسنده ها هم كار سختى نيست. ولى اگركتاب را نابود هم كنند، احتمال آن وجود دارد كه درجايى يك نسخه اش نجات پيدا كند و به زندگى ساكت خود روى يكى از قفسه هاى فراموش شدۀ كتابخانه متروكى در ريكى ياويك ، واليادوليد يا ونكوور ادامه دهد.
گاهى پيش مى آمد كه پول كافى براى خريد مايحتاج شبات نداشتيم، آن وقت مادرم نگاهى به پدرم مى انداخت، پدرم مى فهميد كه زمان انتخاب قربانى فرا رسيده است و سراغ قفسه كتاب ها مى رفت : او فردى اخلاقى بود و مى دانست كه نان از كتاب مهم تر است و خوبى وسلامت بچه بايد درصدر همه چيز باشد. من پشت خميده اش را به هنگام خروج از دربه خاطر دارم، سه چهار تا ازكتاب هاى محبوبش را زيربغل مى‌زد و با دلى پرحسرت به مغازۀ آقاى ماير مى‌رفت تا اين چند جلد كتاب ارزشمند را كه همچون پارۀ تنش بودند بفروشد. حتما پشت خميدۀ نياى ما ابراهيم هم هنگام خروج از چادر، در بامدادى كه اسحق را بر دوش خود به كوه موريا براى قربانى كردن مى‌برد همين نما را داشته است.
مى توانستم اندوهش را درك كنم : پدرم نوعى ارتباط حسى با كتاب ها داشت. او دوست داشت آنها را لمس كند، كندو كاو كند، نوازش كند، ببويد. او شهوت كتاب داشت، قادر نبود بر خودش مسلط شود، تا كتاب مى ديد فورا به آن دست درازى مى كرد، حتى به كتاب هاى غريبه ها. درواقع كتاب هاى آن زمان خيلى سكسى تر ازكتاب هاى امروز بودند: چيزى براى استشمام ، لمس كردن و دست كشيدن داشتند. كتاب هاى زركوب با جلد چرمى، معطرو كمى زبر بودند و با لمسشان پوست بدن آدم مورمور مى شد، انگار موجود ناشناس و محجوبى را كه از تماس با انگشتانت مى لرزد لمس كرده اى. كتاب هايى بودند با جلد مقوايى و پوشش پارچه اى، كه با چسبى چسبانده شده بودند كه بويش به طرز حيرت‌انگيزى شهوانى بود.
هر كتابى بوى اسرار آميز و محرك خود را داشت. گاهى پارچه كمى از مقوا جدا و مثل دامنى آويزان مى شد، نمى توانستى خود دارى كنى و به فاصلۀ تاريك بين بدن و لباس چشم نياندازى و از آنجا بوهاى گيج كننده استشمام نكنى .
اكثر اوقات پدرم بعد ازدو سه ساعتى بدون كتاب ها برمى گشت و با خود چند پاكت قهوه اى حاوى نان ، تخم مرغ ، پنير و گاهى گوشت كنسرو شده مى‌آورد. اما گاهى هم اتفاق مى‌افتاد كه پدرم از مراسم قربانى شاد وشنگول، با لب خندان، بدون كتاب هاى محبوبش و بدون غذا برمى گشت : كتاب ها را فروخته بود، ولى به جايشان كتاب هاى ديگرى خريده بود، چون در مغازۀ كتاب دست دوم فروشى ناگهان گنجينه هاى حيرت انگيزى كشف كرده بود ، از آن اكتشافاتى كه شايد فقط يك بار در زندگى انسان رخ مى دهد، و نتوانسته بود بر غريزه اش مسلط شود. مادرم او را مى‌بخشيد، من هم همين طور، چون در اصل هيچ وقت ميل به خوردن غذايى جز ذرت و بستنى نداشتم . از نيمرو و كنسرو گوشت متنفر بودم. راستش گاهى به بچه هاى گرسنۀ هندى حسادت مى‌كردم ، كه هرگز هيچ كس وادارشان نمى‌كرد هر چه در بشقابشان هست تا آخر بخورند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Friday, May 26, 2006
ترانۀ شبات- عُفرا خَزا

عُفرا خَزا در سال 1957 در جنوب تل-آویو به دنیا آمد. او نهمین فرزند خانواده‌ای مذهبی و فقیر بود. از سن 18 سالگی با خوانندگی و بازی در فیلم به معروفیت رسید و رفته رفته با اجرای ترانه‌هایی که الهام گرفته از تبار یمنی او بودند به معروفیت جهانی دست یافت. معروفترین ترانه‌اش " ایم نینعَلو" یعنی اگر قفل شوند، در سال 1985 منتشر شد. او در سال 1997 ازدواج کرد و در سال 2000 درگذشت. شایع است که علت مرگش ابتلا به ایدز بوده، همسرش یک سال بعد از او دیار فانی را ترک کرد.
آهنگ "اورشلیم" را که در سال 1998 اجرا کرده ببینید. این هم کلیپ یک آهنگ دوصدایی به نام "هنوز از عشق صحبت نکرده ایم" . "ایم نینعلو" را هم اگر تا به حال حفظ نشده‌اید دوباره ببینید.
برای بخش صوتی ترانه‌های "در طول ساحل" (با ترجمه) و "ترانۀ عشق" را انتخاب کرده‌ام.
شبات شالوم

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
حواله جات
این نوشته را بخوانید و پست قبلی را فراموش کنید:
مطمئنم که نویسنده طرح آن را مدتها در سر پرورانده، فقط حیف که در مورد اصفهانی ها تخفیف داده و خصلت زودرنجی را از قلم انداخته!
ضمناً وبلاگ فوق شاید به خاطر همین چیزها حدود 44000 دلار می ارزد، می گویید نه، خودتان امتحان کنید (با تشکر از عصیان)
من تازه دیروز با گروه نیاز آشنا شدم، خیلی کاردرستند، نه؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Wednesday, May 24, 2006
جوکی که خاطره شد
"یکی توی بخش کودکان روزنامه یه سوسک می‌کشه کنارش می‌نویسه نَمَنَه، فرداش دهها هزار نفر تو تبریز می‌رن تظاهرات"، خداوکیلی بیشتر شبیه جوکی است که تبدیل به خاطره شده باشد. از آن بامزه‌تر حرف‌های بعضی از مسئولان است که گفته‌اند: "کشیدن این کاریکاتور توطئۀ دشمنان بوده! ". تظاهرات هم تظاهرات قدیم، لااقل دلیلشان قانع‌کننده بود، ولی وقتی حکومتی ملتی را عادت می‌دهد به هر بهانه‌ای حضور خود را در صحنه ثابت کند، باید پای لرزش هم بنشیند.
حتماً داستان آن کاریکاتوریست را شنیده‌اید که سر دبیر از او می‌خواهد کاریکاتوری بکشد که هیچ کسی را نرنجاند، او هم یک صفحۀ سفید تحویل می‌دهد. آن زمان که این را شنیدم فکر کردم طرف می‌توانست عکس جَک و جانور بکشد و خودش را خلاص کند ظاهرا کاریکاتوریست ایران هم همین فکر را کرده‌بود. طفلک آمد سوسک بکشد سوسک شد. دارند کاسه کوزۀ یک عمر جوک سازی مردم را سر او می‌شکنند. راستش باید انتظارش را می‌داشتیم که روزی کاسۀ صبر یکی از این اقلیت‌های قومی که چپ و راست برایشان جوک می‌سازند و می‌سازیم سر برود، این کاریکاتور فقط آخرین قطره بود.
اخیراً در یک مقالۀ تحقیقی خواندم که کسانی که بیشتر غیبت می‌کنند دوستان بیشتری دارند، از من بپرسید می‌گویم جوک گفتن هم نوعی غیبت کردن است. خوبی جوک گفتن راجع به اقلیت‌های قومی این است که همۀ پیش‌فرض‌ها مشخص است، شنونده قهرمان داستان را می‌شناسد و احتیاج به توضیحات اضافه و مقدمه چینی نیست، به آسانی می‌توانی یک خط جوک بگویی و غش و ریسه تحویل بگیری.
جوک‌سازی و جوک‌گویی جزئی از فرهنگ ماست، وقتی جوکی می‌شنویم جگرمان جلا پیدا می‌کند، رنگ به رخسارمان می‌آید و در به در دنبال کسی می‌گردیم تا آن را برایش بازگو کنیم (تقصیر ما چیست که هر جوکی همیشه باید به حساب کسی یا گروهی باشد)، وای اگر طرف آن را شنیده‌باشد و به رویمان بیاورد چنان نگاهش می‌کنیم انگار قتلی مرتکب شده. دوستی دارم که وقتی جوک تکراری می‌شنود، می‌خندد و می‌گوید: خیلی وقت بود نشنیده‌بودم!
اگر ملت ایران به همان سرعتی که جوک ترکی می‌سازد، اورانیوم غنی کند حق مسلم ما تا دو سه هفتۀ دیگر حاضر است. ما بابت این جوک‌ها و "تحقیرها" خیلی عذرخواهی بدهکاریم ولی چه کنیم که ذاتمان بیلت این است.
در اسرائیل هم که سرزمین هفتاد و دو ملت است این پدیده وجود دارد شاید با شدتی کمتر، اینجا مراکشی‌ها را خشن و چاقوکش و غیرتی می‌د‌انند، با کُردها مثل ترکهای ما برخورد می‌شود، با گرجی‌ها مثل کردهای ما، رومانی‌ها را دزد می‌نامند و ایرانی‌ها را "دست و دلباز". خیلی وقت‌ها پیش می‌آید که تا لهجه‌ات را می‌شنوند شروع می‌کنند برایت جوک گفتن، معمولاً هم تکراری، گاهی مجبور می‌شوی غلط‌هایشان را بگیری! پخش جوک‌های قومی در رادیو، تلویزیون تابو نیست، بالاخره استاندآپیست‌ها هم باید نان بخورند.
لهستانی‌ها در عالم جوک اسرائیل جایگاه ویژه‌ای دارند، مخصوصاً زن‌هایشان. زن‌های لهستانی به سرد مزاجی و غرغرو بودن معروفند. حالا که فارسی بلد نیستند بگذارید کمی غیبت کنیم:

- اگه گفتین زن لهستانی صبح که خودشو توی آینه می‌بینه چی می‌گه؟
می‌گه: این مرد سزاوار بیشتر از این نیست!
- روند زندگی زن لهستانی
مریض...خیلی مریض.....بی‌نهایت مریض....دم مرگ....بیوه
- اگه گفتین چرا فقط یه زن لهستانی تو بهشت هست؟
چون اگه دو تا بودن جهنم می‌شد!
- یه مرد لهستانی با گل و شکلات وارد خونه می‌شه. زنش می‌پرسه: عزیزم کی اینا رو بهت داده؟
- زن لهستانی به دوستش می‌گه امروز رفتم سلمونی، مانیکور، پدیکور بعدشم بوتیک لباس. دوستش می‌گه: چی می‌گی؟ یعنی همشون بسته بودن؟!
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Sunday, May 21, 2006
پیروزی دیوهای فنلاندی
اروپا دیشب نشان داد که دیگر حوصله‌اش از لنگ و پاچه سر رفته و در به در دنبال تنوع می‌گردد. گروه فنلاندی میستر لردی که به سبک گروه کیس چهارده سال است با ماسک می‌خواند و تا به حال کسی چهرۀ واقعی افراد آن را ندیده، با اختلافی فاحش اول شد. گروهی از مسیحیان دو آتشۀ یونان به حضور این گروه در یوروویژن اعتراض کرده‌بودند و آن را "شیطان پرست" نامیده‌بودند، ولی اعتراض‌ها به جایی نرسید.
مطمئناً پیروزی این گروه هارد راک با آن ماسک‌ها باعث خواهد شد از سال آینده همه به دنبال گیمیک‌های غیرمتعارف برای جلب توجه باشند.
دیشب مجبور شدم به خاطر یوروویژن یک قسمت از سریال LOST را لاست کنم ولی راستش ارزشش را داشت، مخصوصاً قسمت رأی‌گیری که تقریباً یک به یک مثل تئوری پیش رفت. روابط ترکیه و آلمان، کشورهای اسکاندیناوی، روسیه و اُکراین و ارمنستان، کرواسی و صربستان و بوسنی و حتی اسرائیل که تنها 4 امتیازی که گرفت از فرانسه بود و به مقام قابل پیش‌بینی یکی مانده به آخر رسید. بقیۀ مقام‌ها هم طبق پیش‌بینی‌ها پیش رفت. روسیه دوم، بوسنی سوم و....
اجرای تلویزیونی یونانی‌ها چشمگیر بود و طراحی صحنه تحسین‌آمیز، فقط مجری‌ها مثل همیشه سوزنشان روی کلمۀ "اَمیزینگ" گیر کرده بود که آن هم به خیر گذشت.
گزارش بی‌بی‌سی فارسی(با تشکر از وینستون)
فیلم آهنگ برنده
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Saturday, May 20, 2006
سیاهان عبرانی
گمان نکنم تا به حال اسم سیاهان عبرانی را شنیده‌باشید. اینها گروهی از سیاهان امریکایی هستند که اعتقاد دارند یکی از ده قبیله گم شدۀ بنی اسرائیل بوده‌اند و طبق قوانین خاص خودشان زندگی می‌کنند. مرکز تجمع اصلی آنها شیکاگو و شهر دیمونا در جنوب اسرائیل است و جمعیتشان از دو هزار و پانصد نفر بیشتر نیست و موسیقی قسمتی از وجودشان است.
نمایندۀ امسال اسرائیل در یوروویژن یکی از همین سیاهان عبرانی به نام ادی باتلر است(درباره سیاهان عبرانی در پستهای بعدی بیشتر توضیح خواهم داد) که طبق شرط بندیها شانس زیادی دارد که بعد از فرانسه آخر شود، اُرفیوس به سر شاهد است که حق دارند. آهنگ ضایعی است.
کشورهایی که شانس زیادی دارند به ترتیب از این قرارند:
1- سوئد با خانم خوانندۀ کارکشته ای که برای سومین بار شرکت می‌کند.
2- یونان با آنا ویسی که برای خودش در یونان الهه‌ای است و نمی دانم چرا سر پیری به این خفت تن می‌دهد.
3- رومانی با آهنگی گیرا که زود جذب بدن می‌شود.
4- بوسنی هرزگوین با آهنگی که ظاهراً برای لیلای لیلی خوانده وبه نظر من زیباتر از بقیه است.
5- (بدون شرح) روسیه
6- فنلاند با آهنگ "هارد راک هللویا" که آخر جنگولک بازی است و با بقیه متفاوت است.
شما روی کی شرط می‌بندید و کدام را می‌پسندید؟ حواستان باشد که در تاریخ یوروویژن تا به حال 34 زن به مقام اول رسیده‌اند و تنها 5 مرد.
فایل‌های صوتی هم اینجا هستند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Friday, May 19, 2006
آخرین فریاد در عالم مد

دوستان این تکه پارچۀ زیبا و خوشرنگ را که می بینید زمانی یکی از مهمترین ابزارهای مُد بوده، یا به اصطلاح امروزی ها آخرین فریاد در عالم مدُ، تا حدی که خیلی ها جرأت نمی کردند بدون آن از خانه خارج شوند. حتماً شنیده اید که می گویند مُد هم مثل تاریخ هر چند سال یک بار تکرار می شود، از شواهد بر می آید که طراحان لباس در کشور گل و بلبل قصد دارند با حمایت مجلس محترم این ابزار زیبا را به اضافه دو برچسب دیگر به رنگ های چشم گیر قرمز و آبی به عالم مُد برگردانند! خوبی این ابزار این است که بین پسر و دختر تبعیض قائل نمیشود ولی استفاده از آن یک شرط دارد، زرد فقط برای یهودی هاست، آبی برای مسیحیان و قرمز برای زرتشتیان. برای دیگران جداً متأسفم اگر تن به این خفت بدهند و بگذارند حقشان ضایع شود. ظاهراً فقط یک مرحله تا تأیید نهایی آن مانده، من که از مُد سر در نمی آورم ولی امیدوارم این یکی شایعه ای بیش نباشد، .
اصل خبر اینجاست.
پی نوشت: اصل خبر خالی بندی بوده است، نمایندگان مجلس آن را تکذیب کرده اند. انگار بعضی از این مهاجران هموطن عزیز در کانادا خیلی بیکارند، روزنامه ها هم که خر معطل چش!
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Thursday, May 18, 2006
آهنگ سیاست
خیلی‌ها عقیده دارند که روابط سیاسی روی نتایج آرای یوروویژن تأثیر غیرقابل انکاری دارد، یعنی داوران که همان ملت‌ها باشند با پیش‌داوری رأی می‌دهند. نمونه می‌خواهید بفرمایید:
یونانی‌ها و قبرسی‌ها همیشه بیشترین امتیاز را به آهنگ‌های همدیگر می‌دهند، حالا آهنگ مربوطه هر آشغالی می‌خواهد باشد. همین نوع رابطه بین کشورهای اسکاندیناوی، ایرلند و انگلیس و کشورهای بالکان وجود دارد. با توجه به این قضیه عجیب نیست که ایتالیایی‌ها در سال 97 دلسرد شدند و به کلی از یوروویژن کناره گرفتند.
در عوض قبرسی‌ها، ترک‌ها را سرنظر نمی‌آورند جز یک بار در سال 2003 که رحمشان آمد و شاید به همین خاطر ترکیه با این آهنگ اول شد.
بعد از سقوط دیوار برلین و شرحه شرحه شدن اتحاد جماهیر شوروی، یوگسلاوی و چکسلواکی، همه نگران بودند که یوروویژن دیگر از شرق اروپا تکان نخورد، چون همۀ کشورهای آن منطقه که حالا تعدادشان هم زیاد شده‌بود، به نوعی برای هم نوشابه باز می‌کردند.
بعضی‌ها دلیل این نوع رأی دادن را نزدیکی فرهنگی کشورهای همسایه می‌دانند.
به جز رأی دادن به همسایه‌ها ترکیب جمعیت یک کشور و تعداد مهاجران آن هم می‌تواند عاملی موثر باشد. مثلاً آلمان به خاطر تعداد بالای مهاجران ترکش امتیاز بالایی به ترکیه می‌دهد یا فرانسه به خاطر تعداد زیاد یهودی‌هایش معمولاً هوای اسرائیل را دارد.
پارسال اتفاقی یوروویژن را از بی‌بی‌سی دنبال می‌کردم. تلویزیون بی‌بی‌سی گزارشگری دارد به نام "تری ووگان" که خدای تحلیل سیاسی یوروویژن است، او به قدری دقیق و با طنز نیشدار انگلیسی رأی گیری‌های هر کشوری را پیش‌بینی می‌کند که آدم چهار شاخ می‌ماند. من که مشتری شدم. برخلاف کشورهای نوپا که یوروویژن را صحنه‌ای برای مطرح شدن می‌دانند، انگلیس‌ها آن را یک دلقک بازی لوس به حساب می‌آورند.
جالب است که قدرت‌های بزرگ اروپا یعنی انگلیس، فرانسه، آلمان و اسپانیا با وجود این که بیشتر مخارج مسابقه را می‌پردازند اکثر اوقات از آخر اول می‌شوند.
مثلاً در سال 2003 که انگلیس و امریکا به عراق حمله کردند، انگلیس‌ها محض رضای خدا یک امتیاز خشک و خالی هم نیاوردند. عکسش هم صادق است مثلاً سال‌ 78 که اسرائیل اول شد مصادف بود با سال امضای قرارداد صلح با مصر!
این هم برندگان 2004 (اوکراین) و 2005 (یونان). اگر دنبال اسم خوانندۀ اُکراینی بگردید به راحتی متوجه می‌شوید که از آنهاست که هیچ چیزی را از کسی پنهان نمی کند! خوانندۀ یونانی هم سوئدی‌تبار است.
دقت کنید که در سه سال گذشته همه آهنگ های برنده به زبان انگلیسی و قدری شبیه هستند یعنی فرهنگ ملی برابر است با کشک!
بارپیش در تمجید دانا اینترنشنال نوشته بودم زنده باد خروس، این بار مدرکش را ضمیمه کردم.
انشالله مرحلۀ نهایی شنبه شب برگزار می‌شود و از شر این سلسله پست ها راحت می‌شوید.
فایل های صوتی اینجا هستند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Tuesday, May 16, 2006
جشن دود
این طور که بوی دودش می‌آید همۀ ملت‌ها یک روز ملی یا مذهبی برای آتش افروزی و فراخ‌تر کردن سوراخ اُزون دارند، در اسرائیل این روز لَگ با عومِر نام دارد. برگزاری این جشن چندین و چند مناسبت تاریخی و مذهبی دارد که از حوصلۀ من خارج است ولی جالب توجه‌‌ترین آنها از این قرار است: چنین حکایت کنند که در زمان سلطۀ رومی‌ها بر اورشلیم، یهودی‌ها از آموختن تورات منع می‌شوند. مردی خیلی روحانی به نام ربی شیمعون بَریوخای به این فرمان اعتراض می‌کند و محکوم به مرگ می‌شود. او هم با پسرش و از قرار معلوم کتاب‌هایش فرار می‌کند و به غاری پناه می‌برد، دوازده سال در آن غار عبادت و مطالعه می‌کنند تا فرمانروا می‌میرد و حکم باطل می‌شود. ربی شیمعون از غار بیرون می‌آید و بزرگترین معلم دوران خودش می‌شود. وقتی روز آخر عمرش فرا می‌رسد، شاگردهایش را دور خودش جمع می‌کند و می‌گوید: "می‌خواهم رازهای مقدسی را که تا به حال فاش نشده برایتان فاش کنم." پس یکی از شاگردهایش مسئول نوشتن گفته‌هایش می‌شود. حدیث است که تا زمانی که ربی دیکته می‌کند شاگرد از شدت نور نمی‌تواند سرش را از روی کاغذ بلند کند و در تمام طول آن روز آتش از خانه ربی دور نمی‌شود و وقتی می‌شود، ربی شیمعون بریوخای جان به جان آفرین تسلیم می‌کند. کتابش را شاید به خاطر همان درخشش نور، "زُهَر" می‌نامند که پایۀ کَبالا (علم پنهان تورات) است و این روزها تاجران دین به نام آن مدانا و امثال او را تبدیل به اِستِر می‌کنند. البته دربارۀ نویسندۀ واقعی کتاب زُهَر هم مثل هر حدیث دیگری حرف و حدیث زیاد است.
آرامگاه ربی شیمعون در کوه مِرون قرار دارد و یکی از مهمترین زیارتگاه‌های یهودی‌ها است. جشن گرفتن روز مرگش که همان لَگ با عومر باشد خواستۀ خودش بوده و آتشی که می‌افروزند قرار است یادآور همان نوری باشد که در آن روزخانه‌اش را احاطه کرده بود. در خانواده‌های مومن یهودی رسم است که موی سر بچه‌ها را تا سه سالگی کوتاه نمی‌کنند تا این روز که به کوه مِرون می‌روند، موی سر بچه را می‌چینند و معادل بخشی از وزن مو به طلا، صدقه می‌دهند. صحنۀ چیدن همزمان موی هزاران بچۀ سه ساله در دامنۀ کوه مِرون از مناظر فراموش نشدنی است. البته گاهی آدم را یاد نیوزیلند می‌اندازد.
بچه‌های اینجا از این جشن فقط این قسمت آتش‌افروزی‌اش را یاد گرفته‌اند. از دو ماه قبل، دسته‌های کوچک و بزرگ بچه‌ها را می‌بینی که دارند چوب و تخته و کمد و میز و مبل حمل می‌کنند. اوایل کار که به این مناظر عادت نداشتم فکر می‌کردم این طفلک‌‌ها برای کمک به خانواده بعد از مدرسه به شغل شریف "کت شلواری" مشغولند، تا یک روز که توی پارکینگ خانه دیدم چند تا بچه جغله به تیر چراغ برقمان که از قضا چوبی است دارند چپ چپ نگاه می‌کنند. پرسیدم قضیه چیست؟ یکی‌شان گردنش را کج کرد و گفت: "آقا شما اینو لازم دارین؟" . گفتم: "چطور مگه؟". گفت: "برای آتیش زدن می‌خوایم!" . تازه از سرنوشت نافرجام آن اسباب و اثاثیه ها آگاه شدم. طبق آمار هر ساله شرکت‌های ساختمان سازی به خاطر این جشن میلیون‌ها دلار ضرر می‌دهند چون بچه‌ها هر دری می‌بینند که به دیواری وصل نشده، یا نردبانی که گوشه‌ای افتاده یا درختی که ریشه ندوانده آن را برای سوخت مصادره می‌کنند.
دیشب مراسم آتش‌افروزی تا صبح ادامه داشت، اگر غلط املایی می‌بیند تقصیر من نیست، بس که چشمم می‌سوزد کلمات را یکی بود یکی نبود می‌بینم. امیدوارم طاعات و عباداتشان قبول باشد!


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Saturday, May 13, 2006
چگونه آهنگ نسازیم
در سال‌های اول برگزاری یوروویژن قانون سفت و سختی وجود داشت که شرکت کننده‌ها را موظف می‌کرد فقط به زبان ملی خودشان بخوانند و به همین خاطربیشتر مواقع کشورهای انگلیسی و فرانسوی زبان به خاطر رایج بودن زبانشان اول می‌شدند. محض نمونه ایرلند تا به حال هفت بار به مقام اول رسیده و انگلستان چهار بار. ایرلندی‌ها بعد از این که سه بار پشت سرهم اول شدند کمرشان زیر بار مخارج میزبانی یوروویژن شکست و شایع است که برای سال چهارم مخصوصاً بدترین آهنگ خودشان را برای رهایی از شر میزبانی یوروویژن فرستادند.
اگر دقت کنید بیشتر آهنگ‌های غیر انگلیسی شرکت کننده شامل قسمت‌هایی بی معنی مثل "لالالا"، "بینگ بنگ بونگ"، "هُپه هی"، "ابراکادابرا" و از این قبیل پرت و پلاها هستند تا شنوندۀ زبان نفهم احساس کند چیزی از ترانه می‌فهمد و می‌تواند لااقل با قسمت‌هایی از آن همراهی کند. نمونۀ موفق این تاکتیک آهنگ "آبانیبی اُبُ اِبِ" اسرائیلی بود که در سال 78 اول شد، این جمله به زبان بِت که شبیه زرگری خودمان است یعنی دوستت دارم. من سال‌هاست دنبال طراح رقص این آهنگ می‌گردم تا نظرم را راجع به کارش شخصاً به او بگویم.
سال 79 هم شانس با اسرائیل یار بود و آهنگ "هللویا" اول شد. اسرائیلی‌ها که دیدند کلمات مذهبی برو دارد یک بار هم شانسشان را در سال 95 با آهنگ "آمن" امتحان کردند که جواب نداد. به نظر من آهنگ قشنگی است. متخصصین به این نتیجه رسیده‌اند که اگر اصرار داریم به زبان غیر انگلیسی شرکت کنیم باید حواسمان باشد که از حرف‌های ته حلقی مثل "خ" و "ع" حتی‌المقدور استفاده نکنیم چون زیاد جاذبۀ توریستی ندارند. پس این آهنگ را فرستادند.
سال 98 در تاریخ یوروویژن بی‌سابقه بود. دانا اینترنشنال، یک ترانسکسوال اسرائیلی که تازه 5 سال قبل عمل تغییر جنسیت را با شهامت انجام داده‌بود(زنده باد خروس) با آهنگ "دیوا" اول شد. در پنجاهمین سالگرد یوروویژن این آهنگ یکی از ده آهنگ اول همۀ سالها شناخته شد.
از آن به بعد فقط یک آهنگ اسرائیلی موفق شد به مقام قابل توجهی برسد.
دفعۀ بعد از سیاست‌های پشت پردۀ یوروویژن و مقام‌های اول چند سال گذشته می‌نویسم تا در تاریخ ثبت شود(خواننده که ندارد).
فایلهای صوتی اینجا هستند.




مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Friday, May 12, 2006
ترانه شبات- شیری مَیمون و یوروویژن
اگر آسمان سر جایش بماند قرار است مسابقۀ به اصطلاح بهترین ترانۀ سال اروپا یا یورو ویژن در روز بیستم ماه مبارک مِی در آتن برگزار شود. این مسابقه زمانی برای خودش اَجر و قربی داشته، ولی چند سالی است که هیچ آدم عاقلی که ادعای روشنفکری و کلاس دارد به دیدن آن اعتراف نمی‌کند مگر خلافش ثابت شود. یعنی دیدنش مثل دیدن سریال‌های آبکی روزانه کسر شأن دارد و نشانه‌ای از ابتذال روحی و فرهنگی بیننده است. با این حال یورو ویژن با صدها میلیون تماشاچی عظیم‌ترین شو موسیقی بین‌المللی جهان است و به زودی آمریکائی‌ها هم قرار است مشابه‌اش را راه بیاندازند. (اوپس! این‌ها فرضیۀ قبلی را بیشتر تأیید می‌کند!). از دید من یورو-ویژن فرصتی است برای خندیدن، آشنا شدن با بخشی از فرهنگ مبتذل جوامع اروپایی و در لحظاتی لذت بردن از موسیقی.
هر سال برندۀ مسابقه از طریق رأی مستقیم تماشاچی‌ها انتخاب می‌شود و کشور برنده میزبانی مسابقات سال آینده را به گردن می‌گیرد که برای خودش پروژۀ عظیمی است. معمولاً هر کشوری نمایندۀ خود را از طریق مسابقات داخلی و رأی مردم انتخاب می‌کند، ولی بعضی از کشورها کار را به دست کاردان می‌سپارند و چند آدم حرفه‌ای را مسئول این کار می‌کنند.
با آن که یوروویژن قرار است یک مسابقۀ اروپایی باشد اسرائیل از سال 74 و ترکیه نمی‌دانم از کِی خودشان را جزو مرکبات حساب کرده‌اند و در آن شرکت می‌کنند. قرار بود لبنان هم از سال گذشته هنرنمایی کند ولی به خاطر حضور اسرائیل و ترس از حرف مردم جا زد.
برای حُسن شروع این فیلم کوتاه را که تاریخچۀ یوروویژن را با نگاهی طنزآمیز بررسی می‌کند ببینید. فرصتی است برای دیدن خولیو ایگلسیاس، سلین دیون، الیویا نیوتون جان و خیلی‌های دیگر وقتی هنوز جوان و جاهل بودند.
همان طور که دیدید ملت‌ها گاهی هم ناپرهیزی می‌کنند و آس‌هایشان را برای شرکت در یوروویژن می‌فرستند، مثلاً کلیف ریچارد در سال 68 ، گروه آبا در سال 74 با آهنگ واترلو یا گروه باحال چنگیزخان در سال 79. ضمناً به گمانم جوانترین خواننده‌‌ای که تا به حال برنده شده، این دختر 17 سالۀ فرانسوی به نام فرانس گال در سال 65 باشد. فتبارک الله و از این حرف ها!
از آنجا که من هم مثل شما از پست‌های طولانی خوشم نمی‌آید فردا برایتان از کشورهای شرکت کننده، برنده‌های چند سال اخیر و آهنگ‌های زیبا و نازیبای اسرائیلی که در یوروویژن شرکت داشته اند خواهم نوشت. شاید فرمول نوشتن یک ترانۀ موفق را هم برایتان نوشتم.
فعلاً ترانه "سکوتی که می‌ماند" با صدای شیری مَیمون(عکس بالا - قیافه‌اش اصلاً به نام خانوادگی‌اش نمی‌آید) که سال گذشته به مقام سوم رسید را داشته باشید. فیلمش هم اینجاست.
از بچه‌هایی که ارتباط اینترنتشان کند است و فیلم‌ها را نمی‌توانند ببینند، جداً عذر می‌خواهم، نگران نباشید چیز زیادی از دست نمی‌دهید(چشمک به بقیه). در عوض فایل ترانه‌ها را کوچک کرده‌ام که راحت باشید.
شبات شالوم


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Wednesday, May 10, 2006
زنده باد خروس

امروز دیگر مطمئن شدم که این غربی ها هیچ چیز از خودشان ندارند وحتی استند آپ کمدی شان هم تقلید ضعیفی است از سیت داون کمدی ما.
باور نمی کنید؟ این فیلم را ببینید!
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Tuesday, May 09, 2006
آهااای نفس کش

یادتان هست ملا نصرالدین وقتی بیکار می‌شد چه کار می‌کرد؟ حالا داستان دیوید بلِین است و مرتاض بازی‌هایش. انگار این پسر آرزوی مرگ دارد ولی خودکشی کردن برایش زیادی سبک است. حتماً پیش خودش می‌گوید حالا که قرار است آخرش بمیرم چرا این وسط چند میلیون کاسبی نکنم! دیشب بعد از این که یک هفته توی یک آکواریوم که در میدانی در نیویورک قرار داده شده بود گذراند، سعی کرد رکورد نفس نکشیدن زیر آب را که حدود 9 دقیقه است بشکند ولی بعد از تنها(!) 7 دقیقه شروع به پرپر زدن یا همان جون جونه کندن کرد و غواص‌ها به زور او را از آب بیرون کشیدند و اکسیژن در حلقش کردند. خلاصه تنها چیزی که شکسته شد دل هوادارانش بود که هزاران نفرشان دور آکواریوم و میلیون‌ها پای تلویزیون شاهد این صحنه بودند.
از معجزات قبلی دیوید بلین، گذراندن 44 روز در یک جعبه که بالای رود تِیمز لندن آویزان بود، 61 ساعت در یک بلوک یخ و یک هفته در یک تابوت شیشه‌ای بوده‌است. هَری هودینی بزرگ هم از این کارها زیاد می‌کرده، ولی آخر سر بر اثر ترکیدن آپاندیس می‌میرد! شاید چون پدرش ربای بوده، خدا او را دوست داشته‌!!!
بعضی‌ها می‌گویند این‌ها همه کلک است، ولی کسی تا به حال موفق نشده مچ این‌ها را بگیرد، من که می‌گویم کار خودشان نیست حتماً بدل دارند! راستی اگر شیطان بزرگ دیوید بلین دارد، ما هم رضا بلِین داریم!
چیزی که همیشه در شعبده‌بازی‌ها بیشتر از خود شعبده نظر مرا جلب می‌کند، اَدا اطوارهای شعبده‌باز است، دقت کرده‌اید چه حرکات دراماتیکی از خودشان در می‌کنند؟ انگار اگر زور نزنند خرشان از پل محو نمی‌شود. این فیلم بامزه را که در آن یک کمدین بلژیکی ادای دیوید کاپرفیلد را در‌می‌آورد از دست ندهید. کارهای دیگر این کمدین که نامش از قرار کریس وان دن دورپل است را می توانید اینجا پیدا کنید(با تشکر از مونای عزیز).
راستی اگر گفتید وجه مشترک هودینی، بلین و کاپرفیلد چیست؟ آفرین
!
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Saturday, May 06, 2006
جیب مبارک

1- امروز بخش خبری همۀ رسانه‌های گروهی اینجا با یک خبر اقتصادی شروع شد. وارن بافِت دومین مرد ثروتمند و بزرگترین سرمایه گذار دنیا در یک اقدام بی سابقه هشتاد درصد از سهام یک شرکت خصوصی اسرائیلی به نام ایسکار را به مبلغ ناقابل چهار میلیارد دلار خرید. از قرار کار اصلی این شرکت که در رشتۀ خود نامی جهانی دارد(که من هم نشنیده‌بودم)، تولید تیغه‌ها و ابزار برش فلز با تکنولوژی پیشرفته است. تأسیس این شرکت مثل اکثر شرکت‌های موفق دنیا حاصل خلاقیت و پشتکار یک نفر است، نام این یکی ستِف ورتهایمراست که با این معامله به ثروتمندترین مرد اسرائیل تبدیل می‌شود. او کار خود را از یک کارگاه کوچک جوشکاری شروع کرده و عقیده دارد که فقط نیروی ابتکار، تولید و ایجاد شغل است که می‌تواند منطقه را از مخمصۀ موجود خلاص کند. برای کشوری که منابع طبیعی ندارد این تنها راه حل است. می‌گویند که خرید ایسکار اولین سرمایه‌گذاری بزرگ بافِت در خارج از آمریکا است و او هنوز جنس را از نزدیک ندیده‌است.
اصولاً بزرگترین منبع درآمد اسرائیل صدور تکنولوژی پیشرفته است. هشت سال پیش شرکت ICQکه توسط چهار جوان اسرائیلی به راه افتاده‌بود توسط AOL به 470 میلیون دلار خریداری شد که در زمان خود رکوردی بی‌سابقه برای شرکتی به این کوچکی محسوب می‌شد. بعد از آن از این نوع خریدها زیاد انجام شد ولی هیچکدام مزۀ اولی را نداشتند. بد نیست بدانید که اُدیگوی خدا بیامرز و بابیلون هم شرکت‌های اسرائیلی هستند.
2- مایکروسافت اینجا جدیداً برنامه‌ای راه انداخته که بعد از به روز کردن ویندوز XP دزدی بودن یا نبودن آن را تشخیص می‌دهد و اگر دزدی باشد پیام ترسناکی روی صفحه می‌آید. حالا تا هکرها راه حلی پیدا کنند ملت باید یا دست توی جیب مبارک کنند و ویندوز بخرند یا کامپیوترشان را روشن نکنند. کسی آدرس مبارک را ندارد؟ گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آن که هست و آره و این‌ها.
3- راستی می‌دانستید که اُمید کردستانی از کله گنده‌های گوگل در شمارۀ اخیر مجلۀ تایم
به عنوان یکی از صد آدمی که جهان را شکل می‌دهند انتخاب شده؟
4- حالا که تا اینجا آمدید اگر کتاب رمز داوینچی را خوانده‌اید،
این مقاله را هم دربارۀ فرقۀ "اُپوس دئی" بخوانید بدنیست.
5- برای حسن ختام این
تاپ تن بوش را از برنامۀ دیوید لترمن ببینید، این هم یک سیخ اضافه!
خسته نباشید!
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Friday, May 05, 2006
ترانه شبات- یوآو ایتسخاک

برای همۀ بامرام‌هایی که دلشان برای ترانه‌های سبک میزراخی تنگ رفته، یوآو ایتسخاک را انتخاب کرده‌ام که ایتسش ایتس است و خاکش خاک. احتیاج به معرفی هم ندارد چون خواننده‌ای است مردمی با صدایی دلنشین و روح نواز. از ترانه‌هایش چه بگویم که به گوش خواهانش باقلواست، به قول استاد جواد یساری مثل کفش وِرنی هم به درد عروسی می‌خورد و هم عزا.
حرف از عزا شد، زیتون عزیز تعدادی عکس از قبرستان یهودیان تهران معروف به بهشتیه و خانۀ سالمندان گرفته که برای اهلش دیدنی است. به عنوان تشکر ترجمه و کلمات هاوا ناگیلا را برایش در قسمت نطرات می‌گذارم. اسم آن رقصی هم که دفعۀ پیش یادتان دادم هُرا است.
ترانه‌های "همه رودخانه‌ها"، "فرشته‌رو"، "زمان بخشیدن است" و "میکس دوصدایی ترانه‌های شاد" را بشنوید و حظ کنید.
شبات شالوم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Wednesday, May 03, 2006
پی نوشته ها
امروز جشن استقلال بود و مثل هر جشن دیگری بساط کباب و منقل در اماکن عمومی به راه. من هم از فرصت استفاده کردم و جای شما سبز به کنار دریا رفتم، در آنجا یاد بدهکاری هایم افتادم که یکی از آنها پست هایی بود که پی گیری نشده بودند، پس آمدم تا بدهی ام را پاک کنم:
1- در پی‌گیری نوشته‌ام در مورد انتخابات اسرائیل، فردا قرار است کابینه تشکیل شود، بالاخره همان‌طور که انتظار می‌رفت اولمرت از حزب کَدیما با عمو سبیلوی حزب کار ائتلاف کردند. پیرمرد و پیرزن‌های حزب بازنشستگان هم بیکار نماندند و دو تا وزارتخانه که یکی از آنها به نام "امور بازنشستگان" به خاطر آنها ابداع شده را صاحب شدند. حزب مذهبی شَس هم که دوباره قدرت گرفته به کابینه پیوست. در مجموع مجبور شدند بیست و پنج کرسی وزارت سر هم کنند تا همه را راضی نگه‌دارند. ظاهراً تعدادی از وزرا باید دم در بنشینند چون دور میز فعلی کابینه به اندازۀ کافی جا نیست!
در این حین و بین رئیس قوۀ مقننه یعنی رئیس پارلمان هم تعیین شد، که خانم دالیا ایتصیک از دوستان شیمعون پرز و از فراری‌های حزب کار است. این خانم ایتصیک نزدیک به پنجاه سال دارد و تا به حال چند باری وزیر بوده، تا به حال چند باری هم در پارلمان جنگ‌های لفظی داشته که یک بارش در جواب یکی از وزرا که نامحترمانه از او خواست ساکت شود، بالای تریبون رفت و گفت: "هنوز مردی از مادر متولد نشده که بتواند مرا ساکت کند!". با توجه به این که به زودی رئیس قوۀ قضائیه هم خانمی قاضی به نام دوریت بینیش خواهد شد، امیدوارم تاچ زنانه شان دوران خوش
تری به ارمغان بیاورد.
2- اگر یادتان باشد در نوشته‌ام "ز شمع‌های مرده یاد آر" اشاره‌ای کرده‌بودم به نیکوکاری ایرانی که به نجات یهودی‌ها از دست هیتلر کمک کرده‌بود، نیمای عزیز از وبلاگ معرکۀ عصیان توجه‌ام را به نوشته‌اش در این باره جلب کرد که از او سپاس گزارم.
3- در پست از هر گلی چمنی اشاره‌ای کرده‌بودم به رسیدن تیم بسکتبال مکابی تل-آویو به مرحلۀ نهایی مسابقات باشگاه‌های اروپا. اگر مکابی قهرمان می‌شد یک رکورد بی سابقۀ سه بار قهرمانی پی در پی را می‌شکست ولی نشد، در فینال از تیم سِئِسکای مسکو شکست خورد و دوم شد. هواداران هم نامردی نکردند(یا کردند) و فقط چهار نفر برای پیشواز تیم به فرودگاه رفتند. اَجرشان با خدا.
4- در پست دیدار سه بعدی، از گم شدن چمدان سوغاتیها نوشته بودم، خوشبختانه چمدان پیدا شد و سوغاتی من هم با پست به دستم رسید. دست فرستنده درد نکند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

View My Stats