آن سوی دیوار
یادداشت های یک ایرانی از زندگی اش در اسرائیل
Saturday, September 30, 2006
کیپور
داشتم در اینترنت گشت می‌زدم که به این مقالۀ جالب در تارنمای موسسۀ گفتگوی ادیان برخوردم:

بزرگ‌ترین تعنیت(روزه) دین یهود
یوم کیپور در دین یهود به عنوان بزرگ‌ترین روز برای تعنیت است. این روزه در میان یهودیان به نام‌های دیگری نیز شناخته می‌شود: از آن جمله: «یوم آدیر» به معنای جلیل و با عزت، «یوم هسلیحا» به معنای روز بخشش و عفو، «یوم هقادوش» به معنای روز مقدس و بالاخره «یوم عاسورا» به معنای روز دهم و اشاره‌ای به دهم ماه تیشری است.عاشورا اصلا نام روز دهم محرم نبوده است، بلكه روز دهم ماه تشرين (تیشری) بوده است كه يهوديان از جمله يهوديان عرب در آن روز روزه كيپور مى‏گرفتند... تشرين نام يكى از ماه‌هاى تقويم يهود است كه ماه اول سال عرفى و ماه هفتم سال دينى است و مطابق با قسمتى از سپتامبر و اكتبر فرنگى است... جشن سال نو در روزهاى اول و دوم تشرين برگزار مى‏شود، يوم كيپور در روز دهم... در اسلام نیز این روز عزیز داشته می‌شده، به طوری که پیامبر قبل از وجوب روزه ماه مبارک رمضان این روز را روزه می‌گرفته‌اند. در صحيح بخارى از عايشه نقل شده: رسول خدا به روزه روز عاشورا امر كرد تا هنگامى كه روزه ماه رمضان واجب شد. آن گاه فرمود: هر كس مى‏خواهد، روز عاشورا را روزه بگيرد و هر كسى مى‏خواهد افطار كند. .....(ادامه‌اش را اینجا بخوانید)
امروز آدینۀ روز کیپور است، طبق سنت، روزه را از قبل از غروب آفتاب آغاز می‌کنند و تا فردا زمان ظهور اولین ستاره ادامه می‌دهند. چیزی حدود 25 ساعت طول می‌کشد که برای مومن‌ها اکثرش به عبادت در کنیساها می‌گذارد. درصد بالایی از سکولارها در این روز برای محکم‌کاری روزه می‌گیرند، بعضی از آنها عمل خود را نوعی تجدید عهد با فرهنگ آبا و اجدادی‌شان تعبیر می‌کنند و روزه را نه با عبادت بلکه با دیدن فیلم (کاری که در این روز شرعاً ممنوع است) و خواندن کتاب سپری می‌کنند. در این روز ویدئو کلوب‌ها همۀ بنجل‌های‌شان را آب می‌کنند و روزنامه‌ها پُرند از توصیۀ فیلم‌های خوب سال. برای بعضی‌ از سکولارها رفتن به کنیسا و خواندن دعاهایی که بلد نیستند حتی از روی کتاب بخوانند کسر شأن محسوب می‌شود. مخصوصأ ترس این که برادران متدین که هر روزشان به عبادت می‌گذرد به آنها به دیدۀ حقارت بنگرند (یعنی تا حالا کجا بودی) یکی از عوامل اجتناب از عبادت دسته جمعی است. از آنجا که این روز به جز روز طلب بخشش از خدا، روز طلب بخشش از بندگان خدا هم هست، سکولارها بیشتر به این جنبۀ قضیه می‌چسبند. حالا که این طور است من هم از هر کسی که به نوعی از من یا
پست های من رنجیده عذر می خواهم ولی قول نمی دهم تکرار نشود.
چیز جالب و عجیب دیگری که در روز کیپور در اسرائیل دیده می‌شود، تعطیل شدن کامل کشور است. ممنوعیت کامل رفت و آمد وسایل نقلیۀ موتوری(به جز آمبولانس‌ها)، قطع برنامۀ همۀ شبکه‌های رادیو تلویزیون و حتی بسته شدن فرودگاه ها فقط چشمه ای از این پدیده است. این وضعیت حس عجیبی به آدم می‌دهد انگار زمین و زمان از حرکت ایستاده باشد یا اصلاً آخر زمان رسیده باشد، همه لباس سفید می‌پوشند و بعضی‌ها تا صبح وسط خیابان‌ها و جاده‌های خالی از ماشین راه می‌روند. بچه‌ها هم از فرصت استفاده می‌کنند و با دوچرخه و رولر بلیدز و هر چه زیرش چرخ داشته باشد مثل مور و ملخ به خیابان‌ها می‌ریزند تا دلی از عزا در آورند. در روزهای قبل از کیپور آمار فروش دوچرخه از مجموع بقیۀ سال بالاتر است! اگر بچه ها بگذارند این تنها روز سال است که می شود به قول لیسا در شهرهای بزرگ صدای سکوت را شنید.
این فیلم که رفت و آمد مردم را در یکی از خیابان‌های تل-آویو از قبل از شروع روزه تا بعد از پایان آن به مدت 32 ساعت با دور تند نشان می‌دهد را ببینید تا کمی فضا دستتان بیاید.
این مراسم افطار مشترک مسلمانان و یهودی‌ها هم که ظاهراً پارسال در امریکا انجام شده، یک مدلش است. به راستی وقتی این روزه تمام می‌شود قدر خیلی چیزها دست آدم می‌آید.
امسال هم آرزویم همان آرزوی کهنه و کلیشه ای صلح و آرامش برای همۀ مردم دنیاست، بگویید آمین.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Friday, September 29, 2006
ترانۀ شبات - تریپ مذهبی
حالا که ده روز توبه با ماه مبارک رمضان مصادف شده و همه با تریپ عبادی- روحانی حال می‌کنند، چند ترانۀ مذهبی برایتان انتخاب کرده‌ام. کلمات این ترانه‌ها معمولاً آیه‌هایی از عهد عتیق است.
ترانۀ اول یکی از مزامیر داود است کار زیبایی‌ست با صدای آویهو مدینا.
ترانۀ دوم که اسمش را می‌گذارم "سرودی برای آسمان" کاری‌ست از "مُش بن اَری" باز هم از مزامیر داود که می‌گوید:
"چشمانم را به کوه‌ها دوخته‌ام تا نجاتم فرا رسد. نجاتم از پیش خدا می‌آيد که آفرینندۀ آسمان و زمین است.
او نخواهد گذاشت پايم بلغزد. آن که نگه‌دار من است، هرگز نمی‌خوابد....."

بقیۀ ترانه‌ها را هم خودتان بشنوید، ضمناً چرا تازگی‌ها انقدر تنبل شده‌اید؟ لااقل نظری چیزی بگذارید تا آدم بداند کجای کار است! نکند ایمانتان سست شده؟!!!
طاعات و عبادات همۀ معتقدان قبول باشد، برای ما هم دعا کنید.
شبات شالوم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Thursday, September 28, 2006
دیلی شو
کسانی که جُن استیوارت و برنامۀ دیلی شو را می شناسند می دانند که حضور در این برنامه برای یک سیاستمدار مثل رفتن به کنام شیر است. چون یکی از اهداف این برنامه که در مقابل تماشاچی های خوش خندۀ امریکایی برگزار می شود، نشان دادن جنبه های مسخره و بی منطق سیاست و سیاستمداران است و کسی که اعتماد به نفس آهنینی نداشته باشد و خودش را زیادی جدی بگیرد نمی تواند در این برنامه شرکت کند. دیروز با کمال تعجب پرویز مشرف رئیس جمهور پاکستان را روی صندلی مهمان این هفتۀ برنامه دیدم. بعد از دیدن این مصاحبه، کلیشه ای که از او در ذهن داشتم شکسته شد، نظر شما چیست؟
این مصاحبه با کلینتون را هم که هفتۀ پیش انجام شده ببینید، دارد برنامۀ جالبی را پیش می برد ولی جالب تر از آن مصاحبۀ جنجالی اش با فاکس(+و+) است که کلینتون خونسرد و خندان در آن چهرۀ دیگری از خود نشان می دهد.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Tuesday, September 26, 2006
رقص و خالی بندی
اخیراً برنامۀ نگاه تازۀ رادیو فردا گزارشی تهیه کرده از برنامۀ گروه رقص اسرائیلی در پراگ به همراه گفتگو با اعضای گروه. بعضی از حرف هاشان برای من جالب بود، شما هم امتحانکی بکنید.
قسمت اصلی همان برنامه اختصاص دارد به خالی بستن پسر و دخترهای ایرانی برای هم که برای من بسی آموزنده بود. نمونه می خواهید:
یک دختر خانم می گوید طرف خیلی دوست داشت بداند وضعیت مالی ما چطور است، من هم کلی خالی بستم و او هم دلش را صابون زده بود که به پست یک بچه مایه دار خورده، اما روزی که با هم بیرون بودیم پدرم خیلی اتفاقی از جلوی ما در آمد و من چون خیلی غلو کرده بودم، گفتم این پدربزرگم بود.
خودمانیم پسرها در این موارد خیلی خلاق ترند:
مسعود از یک دروغ ساده می گوید: بیست سال است با یک کلمه دخترها را گول می زنم؛ دوستت دارم، می خواهم بگیرمت، اگر این جمله را گفتی، موفق شدی، وگرنه باختی و تو را ول می کند، چون یکی دیگر می آید و می گوید دوستت دارم.
خوب، بچه راست می گوید!
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Monday, September 25, 2006
داستان شوفار-قسمت دوم

گاهى همسايه‌هاى بالايى‏مان وحشت زده مى شدند، يك بار كه اصلاً فكركرده بودند كه عرب هاى يافو
دوباره شورش كرده اند وآمده اند تا قتل عام‌مان كنند، بيچاره‌ها اسباب واثاثيه شان را به دست گرفته وهراسان ازپله ها پايين دويده بودند.
این جور موقع‌ها پدرم شوفار را به آنها نشان داده وآرام‌شان مى كرد، بعد دوباره درآن مى دميد و ديوارهاى خانه رابه لرزه درمى آورد. وقتى ماه اِلول فرا مى رسيد، سال تحصيلى دوباره آغازمى شد وازآنجا كه من بايد صبح سحربا پدرم براى انجام مراسم سليحوت بيدارمى شدم، هميشه خسته وكوفته به مدرسه مى رسيدم. يك روزصبح پدرم ازمن خواست، كه سرراه مدرسه شوفارشاخ قوچ كنيساى محله يمنى‌ها را گرفته وبرايش ببرم. اين شوفار بزرگ و باشكوهى بود كه صداى سنگين و رعب انگيزى داشت، وبا اين وجود به خاطردهانه پهنش، نواختنش آسان بود. پدرم شجره نامه اين شوفاررا برايم تعريف كرده بود. مى‏دانستم كه آن را ازشاخ قوچ كوه هاى يهودا ساخته اند، و پدربزرگم‏ آن را خريده و به كنيساى محله يمنى‌ها تقديم كرده است.
ازاين كه با شوفار به مدرسه مى رفتم خوشحال بودم. پيش خودم تصورمى كردم‏ كه چطوربچه ها با كنجكاوى وحسادت به من نگاه خواهند كرد. پدرم دستورداده بود كه شوفاررا دركيفم پنهان كنم و تا به خانه برنگشته ام آن را به احدى نشان ندهم .
آن شب تا صبح‏ درخواب غلت مى زدم وصداى شوفار مى شنيدم. درخواب شوفار بزرگ محله يمنى‌ها و پدربزرگم ربى حييم صديق را دیدم كه با ريش سفيدش كه در باد مى لرزيد به زيارت اورشليم مى رود تا شوفارى بيابد كه با نوايش مسيح موعود را بياورد.
ازاتفاقاتى كه آن روزبرايم افتاد چيز زيادى به خاطر ندارم. فقط به ياد دارم كه تمام صبح آن روزمثل ديوانه ها سرگردان بودم و شوفاربه دست دركوچه ها پرسه مى‌زدم، عابران مى ايستادند و با تعجب نگاهم مى كردند. حتی دختر بچه‌اى بادست مرا به مادرش نشان داد و گفت: "مامان ببين! يه بچه با شوفار."
درآن روزماه الول خيلى ديربه مدرسه رسيدم. مى دانستم موقع ناهارچه مجازاتى انتظارم رامى كشد ولى برايم مهم نبود. درمقابلِ شوفار پدربزرگم كه ازشاخ قوچ سرزمين موريا ساخته شده، يك پرس غذا چه ارزشى دارد؟
وقت ناهارشد. صداى زنگ مدرسه بچه ها را به سالن ناهارخورى دعوت كرد. دست به سينه دراطراف ميز نشستيم و مدير مدرسه با صداى بلند اعلام كرد: "با شاگردى كه دير به مدرسه بيايد چه مى كنيم؟" و بچه ها دسته جمعى جواب دادند: "ازپرس دوم محرومش مى كنيم."
بدبختانه بازهم از نصف تخم مرغ با مايونزمحروم شدم . ازسرميزبلند شدم، به كلاس رفتم و آنجا افسرده وغمگين نشستم. درحالى كه شكمم ازگرسنگى غرغرمى كرد و صداى برخورد قاشق و چنگال‏ها و ملچ ملوچ بچه ها درگوشم زنگ مى زد، شوفار را ازكيفم درآوردم و ازشدت سرخوردگى كارعجيبى كردم:
شوفاربزرگ را با دو دست بلند كردم وهمان طوركه پيش پدرم ديده بودم، لب‌هايم رابه آن چسباندم و باقدرت درآن دميدم. بچه ها باشنيدن صداى شوفاركه درسالن هاى خالى مدرسه پيچيده بود، حسابى خودشان را باختند. آنها با وحشت ازجايشان پريده و ازترس جان‌شان كه مبادا ديوارهاى مدرسه برسرشان خراب شود پا به فرارگذاشتند. مدير كه او هم شوكه شده بود، از جا بلند شده وزنگوله اش را بى نتيجه براى آرام كردن آشوب تكان مى داد. كسى صداى زنگوله را نشنيد و فراش كه با
جارويش آمده بود كه فرارى ها را دستگيركند، مجبورشد زنگ بزرگ را به نشانه تعطيل مدرسه به صدا درآورد.
من با سرعت به طرف حياط مدرسه دويدم ولى كسى آنجا نبود. همه فراركرده بودند يا به خانه هايشان برگشته بودند. درحياط متروك شوفار به دست پرسه زدم و بهت‌زده اطرافم را نگاه كردم. سكوت عجيبى حاكم بود انگار كه دراوج هياهوى يك روزعادى، شبات نازل شده باشد.
درخت‌هاى اكاليپتوس بى صدا درباد مى جنبيدند انگاركه دارند براى هم قصه مى‌گويند، ومن بى صدا درحالى كه شوفاربزرگ در دستم بود به خانه ‏برمى گشتم .
پایان
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Sunday, September 24, 2006
داستان شوفار-قسمت اول
این داستان کوتاه را از کتاب "مادربزرگ را نخندانید" نوشتۀ "اَهَرون الموگ" ترجمه کرده ام، تا حدودی شبیه "قصه های مجید" خودمان است و شدیداً با حال و هوای این روزها سازگاری دارد.
داستان شوفار
مادرم تابستان ها هرپنج شنبه رخت مى شست و ما بچه ها همیشه وقتی كيف به دوش ازمدرسه برمى گشتيم، هم صدا برايش باشوق وذوق وداد و فرياد تعريف مى‌كرديم:
امروز پرس اول نصف تخم مرغ با مايونزخورديم، پرس دوم شيربرنج و پرس سوم به عنوان دسركيك داشتيم. مادرخوب به قصۀ سه پرس‏غذاى ما گوش مى داد و ازآن سوى بخارى كه از رخت‌ها بلند می‌شد لبخند تلخ وشيرينى مى زد.
من درناهارخورى مدرسه، اين رستوران زيبا و پربركت لذيذترين‏غذاهاى دوران كودكي‌ام را خوردم. صبح ها درراه مدرسه، به آرامى قدم مى زدم و غرق در فكرعجايب شگفت انگيز ناهارخورى مى شدم. رايحه اش را از دورحس مى كردم و سعى مى كردم حدس بزنم كاركنان ناهارخورى با آن روپوش‌هاى سپيدشان ‏روى ميز چه خوراكى هايى خواهند گذاشت! بريده هاى نازك نان تازه، سالاد بادمجان با پيازداغ، سوپ سبزى با لوبيا، نصف تخم مرغ با مايونز. به اينجا كه مى رسيدم نفسم بند مى آمد و براى آرام كردن‏ خودم نفس عميقى مى كشيدم، مايونز! - كلمۀ جادويى كودكى من. آن زمان دراسرائیل مايونز چيز جديدى بود، انقلابى ترين غذايى بود كه شكم گرسنه ام مى شناخت. من با آن هيكل نحيف ولاغر، سركلاس كسالت آور حساب مى نشستم، به ارقام عجيب وغريبى كه معلم روى تخته سياه مى نوشت خيره مى شدم و درخيال به بشقاب كوچك روى ميزودوست عزيزم نصف تخم مرغ بامايونزكه درآن دورها انتظارم را مى كشيد، فكر مى‌كردم .
روزهاى جنگ جهانى دوم بود، روزهايى سخت وتاريك. مدير مدرسه عادت داشت قبل ازغذا براى بچه ها درمورد مسائل روزازقبيل كشتى‌هاى مهاجران كه درتاريكى شب به ساحل رسيده بودند، زمين‌هايى كه "صندوق ملی" درصحراى "نِگِو"خريده بود، آبادى‌هايى كه درجليل احداث می‌شد و.. سخن‌رانى كند. او دررأس ميزمى‌ايستاد و برايمان نطق مى كرد و ما ساكت مى نشستيم و باچشمان گرسنه به نصف تخم مرغ كه با آرامش در مايونزشناور بود نگاه مى كرديم.
مديروقتى مى‌ديد كه ما حرف‌هايش را با دقت چندانی دنبال نمى‌كنيم، با زنگوله كوچكى كه دردست داشت بيدارمان مى كرد، تا بازچشمان خسته مان را برگردانيم و به روزنه دهانش خيره شويم.
مدير هميشه فقط دربارۀ وقايع بزرگى كه درزندگي‌مان روى مى داد صحبت نمى‌كرد. گاهى سخنرانى اش را به وقايع روزمره مدرسه مثل شكستن شيشه‌ها، خراب كردن ميزوصندلى‌ها، انجام ندادن تكاليف و مسائلى ازاين قبيل كه درهرمدرسه عادى‏ رایج است اختصاص مى داد.
آن وقت بود كه شاهد برگزارى مراسم جريمه قبل ازناهارمى شديم. شاگردى كه درحال شيشه شكستن گيرمى‌افتاد، از پرس اصلى غذا محروم مى شد. كسى كه تكليفش را انجام نداده بود، پرس وسطى را ازدست مى داد، واگرشاگردى دررسيدن به مدرسه تأخيرمى كرد يا بعد از زنگ تفريح به موقع وارد كلاس نمى شد مجبور بود از پرس سوم صرف نظركند. مدير مدرسه دستورمى داد غذاهاى تحريم شده را همراه با يك كف مرتب، به بچه هاى ممتازهمان روز، يا مهمانانى كه به مدرسه دعوت شده بودند بدهند، و اگرچنين مواردى پيدا نمى شد، فراش مدرسه و افراد خانواده اش برنده غذاى بى صاحب مى شدند.
بچه بودم و خیال‌باف، با درخت ها وسنگ ها حرف مى زدم و در كنار ويترين هرمغازه اى كه توجه ام راجلب مى كرد متوقف مى شدم. بدبختانه‏ ازآنجا كه گردش كنان به مدرسه مى رفتم و به موقع به زنگ نمى رسيدم، خیلی وقت‌ها نصف تخم مرغ را ازمن مى گرفتند وآن را به شاگرد ديگرى كه به خوبى شعرى حفظ كرده، مسئله اى حل كرده، يا براى "صندوق ملی" پولى جمع كرده بود، مى دادند. درچنين روزهايى دل‌شكسته وسرافكنده به‏ خانه برمى گشتم، درطول راه مابين حياط خانه هاى بزرگ پرسه مى زدم، ازدرخت‌هاى توت بالا مى رفتم و با چشم گريان روياى انتقام مى ديدم. گاهى درتخيلاتم مبالغه مى كردم و به آينده‌اى درخشان مى انديشيدم، به روزى كه آقاى خودم بشوم وكسى نتواند نصف تخم مرغ با مايونزم را ازمن بگيرد. آن روزها هنوزجرأت نداشتم درمورد يك تخم مرغ كامل فكركنم .
تابستان‏ها پدرم شروع به آماده كردن خود براى روزهاى توبه مى كرد. او كه پيش نمازكنيساى محله مان بود، تمرين آوازمى كرد تابتواند مزاميرو قطعات زيباى سليحوت را با صداى خوش بخواند.
به خاطر روزهاى توبه من تمام تابستان را درجَوعبادت و نماز و سرودهای مذهبى مى‌گذراندم و وقتى همه دوستانم مشغول فوتبال بودند، يا به كناردريا مى رفتند، من‏ بايد براى كمك به پدرم‏ درمقابلش مى‏ايستادم و به نمازش درقسمت‌هاى لازم همان طوركه جماعت كنيسا به پيش نمازپاسخ مى دهند، پا سخ مى دادم .....
درخاتمه پدرم شوفار كوچكى را كه درخانه داشت برمى داشت، آن را با دو دست بلند كرده و به دهانش نزديك مى كرد، لب‌هايش را به آن مى چسباند و گاه مقطع وگاه پيوسته درآن مى دميد.
ادامه دارد...
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Friday, September 22, 2006
رُش هشانا - سال نوی عبری 5767
باز هم سال نوی دیگر از راه رسید. این پدیده برای ما ایرانی‌های یهودی سه بار در سال تکرار می‌شود. به جشن سال نوی عبری می‌گویند "رُش هَشانا" (شروع سال) که مصادف است با اول و دوم ماه تیشری و مثل هر جشن خوب یهودی سرشار است از مراسم ریز و درشت.
رُش هشانا در واقع یک جشن کاملاً مذهبی (بر اساس تورات) و آغاز ده روز توبه است، طبق سنت در این روزها سرنوشت هر موجودی در سال جدید تعیین می‌شود، به همین خاطر اگر طلبی یا خواهشی از کسی داریم این ده روز بهترین فرصت برای نقد کردن آن است چون مومنان برای این که نامشان در لیست سیاه نوشته نشود حاضرند همه جوره در خدمت باشند. خودم چند ماه است دارم نقشه می‌کشم فردا که همسایۀ مومنمان برای عرض تبریک می‌آید از او تقاضا کنم جایش را در پارکینگ با من عوض کند!
از یک ماه قبل از این یعنی شروع ماه عبری اِلول می‌شود برادران مکتبی را از روی خمیازه‌ها و چشم‌های خمار‌شان از چند فرسخی تشخیص داد، چون مراسمی به نام "سلیحوت" (طلب بخشایش) که شامل خواندن مجموعۀ بزرگی از نیایش‌ها و سرودهای مذهبی‌ است در این روزها هر بامداد قبل از طلوع خورشید در کنیساها برگزار می‌شود.
یکی از رسوم زیبای رُش هشانا نواختن شوفار است. شوفار نوعی کرناست که با رعایت اصول شرعی خاصی از شاخ قوچ ساخته می‌شود و صدایش از نزدیک لرزه به دل آدم می‌اندازد. به روایتی نواختن شوفار در این روز سمبلی است از بیدار کردن قلب‌های خفته و فرا خواندن مومنان به توبه و اصلاح اعمال.
هر خانوادۀ فابریک یهودی در شب رُش هشانا سفره‌ای سمبلیک می‌چیند که خوشبختانه از سفرۀ پسَح متنوع‌تر و مراسمش کوتاه‌تر است. سمبلیک‌ترین این سمبل‌ها که بیشتر در کارت‌های تبریک دیده می‌شود، سیب و عسل است که آن را می‌خورند تا نویدبخش سالی شیرین باشد(فقط دلمان را نزند)، اصولاً زنبور عسل‌ها در روزهای این جشن مرتب اضافه کاری می‌کنند چون در مغازه‌ها هر چیزی یک نسخۀ عسلی هم دارد. سمبل مورد علاقۀ من انار است که می‌خورند و دعا می‌کنند که مثل آن مملو از دانه‌های نیکی و صواب باشند.
چیز دیگری که در این روزها مد می‌شود رنگ سفید است، رسم است که یهودی‌ها در روزهای مقدس مثل شنبه، رش هشانا و کیپور(مقدس‌ترین روز سال) با لباس سفید به کنیسا می‌روند. روزۀ کیپور آخرین روز ده روز توبه است که حدود بیست و شش ساعت طول می‌کشد و برای اهلش سراسر دعا و نیایش است.
تعدادی ترانۀ سال نوی برایتان در نظر گرفتم که امیدوارم مقبول نظر افتد. این کلیپ هم از معجزات شوفار می گوید!!
"شانا تُوا" (سال نو مبارک) و شبات شالوم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Thursday, September 21, 2006
کاف شو
کاف شو- اتللو

قطعۀ بالا اجرای بخشی از اتللوست توسط نوذر آزادی و دیانا. فکر می کنم از زمان پخش این برنامه اسم شکسپیر شده ویلیام فرفره.

این روزها سرگرمی من شده دیدن تئاترهای ارحام صدر. آدم نمی‌تواند این تئاترها را ببیند و لهجۀ اصفهانی پیدا نکند. تصمیم دارم چند قطعه از کارهایش را روی یوتوب بگذارم، ظاهراً اصفهانی‌ها حیف‌شان می‌آید از این کارها بکنند.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Monday, September 18, 2006
کاندیدای محبوب من
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Friday, September 15, 2006
ترانۀ شبات - ویولن زن روی بام
Fiddler on the roof - If I were a rich man
"ویولن زنی روی بام، احمقانه به نظر می‌آد، نه؟ ولی اینجا، در دهکدۀ کوچک آناتِوکا، می‌تونی بگی هر کدوم از ما یه ویولن زن روی بامه که سعی می‌کنه نغمۀ ساده و دل‌نشینی بنوازه بدون اونکه گردنشو بشکنه. آسون نیست. ممکنه بپرسین "اگه این کار انقدر خطرناکه چرا ما اون بالا می‌مونیم؟" خوب، ما می‌مونیم چون آناتِوکا خونۀ ماست. می‌پرسین پس چه جوری تعادلمونو حفظ می‌کنیم؟ جوابش یک کلمه است: سُنَت."
ویولن زن روی بام فیلم موزیکالی است که بر اساس داستانی از شالوم عَلِیخِم (1859-1916) نویسندۀ یهودی روسی ساخته شده. داستان فیلم در سال‌های قبل از انقلاب روسیه در دهکده‌ای به نام آناتِوکا اتفاق می‌افتد.
قهرمان داستان شیرفروش دوره‌گردی است به نام تِویه (به عبری توویا) که همسری به نام گُلدا و پنج دختر دارد. ازدواج سه دختر اولش او را از نزدیک با تضاد بین سنت و تجددگرایی آشنا می‌کند. داستان آنجا به پایان می‌رسد که تزار دستور می‌دهد یهودی‌ها ظرف سه روز دار و ندارشان را بفروشند و منطقه را ترک کنند.
شالوم علیخم این داستان را با گوشۀ چشمی به
پوگروم‌هایی(آزار و قتل عام) که آن زمان در روسیه یهودی‌های زیادی را وادار به مهاجرت از روسیه به امریکا، اروپا و "سرزمین مقدس" کرد، نوشته است.
فیلم در سال 1971 به کارگردانی نورمن جویسون ساخته می‌شود. نقش اصلی را بازیگر معروف اسرائیلی "
حَییم تُپُل" که در آن زمان بیش از 36 سال نداشته بازی می‌کند. تپل برای این نقش جایزۀ گلدن گلوبس را دریافت می‌کند و نامزد دریافت اُسکار می‌شود. آهنگساز افسانه‌ای "جان ویلیامز" هم اولین اسکار از 5 اسکارش را برای تنظیم و رهبری موسیقی متن این فیلم دریافت می‌کند. ویولن زن نابغه "آیزاک اشترن" قطعات ویولن را نواخته‌است.
دوبلۀ فارسی ویولن زن پیش از انقلاب در سینماهای ایران پخش شده و با استقبال زیادی رو به رو می‌شود. تأثیرش به حدی بوده که
کتبالو نوشته : "وقتی مامانم داشته از خواب بعد از به دنیا آمدن من بیدار می شده این آهنگ دائم توی ذهنش می‌چرخیده"
این فیلم و سلطان قلب‌ها دو فیلم محبوب
مادربزرگ مرحوم من هم بودند. (لینک دادن به مادر بزرگ مرحوم هم عالمی داردها!)
اجراهای متفاوت از نمایش موزیکال ویولن زن هر سال در نقاط مختلف جهان برگزار می‌شود، چندی پیش نمونۀ ژاپنی‌اش را دیدم که خیلی بامزه بود.
فایل‌‌های صوتی
"خورشید طلوع می‌کند، خورشید غروب می‌کند"، "اگر ثروتمند بودم"، "دلال محبت"، "مقدمه و تیتراژ" و "آشیانه" از فریدون فرخزاد و تعدادی کلیپ + و + و + و + از فیلم را تقدیم به شما می‌کنم.
شبات شالوم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Wednesday, September 13, 2006
شاید وقتی دیگر
Maybe one day

کلیپ بالا جوانی اسرائیلی را نشان می‌دهد که با تی شرتی که روی آن به زبان عبری نوشته شده در یک شهر مذهبی ایران قدم می‌زند تا این که....
این آگهی که حدود دو سال پیش مدتی در شبکه‌های تلویزیونی اینجا پخش می‌شد مربوط به یک شرکت بزرگ خدمات اینترنتی است.
نوشتۀ پایانی آن می‌گوید:
در زندگی عادی هنوز غیرممکن است ولی در اینترنت این نوع ارتباطات هر روز ایجاد می‌شوند.

حالا بگذریم که ایران 50 سال پیش را نشان می دهد و عکس های رهبر روی دیوار هم لابد از ترس این که سفارت نداشتۀ اسرائیل را در تهران آتش بزنند خیالی انتخاب شده ولی اصل کار نیت است.

پ.ن. زیتون اسم این جوان را گذاشته حسین درخشان اسرائیلی!!

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Tuesday, September 12, 2006
پرچم بازی
رنگ رخساره خبر می‌دهد از سر ضمیر، مگر نه؟
این عکس حدود دو ماه پیش در المپیاد ریاضی در اسلووِنی گرفته شده. حالا خوب شد مسابقات روی تشک انجام نمی‌شود واِلا این آقا پسر گل هم مجبور می‌شد مثل آرش میر اسماعیلی انصراف بدهد. در این المپیاد، ایران به مقام هشتم و اسرائیل به مقام بیست و پنجم رسید.
اگر از روی عکس‌ها و محاسن آقایان قضاوت کنیم، اکثر قریب به اتفاق شرکت کنندگان ایرانی از برادران مکتبی بوده اند، بی‌خود نیست رئیس جمهور محبوب به خودش اجازه می‌دهد کم کم زیرآب سکولارها را در دانشگاه‌ها بزند، ظاهراً پشتش به این‌ها گرم است.
از سیامند عزیز برای فرستادن این عکس تشکر می‌کنم، بخش تحقیقاتی اش کار خودم است!!
پ.ن. امروزخبردار شدم که در چند سایت و وبلاگ مکتبی (+ و+و+)در این باره مطلبی نوشته و تکرار شده که چکیدۀ آن این است:
"تقدير مي‌كنم از تو از طرفِ يك انسان. به خاطرِ بي‌نظمي‌ات، به خاطرِ عدمِ رعايتِ پروتكل، به خاطرِ در آوردنِ پرچمِ جمهوريِ اسلامي از ميله‌ي پرچم‌هاي سالن كه قطعا امري است كه موجباتِ جلبِ توجهِ سايران را فراهم مي‌آورد...
تقدير مي‌كنم از تو، به خاطرِ نكته‌سنجي‌ات كه تا حريفت را با پرچمِ رژيمِ اشغال‌گرِ قدس نگريستي، به فراست دريافتي كه در مقابلِ يك رفتارِ غيرفردي، بايستي مقابله به مثل كرد."
جالب است که چطور می شود از هر چیزی حماسه ساخت، کافی است ادبیات آدم خوب باشد. حالا جواب یکی از خوانندگان:
"سلام.من که روزی عضو تیم المپیاد ریاضی بوده‌ام و چندین سال از همراهان تیم، هیچ نشانی از پروتکل مورد اشاره شما ندیده‌ام! در عمل نیز هر ساله چه در مراسم افتتاحیه و چه در مراسم اختتامیه بسیاری از شرکت‌کنندگان با پرچم به بالای سن می‌روند. این موضوع را می‌توانید در سایت‌های المپیاد در این سال‌ها ببینید.هر ساله نیز برخی از دانش‌آموزان ایرانی، در صورت تمایل، چنین کاری را انجام می‌دهند. داستانی که شما تعریف کرده‌اید، طبق گفته دوستانی که در این مراسم حضور داشته‌اند، تنها ساخته و پرداخته ذهن شماست؛ عدم رعایت پروتکل، در آوردنِ پرچمِ جمهوری اسلامی از میله پرچم‌های سالن، جلبِ توجهِ سایرین و ...امید نقشینه ارجمند "
و نمونه های بسیار از حمل پرچم:
+و+و+و+و+و+و+
باز خوب است این دختر فقط یک بچه پرچم دست گرفته واِلا حتماً قصیده ای هم در این باب سروده می شد.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Sunday, September 10, 2006
دعای خیر
سیما بینا- عزیز بشین به کنارم

تا به حال این همه هنر و زیبایی یک جا سر یک صحنه دیده بودید؟

در ادامۀ بحث شیرین سوتی خوانی و شنوی من فکر می کنم سیما بینا می خواند:

عزیزم بهلولی ام بهلولی ام!! ای یعنی چه؟

ولی به نظر من شاه بیتش آن است که می گوید:

دعای صبح و شام من همینه

که یک مو از سر تو کم نگرده

برای کسانی که ریزش مو دارند دعا اِز این بِیتِر نیمی شِد!

راستی حالا که حرف از زیبایی شد، قهرمانی زیباترین ورزشکار جهان را در جام تنیس آمریکا به همۀ شیفتگانش تبریک و تهنیت عرض می کنم.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Friday, September 08, 2006
ترانۀ شبات - اِستر عُفَریم
این بار با یک خوانندۀ کلاسیک عبری آشنا می‌شویم که شاید بتوان او را مرضیۀ اسرائیل نامید.
استر عُفَریم متولد 1941 در شهر صفد است، در سال 1959 کارش را با بازیگری تئاتر آغاز می‌کند و بعد از آشنایی با همسرش دو آلبوم منتشر می‌کنند که با استقبال زیادی روبرو می‌شود. در سال 1963 به عنوان نمایندۀ سوئیس در یوروویژن شرکت می‌کند و به مقام دوم می‌رسد. از این پس به موفقیت‌های زیادی در سطح بین‌المللی از جمله خوانندۀ سال 1966 آلمان دست می‌یابد. اگر حال دارید بقیه اش را اینجا بخوانید...
ترانه‌های "چه شبهایی بودند"، "چشمانت چه می‌گویند؟"، "سیه فام" و "خاموشی" را بشنوید.
این ترانه‌ها را به دوست با حالم سهیل تقدیم می‌کنم که اگر اشتباه نکنم چند روزی بیشتر از سالگرد تولدش نمی‌گذرد.
شبات شالوم (شنبۀ خوبی داشته باشید)

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Thursday, September 07, 2006
از مشکلات کامی بودن!
Ghatebeh classic

دوست و آشنا از وقتی به یاد دارم مرا "کامی" صدا می‌کنند. تنها استثناء از این قاعده خانم والده است که وقتی از دستم عصبانی می‌شود، کامران صدایم می‌کند. از بخت بد من در فیلم‌های وطنی تا سال‌ها هر بچه سوسول مرفه بی دردی اسمش کامی بود و باور کنید این به اعتماد به نفس آدم چیزی اضافه نمی‌کند.
کامنتی که دیروز یکی از دوستان برایم نوشته بود اشاره به یک قسمت از سریال ایتالیا ایتالیای قاطبه داشت که برای هر کس که کامی صدایش می‌کنند خاطره‌انگیز است. زمانی که این سریال پخش می‌شد و تا سال‌ها بعد از آن(یعنی تا همین دیروز) هر کس کامی‌ای می‌بیند دلش پر می‌کشد بگوید: "کامی چرا نمی‌آیی منزل ما با قلی سه چرخه بازی کنی؟" یا "کامی جان چرا نمی‌آیی عیدانه ات را بگیری؟ "
برای آن دو سه نفری که نمی‌د‌انند باید بگویم:
"ایتالیا ایتالیا" اسم سریال محبوبی بود که نوذر آزادی در نقش قاطبه در آن بازی می‌کرد. قاطبه یک شارلاتان و مدیر بنگاه شادمانی است و تحت پوشش کارچاق کنی همه جور کلاه سر مردم می‌گذارد. در این صحنه در حالی که سیم تلفنش قطع است به گوگوش زنگ می‌زند و از او می‌خواهد در عروسی کسی دو سه تا ترانه بخواند و کامی (کامبیز) اسم پسر گوگوش است
.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Tuesday, September 05, 2006
سوتی خوانی
fars mahsini - ey ghashangtar az paria

تا به حال چنین اجرایی از ترانۀ "قشنگ‌تر از پریا" دیده‌بودید؟ عمراً. من اگر جای پریا بودم دو بال داشتم، دو تای دیگر قرض می‌کردم و می‌زدم به چاک. نمی‌دانم خانم خواننده کجایی است، احتمالاً تاجیک ولی در بعضی از قسمت‌ها متن را واقعاً از آن خودش کرده، مخصوصاً آنجا که می‌گوید: خورشید که بخواد بالا بیاد روشو می‌شونم!
فکر می‌کنم منظور روش می‌شینم تا نتواند بلند شود باشد، بیچاره خورشید! شاید هم در زبان خودشان معنی دارد و من بیخودی گیر داده ام.
دیدن این کلیپ مرا به یاد سال‌های دور انداخت.
اوایل آمدنم به اسرائیل، این توفیق اجباری نصیبم شد که چند ماهی اول در یک بیمارستان و بعد در یک مرکز توان‌بخشی بزرگ بستری شوم. تجربۀ خیلی خوبی بود، هم برای یاد گرفتن زبان و هم برای آشنا شدن با فرهنگ و آداب و رسوم مردم این کشور. در این مرکز توان‌بخشی با پسری بیست و دو سه ساله آشنا شدم که در بخش سوانح مغزی بستری بود، از یک خانوادۀ ایرانی بود ولی متولد اینجا. طفلک تصادف شدیدی کرده‌بود که در آن بین بقیۀ چیزها نامزد و بخشی از حافظه‌اش را از دست داده‌بود. چون می‌دانست من غریبم، عشق ایرانی‌دوستی‌اش گل کرده‌بود و عصرها به بخش من می‌آمد. فارسی را خیلی به سختی حرف می‌زد ولی عاشق معین بود. وقتی می‌خواست ترانه‌هایش را بخواند چشم‌هایش را می‌بست و با احساس ولی غلط غلوط می‌خواند مثلاً می‌خواند:
بازوانت را به مستی حلقه کن گر بردنم (به جای بر گردنم!)
ولی انقدر با عشق می‌خواند که آدم باور می‌کرد درستش باید همین باشد. یادش به خیر، خوشبختانه سلامتی‌اش را دوباره به دست آورد و ازدواج کرد.
این طفلک که زبان دومش بود و عذرش برای غلط خواندن موجه بود ولی خیلی‌ها هستند که ترانه‌های زبان مادری‌شان را هم همین‌طور کتره‌ای می‌خوانند. حتماً با سایت‌هایی مثل این که به زبان‌های مختلف دربارۀ متون غلط ترانه‌ها هست آشنا هستید، تا به حال فارسی‌اش را ندیده‌ام.
مادر یکی از دوستانم که ماشاالله صدایی خیلی قوی هم دارد، در زمینۀ سوتی دادن شاهکار بود. یادم می‌آید ترانۀ سنگ خارای مرضیه را که می‌گوید:

یک چنین آتش به جان مصلحت باشد همان

با عشق خود تنها شود تنها بسوزد

این طوری می‌خواند:

یک چنین آتش‌فشان، مردم از دامت رها
ای بی‌وفا، ای‌بی جفا افتادم از پا!!!

از این جالب‌تر ترانۀ دختر قوچانی بود که اصل آن هست:

آفتاب لب بوم نور افشونه، سماور جوشه
یارم تنگ طلا دوش گرفته، غمزه می‌فروشه

خیلی جدی این طوری می‌خواند:

آفتاب لب بوم نور افشونه، سماور جوشه
یارم کُنج خلا دوش گرفته، غمزه می‌فروشه!

شما هم اگر از این سوتی‌ها می‌شناسید ما را هم در شادی خود شریک کنید!

پ.ن. به نظرم معما حل شد، پرچم بالای صفحه پرچم آذربایجان است!

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Monday, September 04, 2006
Chiquitita
Chiquitita - Unicef -ABBA

دیروز اینجا روز بازگشایی مدارس بود، داشتم از خیابان رد می‌شدم، پشت چراغ قرمز دختر کوچولویی با مادرش ایستاده‌بود. خانمی که ظاهراً آشنایشان بود از راه رسید و بعد از سلام و علیک از دخترک پرسید: "خُب خانمی مدرسه چه طور بود؟" دخترک هم نه گذاشت و نه برداشت، برگشت گفت: "می‌خواستی چه طور باشه؟ هر کی از راه می‌رسه از من همین سئوالو می‌پرسه! بابا ولم کنین!"
این از نوع جواب‌هایی بود که وقتی بچه بودم (شاید هنوز) گاهی دلم می‌خواست بدهم ولی جرأتش را نداشتم. به همین خاطر وقتی بچه‌ها دور و برم هستند ترجیح می‌دهم ساکت بنشینم و با سئوال‌های تکراری که دانستن یا ندانستن جوابشان برایم فرقی نمی‌کند آزارشان ندهم. به من چه که این بچه مامانش را بیشتر دوست دارد یا باباش را یا تازه چه شعری در مهد کودک یاد گرفته! اگر خودش زمانی داوطلبانه خواست برایم هنرنمایی کند نوکرش هم هستم، ولی از کسی به زور حرف و هنر بیرون کشیدن کار من یکی نیست.
همین چند روز پیش یکی از آشناها که پسری دو سه ساله دارد از امریکا تلفن کرده‌بود، پسرک خیلی شیرین است و مادرش برای آن که مرا ایمپرس کند از او خواست که پشت تلفن برایم هنر نمایی کند. در قسمت اول برنامه شعر خیلی خیلی طولانی‌ای را که تازه یاد گرفته بود برایم خواند که یک کلمه‌اش را هم نفهمیدم، ولی برای حفظ آبرو کلی به به و چَه چَه کردم. بعد مادر که کلی اکسایتد شده بود از قند عسلش پرسید: "خُب سهیل جون(اسم مستعار) واسه عمو تعریف کن تو کیندرگاردن چه کا ر می‌کنی؟" سهیل جون هم با کمال صداقت جواب داد: "بچه‌ها رو می‌زنم." آخ که چه لحظۀ شیرینی بود!
ترانۀ چیکیتیتا (دختر کوچولو) را که شاهکار گروه اَبا است به دختری تقدیم می‌کنم که از اساتید بی‌رحمش در کشوری دور نمرۀ قبولی نگرفته و به همین خاطر این روزها سخت غمگین است.
این ترانه در سال 1979 در جشن یونیسف اجرا شده، من که هر وقت آن را می‌شنوم اشک در چشمانم جمع می‌شود، شما چطور؟

برای دوستانی که اینترنت کم بضاعت دارند:

فایل صوتی و متن ترانه

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Saturday, September 02, 2006
سندرم اورشلیم
یکی دو هفته است که ترجمۀ فارسی مقاله‌ای به نام سندرم اورشلیم که نوشتۀ یک فیلسوف فرانسوی است در اینترنت دست به دست می‌شود. نام این مقاله به استعاره آورده شده و مثل عکس بالا ارتباط مستقیمی با موضوع ندارد، ولی جالب است کمی دربارۀ سندرم اورشلیم بدانید.
سندرم اورشلیم نام یک مشکل روانی است که هر سال گریبانگیر تعدادی از توریست‌هایی که از اورشلیم بازدید می‌کنند می‌شود. این سندروم انواع مختلف دارد ولی در معروفترین نوع آن شخصی که از لحاظ روانی متعادل است بعد از ورود به اورشلیم، مذهب خونش شدیداً بالا می‌رود و رسماً قاط می‌زند. کارمندان هتل‌ها و راهنماهای توریست‌ها در اورشلیم که کاملاً با این پدیده آشنا هستند، گوش به زنگند تا هر مورد مشکوکی را به مراکز روان درمانی گزارش دهند.

قضیه معمولاً همیشه به همان شکل شروع می‌شود، توریست بیچاره با ورود به شهر دچار اضطراب و تنش می‌شود، اگر با گروه یا خانواده باشد میل شدیدی پیدا می‌کند که از آنها جدا شود و با خودش تنها باشد. بعد شروع به تطهیر خود می‌کند، ناخن‌هایش را از بیخ می‌گیرد و دچار وسواس تمیزی می‌شود. لباس سفیدی بر تن می‌کند یا ملافه‌های هتل را کش می‌رود و دور خود می‌پیچد و شروع به فریاد زدن و خواندن سرودهای مذهبی می‌کند. مرحلۀ بعدی رفتن به مکان‌های مقدس و انجام مراسم مذهبی بعضاً من درآوردی است. بعضی هم زیادی جَوگیر می‌شوند و ادعای نبوت می‌کنند. عجیب این است که معمولاً جدای این رفتارها همه چیز این افراد نرمال است! آنها توهم شنیدن صدا یا دیدن تصاویر عجیب ندارند و با محیط ارتباط برقرار می‌کنند.
در سال 1999 وحشت زیادی وجود داشت که به خاطر فرا رسیدن میلنیوم تعداد مبتلایان چند برابر شود که ظاهراً به خیر گذشت.
خوشبختانه این سندرم موقتی است و پس از خروج از اورشلیم یا گذشت زمان رسوب می‌کند. ما که به چشم خودمان ندیدیم ولی می‌گویند موارد مشابه این در زائران شهرهای مقدس دیگر مثل مکه و رُم هم دیده می‌شود. سندرمی هم به نام سندرم فلورانس وجود دارد که بیشتر جنبۀ هنری دارد تا مذهبی. خدا شفا بدهد.
برای اطلاعات بیشتر:
1- مصاحبه‌ای جالب با دکتر بر-اِل که به نوعی کاشف این سندرم است.
2- یک مقاله خواندنی در این مورد
3- دانشنامۀ آزاد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Friday, September 01, 2006
ترانۀ شبات - ادیت پیاف
Edith Piaf - La Vie En Rose

امروز دلم بدجوری هوای ترانه‌‌های فرانسوی می‌کرد. گفتم حالا که این طور است بگذار گل سرسبدشان را انتخاب کنم. خواننده ای که آدم وقتی ترانه هایش را می شنود بی اختیار صدای ققققققققق از نهادش برمی خیزد.
ادیت پیاف (۱۹۱۵-۱۹۶۳) تصنیف‌خوان فرانسوی و از چهره‌های شاخص این کشور در دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ بود. دو آهنگ «زندگی مانند گل سرخ» و «هیچ پشیمان نیستم» او هنوز خوانده و نواخته می‌شود.
ادیت پیاف که نام اصلی او «ادیت جوواننا گاسیون» بود از پدری فرانسوی و مادری ایتالیائی در پاریس زاده شد. مادرش در کافه‌ها می‌خواند و پدرش آکروبات بود. مادرش در کودکی او را رها کرد و ادیت نزد مادربزرگ پدری خود بزرگ شد که روسپی‌خانه‌ای را در نرماندی اداره می‌کرد. ادیت از سه‌سالگی تا هفت‌سالگی کور بود و شایع است که بعد از این‌که روسپیان به زیارت ترزمقدس در لیزیو رفتند بینا شد. مدتی با پدر دائم‌الخمرش زندگی کرد و در شانزده‌سالگی از او جدا شد تا در کوچه‌ها بخواند. در ۱۹۳۵ یک کاباره‌دار پاریس او را به کار گرفت و به خاطر هیکل کوچکش نام گنجشک کوچولو (La Môme Piaf) را براو نهاد. نام پیاف تا آخر عمر بر او ماند. او در این کاباره با برخی مشاهیر پاریس آشنا شد. در ۱۹۴۰ ژان کوکتو نمایشنامه «زیبای بی‌خیال» را برای او نوشت. در این دوره او با موریس شوالیه آشنا شد. شعر بسیاری از آهنگ‌هایش را خود می‌سرود و حتی در آهنگسازی نیز با آهنگسازانش همکاری می‌کرد(ادامه اش را
اینجا بخوانید...)

این ترانه های زیبا را برایتان انتخاب کرده ام و تعدادی کلیپ + و + و + و +و + که امیدوارم مقبول بیافتد.

علاقه مندان می توانند ترجمۀ تعداد زیادی از ترانه های پیاف به زبان انگلیسی را اینجا پیدا کنند.

شبات شالوم

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

View My Stats